eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
3.3هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 از شهید مصطفی چگینی، حدود ۱۰ روز قبل از شهادتش عکسی به یادگار مانده که روی تخته‌ای نوشته است: «هر کس مهر امام خمینی‌(ره) و مقام معظم رهبری را در دل نداشته باشد مطمئن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم هم باشد مهر آنها را در دل نخواهد داشت.» 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 همسر شهید🎤 بچه‌ی یک محله بوديم. من بسيجی همان پايگاهی بودم كه آقا مصطفی فرماندهی‌اش را برعهده داشت. صرفاً نامی از او شنيده و ايشان را نديده بودم. سال ۹۲ وقتی قرار شد آقا مصطفی خانه يكی از همسايه‌های ما را در كوچه‌ بسازد، همانجا من و خواهر كوچک‌ترم را در مسير مسجد دیده و از طريق همان همسايه‌مان پيام فرستاد كه می‌خواهد به خواستگاری من بيايد. اولین بار که او را ديدم، احساس كردم برایم مورد مناسبی نيست. چرا که خیلی بزرگ‌تر از من نشان می‌داد. پيش خودم گفتم حتما نظرم منفی است. پدرم شغلش بنايی بود و از اين طريق با آقا مصطفی كه در كار ساخت‌ و ساز بود، كمی گرم گرفت. بعد گفتند ما با هم حرف بزنيم. زمانی كه به اتاق ديگری رفتيم تا صحبت‌ كنيم، پيش خودم گفتم من كه پاسخم منفی است كمی حرف می‌زنيم و بعد جواب منفی را می‌دهم. كمی كه حرف زديم ديدم او اعتقاداتش خيلی به من نزديک است. همان چيزی است كه می‌خواستم. از حضرت آقا و تبعيت از ولايت فقيه گفت. از اينكه دوست دارد يک زندگی ساده داشته باشيم و مراسم عقد و عروسی‌مان هم ساده و بدون تجملات باشد و... 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 پس از عقدمان یک روز آقامصطفی به من گفت: «دوست دارم به عنوان شريک زندگی‌ام تفكرات دنيايی نداشته باشی. منظورم اين است كه خيلی در بند اين دنيا نباشی. مثلاً اينطور نباشد كه بخواهی مرتب كاسه و بشقاب خانه‌مان را عوض كنی يا تجملات را وارد زندگی كنی.» كمی كه فكر كردم ديدم حرفش خيلی هم بد نيست. ما شايد نتوانيم مثل معصومين(ع) باشيم، ولی مثل شهدا كه می‌توانيم زندگی كنيم. آنروز برای اولين بار بحث رفتن به سوريه را مطرح كرد. من اصلاً نمی‌دانستم آنجا چه خبر است! گفتم خب من هم می‌آيم. با تعجب گفت: «كجا می‌آيی؟‌ آنجا كه جنگ است.» شرايط منطقه را توضيح داد و گفت: «ما به آنجا می‌رويم تا به امر ولی زمان لبيک بگوييم.» حرف آقا و ولايت فقيه را كه پيش كشيد ديگر نتوانستم چيزی بگويم. ولی همچنان ته دلم موافق رفتنش نبود. دو روز به رفتنش خيلی جدی مخالفت كردم؛ ولی وقتی گفت آن دنيا جواب حضرت زينب(س)‌ را چه می‌دهی؟ ديگر نتوانستم حرفی بزنم. گفتم: «تو بروی ديگر برنمی‌گردی. مطمئنم كه شهيد می‌شوی. شفاعتم کن.» انگار هاله‌ای از نورانيت شهدا در چهره‌اش بود... و رفت. برای همیشه... 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به وبلاگ امامزادگان عشق (شهید مصطفی چگینی) مراجعه بفرمائید👇 https://b2n.ir/x26859
کام دل من به عشق شیرین شد هر فصل دلم با تو بهارین شد رفتی و خزان به من هجوم آورد تا این که دلم به صبر آذین شد ✍🏻فاطمه شعرا 🌼🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 نام و نام خانوادگی شهید: مصطفی فضلی تولد: ۱۳۴۵/۵/۱۶، تهران. شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۸، فکه، عملیات والفجر مقدماتی. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۲۸، ردیف ۸۳، شماره ۲. 🦋 نام و نام خانوادگی شهید: مرتضی فضلی تولد:۱۳۴۹/۳/۱۷، تهران. شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲، شلمچه. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۲۸، ردیف ۷۹، شماره ۲. