تازگی فهمیده ام با شعر هم بیگانه ای
عذر میخواهم اگر ، بیهوده شاعر گشته ام ...
نمیشه که خودم اینجا و
دلم اونجا:)
چقدر داد بزنم که؛
دلم برات تنگ شده
خسته شدم دیگه حسین جاان:)
خیلی مسخرست که آدم با موی خیس شسته شده میره بیرون و هنوز موهاش خشک نشده با لباسای خیس برمیگرده خونه .
حدود ۳۶۰ روز هست که منتظرم بیام پیشت و ببینمت..
هرشب قبل خواب میشستم با خودم فکر میکردم چطوری میشه زمان زودتر بگذره و بیام ببینمت دیگه اینقدر بهت فکر میکردم که شده بودی برام هم اتاقی
هرچی میشد با ذوق بهت میگفتم هادی ببین اینو؛گریه میخواستم بکنم میومدم به عکست که جلوی میز تحریرم بود نگاه میکردم و همینجوری اشک میریختم و تو دلم صدات میکردم
جدیدنا اینقدری روت حساس شده بودم که یکی میخواست اذیتم کنه فهمیده بود نقطه ضعفم تویی وقتی بدون پسوند آقا هادی یا شهید هادی صدات میکرد خود به خود عصبی میشدم و سرش داد میزدم
خلاصه که بخوام خودمونی بگم دیگه همه فهمیده بودن به هوای اینکه اربعین بیام وادی السلامت زندگی میکردم و روز و شبمو میگذروندم..
اصا رفاقت و داداش بودن باهات یه لذت و عشق دیگه ای برام داشت که با هیچ چیز نمیتونستم تجربه کنم
از وقتی پامو گذاشتم نجف حست کردم
تک تک خاطراتی که تو کتابت نوشته شده بود تو ذهنم پلی میشد وقتی میدونستم تو از کجاها رد شدی و دقیقا میرفتم از همونجاها رد میشدم
خلاصه بگم رفیق شاید اگه نبودی تا الان منی هم نبودم،خودتم میدونی که حس دوست داشتنم بهت از خیلی هم گذشته جدیدا عجیب غریب شده حسم بهت دیگه حتی خودمم نمیدونم چی باید گفت
خلاصه که ممنونم قسمتم کردی یبار دیگه بیام پیشت و ببینمت :)