فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷قرار شبانه با #شـــهدا
به یاد همه ی شــهدا🌷
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.♡
شبتون شهدایی
♥️⃟؎•°
『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 』
خدایا 🙏
دراین روز مهربانی
دل دوستانم را
ازمهربانی لبریزکن
چودیوار مهربانی
امیدرا در رخسارشان
نمایان کن
بخشندگی رالبخندرا
چندین برابرکن
"امین"🙏
سلام صبح بخیر
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حس_خوب_ظهور
رشته ای بر گردنم افکنده دوست … می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
#امام_زمان
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
✒️ ★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
هر طلوع و هر صبح هديه ای از جانب
خداست پس قدر اين هديه الهی را بدانيم
زيبا ببينيم و زيبا فکر کنيم...
خداوندﺍ !
ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ وجودمان ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺑﺒﺨﺶ..
"اﯾﻤﺎﻥ ﻭﺻﺒﺮ"
ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾمان ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾمان را نزديکتر
یاریمان ﮐﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ مبتلانگردیم
که آرامش درونمان را نابود ميکند.
دوستان و عزیزان گرامی ....
زندگيتان رنگ و بوی عطر خدا
و صبحی و روزی زيبا داشته باشید
🍂🍂🍂
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و یکم
لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: «الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!» نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظهای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجهای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: «گوشیاش خاموشه.» از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوریاش شعله کشیدم: «تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچهات، مجید رو پیدا کن!» میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: «شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...» گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا میآمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: «خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!» لیلا خانم شانههایم را گرفته و مدام دلداریام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید. از اینهمه بیقراریام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: «شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.» و از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: «سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...» و نمیدانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: «ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...» و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: «نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.» و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم بُرد.
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پردهای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم.
#رمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
Ghazze-hamid mohammadi.mp3
7.85M
غزه
اثری متفاوت
باصدای شاعرآیینی
حمیدمحمدی
تو از گلوله بگو،من ز سنگ خواهم گفت
#غزه
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
اَللّهُمَّ 🙏
و لا تَكِلني إلى نَفسي طَرفَةَ عَينٍ أبداً🙏
خدایا 🙏
مرا حتّی یک چشم به هم زدن،
به خودم وامگذار
@azghadirtazohor_313
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#اعمال_قبل_از_خواب
♥️⃟؎•°
『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷قرار شبانه با #شـــهدا
به یاد همه ی شــهدا🌷
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.♡
شبتون شهدایی
♥️⃟؎•°
『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کنه هر کسی
همونجایی باشه که دلش هست
درود عزیزان ... صبحتون بخیر🌸
لبتون خندون ،
تنتـون سلامت
شادی هاتون بی پایان
و خاطرتـون آسوده
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
بی حضورت
هر چه کردم
زندگی زیبا نشد...
☀️ صبحت بخیر ای زیباترین...
سلام امام زمانم
#امام_زمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و دوم
هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: «مجید... مجید زنده اس؟» که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه...» سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: «از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟» از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: «آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.» و من باور نمیکردم که با گریهای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟» و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره...» سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: «فقط دست و پهلوش زخمی شده.» و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتیاش بودم که از عبدالله پرسیدم: «باهاش حرف زدی؟» و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: «میدونه من اینجوری شدم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: «من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.» که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟» دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: «گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!» و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: «نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.» از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید: «راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!» با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد: «باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.» و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: «یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!» بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: «میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.»
#رمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
✨﷽✨
امروز سعی کنیم
یه اتفاق خوب توی زندگی
دیگران باشیم...🍁
مثل یه چتر توی روزای بارونی
مهربون باشیم 🍂 و صمیمی
بدون شک هزاران مهربونی
به ما برمیگرده...🍁
امروزتون عالی🍃
★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
___________⭐_____________