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🦋🎥 📚 جایی در آسمان‌ها آخرین تکه‌ی هفت‌سین را جایی بین سمنو و تُنگ‌ماهی گذاشت. از سه ماهی که آقاجان خریده بود همین ماهی رنگ‌پریده مانده که گوشه‌ای کز کرده بود. به او حق می‌داد که این‌چنین رنگ و رویش مهتابی باشد. دیگر برادرش نبود که ساعت‌ها برای ماهی‌ها وقت بگذارد و به آن‌ها شوق زندگی بدهد... دست روی قاب عکس کنار میز کشید: «آخ که چقدر جایت خالیست مصطفی!» تکرار خاطراتِ ناب او و برادرِ دلربایش لحظه‌ای لبخند برلبانش آورد و بعد، صدای هق‌هقش در فضای خانه پیچید. دو زانو روی زمین افتاد. این زخمِ تازه، ژرفای جانش را می‌خراشید و قلبش را می‌سوزاند. چیزی درون قلبش برای برادر شانزده ساله‌اش بی‌تابی می‌کرد. مرتضی سراسیمه از پله‌ها پایین آمد و پشت خواهرش ایستاد. او هم دلتنگ برادر بود... برادری که تنها دوازده سال داشت و مردانه عزمش را جزم کرده بود تا به جای گریه و شیون راه برادر را برود و به دیدار برادرش بشتابد؛ شاید، جایی در آسمان‌ها... ✍🏻 زهرا رضایی ۱۴ساله از قم ۱۴۰۱/۱۲/۲ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸 مصطفی فضلی در سال ۱۳۴۵ در تهران دیده به جهان گشود. ۴برادر و یک خواهر داشت. از کودکی بسیار مهربان و رئوف بود. به حیوانات علاقه بسیاری داشت و تا می‌توانست از آنها نگهداری می‌کرد؛ چرا که قلبی پاک و مهربان جسمش را احاطه کرده بود. قبل از آشنایی با بسیج به پدرش در کارها کمک می‌کرد. چندی بعد در بسیج ثبت نام کرد و از همانجا نامه‌ی آسمانی شدنش امضا شد. اولین بار یک ماه به جبهه رفت و برای یک هفته به مرخصی آمد. مادرش بسیار بی‌تابی می‌کرد و به هر دری روی می‌آورد تا او را از رفتن منصرف کند. مصطفی اما در دنیای دیگری سیر می‌کرد. سرانجام در عملیات والفجر مقدماتی که به دست منافقان لو رفته بود بر اثر اصابت ترکش به پایش جانش را در راه اسلام و انقلاب فدا کرد. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
شهید مصطفی فضلی🌸 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸 پای صحبت خواهر شهیدان فضلی در گفتگو با سی‌روز سی‌شهید🎤 مصطفی بی‌دلیل به همه محبت می‌کرد. آنقدر صبور و آرام بود که به همه‌ی ما درس زندگی می‌داد. حیوانات از مهربانی‌های او خوشحال بودند. از گربه‌ی مجروحی که سه روز در خانه نگه داشت گرفته تا بوقلمونی که برای نجات جانش یک روز تمام در ماشین لباسشویی داخل انباری جا داده بود. کسی نبود که از محبت‌های او بی‌نصیب بماند. برای پدر و مادرم احترام فوق‌العاده‌ای قائل بود و از گل نازکتر به آنها نمی‌گفت. برادرم مصطفی سردرد مزمنی داشت که سیر مراحل درمانش طولانی شده بود. به همین خاطر پدر و مادرم با رفتنش به جبهه کاملا مخالف بودند. یکبار که او را برای انجام آزمایشات به بیمارستان سجاد برده بودم همان‌طور که روی تخت دراز کشیده بود به من التماس می‌کرد تا از پدر و مادرم برایش اذن جهاد بگیرم. بعد از آن رفت. رفتنی بی‌بازگشت! آنقدر که حتی فرصت نشد جواب آزمایشاتش را نشان دکتر بدهیم. او تنها ۱۶سال داشت که از چهار برادر دیگرش سبقت گرفت و جام شهادت نوشید. بعد از آن برادر دیگرم مرتضی هم مرام و منش مصطفی را سرلوحه زندگی خود قرار داد. همه فکر و ذکر و آرزویش رفتن به جبهه بود. چندین بار پدر و همسرم به پادگان دوکوهه رفتند و او را به خاطر سن کمش به خانه برگرداندند. اما او کبوتر جلد جبهه‌ها شده بود. سرانجام ماندن در قفس تن را تاب نیاورد و مثل مصطفی در ۱۶سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 مرتضی فضلی در سال ۱۳۴۹ در تهران به دنیا آمد. از ۱۴سالگی در بسیج و کارهای جهادی مشارکت داشت. از ۱۵سالگی علنا بازگو می‌کرد که هوای جبهه به سرش خورده است. پدرش اما با هرچه که در دست داشت سعی می‌کرد او را به این دنیای فانی پایبند کند. موتور هندایی که برایش خریده بودند نیز ثمره تلاش‌های آن روزهایش بود. مرتضی با همان اندک پولی که بسیج توی جیبش می‌گذاشت به کمک افراد نیازمند می‌شتافت. مهتاب که بالا می‌آمد, موتورش را روشن می‌کرد و تا نیمه‌های شب در کوچه‌ها به دنبال خانه‌های متروکه می‌گشت. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋 قبل از او مادرش دو فرزند را در کمتر از یک ماهگی از دست داده بود. مرتضی که به دنیا آمد در دلش غوغایی برپا شد. دلبستگی‌اش از همان روزهای اول به مرتضی زیاد بود و فکر به لحظه‌ای که نباشد دلش را شور می‌انداخت. برای همین تصمیمش را گرفت و مرتضی را نذر حضرت اباالفضل کرد. هرماه روضه‌خوانی را به خانه دعوت می‌کرد و مرتضی را با لباس سقایی مزین می‌نمود. او را بیرون می‌فرستاد و مرتضی با دست‌های کوچکش از مشک، شربت به دست مردم می‌داد. بزرگتر که شد توی دسته‌های عزاداری و روز تاسوعا کنار دسته می‌ایستاد و تشنگان را سیراب می‌کرد. سرانجام او نیز در اواخر سال ۶۵ در کربلای ایران(شلمچه) در حالی که سینه‌اش با ترکشی شکاف خورده و دستش مانند عباس علیه‌السلام قطع شده، با لبانی تشنه در اقتدا به مولایش سیدالشهدا علیه‌السلام به شهادت رسید. روح برادران شهید مصطفی و مرتضی فضلی شاد و یاد و نامشان زنده و جاوید باد.🌺🌺 شادی روح پدر و مادر فقیدشان صلوات🌸🌸 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸 گزیده‌ای از وصیت‌نامه شهید مصطفی فضلی📝 بسم الله الرحمن الرحیم ...به نام او که از اویم، زنده به اویم، زندگیم به خاطر اوست، ماندنم به اوست، رفتنم با اوست. جانم از اوست؛ مالم از اوست و اگر صلاح بداند شهید شدنم بسته به اوست. اگر در صحرای کربلا نبودم تا امام حسین علیه‌السلام را یاری کنم، امروز من به ندای حسین زمان، خمینی بت شکن فریاد لبیک را سر می‌دهم و تا آخرین قطرات خونم از چنین دین و مکتبی دست نخواهم کشید. تقاضای من از شما ملت مسلمان و شهید‌پرور ایران این است که امام عزیزمان را تنها نگذارید و همیشه در صحنه حاضر باشید تا توطئه‌گران آرزوی خود را به گور ببرند. ...مادر عزیزم و پدر مهربانم! تقاضای من از شما این است که منتظر من نباشید؛ چون من منتظر شهادتم. ان‌شاءالله. خواهش دیگر من از شما این است که بر مرگ من نگریید؛ چون گریه شما باعث خوشحالی دشمنان اسلام می‌گردد؛ پس خندان باشید که دشمنان از خنده شما به وحشت خواهند افتاد و سریعتر نابود خواهند گشت. مادرم! هروقت به یاد من افتادی به یاد آن مادران فرزند در آغوش که به سوی لوله‌های مسلسل شتافتند {بیفت}. بیاد آن پدران و مادرانی که در این راه چندین فرزند عزیزشان را قربانی کرده‌اند. و اما شما ای پدر عزیزم! که خیلی بر گردن من حق داری؛ هیچ می‌دانی که می‌توانی سرت را بالا بگیری و بگویی که من در راه خدا و اسلام عزیز و امام زمان عجل الله شهید داده‌ام. پدر عزیزم فقط یک توصیه دارم و آن این است که صبر کنی، پدرم برای من دعا کن شاید خداوند به خاطر دعای شما از گناهان من درگذرد. و اما شما ای برادران عزیزم! شما در سنگر مدرسه خوب درس بخوانید و وقتی که بزرگتر شدید سلاح بر زمین افتاده‌ام را برگیرید و در سینه‌تان بفشارید که تنها جایگاه من است و باید گلوله‌های سربی‌اش را بر قلب دشمنان اسلام فرود آورید و جای خالی‌ام را در سنگر پر کنید که امروز درخت اسلام نیاز به آبیاری خون من و تو دارد... و تو ای خواهر مهربان و خوبم! بدان که سیاهی چادرت از خون من کوبنده‌تر است. ای خواهرم از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده‌ترین زینت زن، حفظ حجاب است... مصطفی فضلی📝 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid