eitaa logo
آشپزی؛ ترفند
20.8هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
10.5هزار ویدیو
69 فایل
❎️مسئولیت قانونی آگهی با آگهی دهنده است و کانال هیچ مسئولیتی ندارد. آی دی مدیر جهت تبلیغ👇🏻 @hasan401 تعرفه تبلیغات و رضایت مشتری👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/756744541Cd11803932b کانال اهنگامون👇 @bartarinhax
مشاهده در ایتا
دانلود
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۲ *رفتم داخل خونه با مامان بابا سلام کردم ، داخل اتاقم ک شدم ماهانو دیدم که داره با کامپیوترم کار میکنه . -سلام ماهان نگاهی بم کرد و با لبخند گفت : -سلام آبجی جون چطوری !! - اااای بد نیستم اینجا چیکار می کنی - هیچی دلم واسه کامپیوترت تنگ شده بود اومدم یه سری ازش بزنم بی حوصله با پوزخند زدم و گفتم : -حالا چیکار داشتی ؟ -لپ تاپم خراب شده بود دادمش تعمیرگاه درستش کنم ، گفتم کارام لنگ نمونه با کامپیوت فعلا کارام راه بندازم. - رمزشو از کجا آوردی ؟ خندید و گفت : -استاد رمزا ، اقا مانی ، فکر کردی اون نمیدونه رمزت چیه !! -واااای اره ، این مانی موزی مگه‌ میشه ندونه . هر دوتامون زدیم زیر خنده ، داشتم لباسامو عوض میکردم که ماهان پرسید : -راستی مامانا عروسی چطور بود ؟ - خیلی خوب بود آخرشان یه آتیش بازی تدارک دیده بودن . خیلی خوش گذشت . - ااوووه چه خوب رفتن روی تختم خیلی خسته بودم ماهانم بالای سرم سر و صدا میکرد ، برقم که روشن بود بیشتر اذیتم میکرد و نمیزاشت بخوابم ، بهش گفتم : --ماهان کارت کی تموم میشه ؟ - واسه چی! - خستم می خوام بخوابم تمومش کن دیگه - من از تو خسته ترم چیکار کنیم حالا کارام مونده !! - نمیشه فردا انجامش بدی ؟ - یکم دندون رو جیگر بذار آبجی گلم تموم میشه الان - خوب مزاحمی نمیزاری بخوابم که -چشماتو ببند اگه واقعا خسته ای سر پنج دقیقه خوابت می بره اینا بهونست . - ای بابا اصلا شما همه مردا مثل همین فقط میخواید دق بدینمون با کاراتون ماهان چشماشو از کامپیوتر برداشت و با دقت بهم نگاه کرد و با مکثی جدی گفت : - چرا اینطوری میگی چیزی شده !! منم هول شدم و بعد از مکثی خیلی عادی گفتم : -نه چی می خواستی بشه میگه ... کلی میگم کار همتون همینه تو با من ، یاسین با یاسمن بدبخت . همش اذیتمون میکنید خب . ابروهاشو داد بالا و با دقت بهم نگاه کرد - واقعا چیزی نشده مانا ؟ - نه بابا سرشو تکون داد و دوباره ادامه کارشو شروع کرد . یه نفس راحت کشیدم ، تا به حال این حالت ماهانو ندیده بودم . نکنه فک کنه واقعا اتفاقی افتاده باشه !!! نه بابا بیخیال مگه میخواد از کجا فهمیده باشه . خستگی بهم غلبه کرد تا اینکه خوابیدم تا ساعت ۹ صبح دیگ هیچ نفهمیدم ، وقتی بیدار شدم کش و قوسی به خودم دادم و رفتم دستشویی بعدش داخل آشپزخانه شدم و برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم مامان هم اومد و گفت : - به به مانا خانم صبح بخیر عزیزم - سلام صبح شما هم بخیر مامانی - چه خبر از دیشب ، خوش گذشته !! - بله خیلی ، جاتون خالی کمی درباره دیشب براش گفتم ، خدا رو شکر ک برای پا مشکل خاصی پیش نیامده بود نمی تونستم از سهراب سپاسگزار نباشم ، گر که ازش دل خوشیم ندارم ولی بازم ممنونش بودم. کل بعدازظهر و مشغول درس خوندن بودم و شبم با کامپیوتر داشتن کارامو انجام می دادم ک در اتاق باز شد و مانی اومد داخل، یه نگاهی بهش انداختم و گفتم : - به تو یاد ندادن وقتی داخل اتاق کسی میشی اول باید در بزنی !! - میخوای دوباره برم در بزنم بعد بیام تو؟؟ هرهر لازم نکرده ، ولی دفعه آخرت باشه دوباره بی اجازه میایی تو اتاقم ها مانی . - چشم خانم معلم - خب حالا چیکار داشتی ؟ ... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت یازدهم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••د‌لــــداده•• تَرین عاشِق تاریخِ مُعاصِرمیشَم اَگر [تُ] دِلبـَــ♡ـــر اینِ دِل باشی...👩🏻‍🦱➰💓💍 ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌ {__❣__•_🎶_•__❣__} @eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۳ * - خب حالا چی کار داشتی؟ - میخواستم در مورد انتخاب رشته باهات مشورت کنم . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم - کسی بهت گفته یا خودت به این نتیجه رسیدی!! - بابا با از تو و ماهان بپرسم - اها میگم تو اهل این کارا نیستی . - ااا مانا !!! واقعا ک ، مردم خواهر دارن ما هم داریم . - خیلو خوب چقدم تو خواهر شناس شدی . - بودم خبر نداشتی ،،،، حالا بگو ببینم خانم معلم - بقیه چه نظری داشتن و چی گفتن ؟ - هر کی نظر خودشو ، مامان بابا گفتن تجربی بهتره ، بازار کارش بالا تر از بقیه اما سخت تر . ماهانم گفت هر شغلی میخوایی برو سراغ همون رشتش . خندیدم و گفتم : - واقعا ماهان اینو گفت ؟؟ - اره - خاک تو مخش نکنم با این مشورت دادناش . بعد ژست مشاورا رو گرفتم و خیلی جدی گفتم : - ببین پسرم ، اول باید ببینی علاقت رو چیه ؟؟ به چه رشته ای علاقه داری ؟؟ و ایا میتونی تو اون رشتت موفق بشی یا ن !!! کشش درسیشو داری یا ن !! مشورت خوبه اما علاقه و توانایی و تلاشت از اونا مهمتره . مانی خیره خیره نگاهم میکرد و اخرش گفت : - واقعا ممنونم از صحبتای گرانقدرتون خانم معلم. - خواهش میکنم عزیزم هر دوتامون زدیم زیر خنده ، مانی داشت از اتاق میرفت بیرون ک از داخل اتاقم به در زد و درو باز کرد . خندم بیشتر شد و گفتم : - دیوونه تو وارد بشی در نمیزنی ، باز واسه بیرون رفتنت در میزنی . - چه فرق میکنه خواهر من . شاید بیرون این اتاق کسی در حالت نامناسب باشه . خخخخ ، خیلو خوب خوشمزه ، برو بیرون . - داشتم میرفتم خانممم معلممممم و رفت بیرون و منم بخاطر این دیوونه بازیاش بیشتر میخندیدم . روزها گذشت و بهارم از راه رسید ، دید و بازدید ها شروع شد و همه چی از سر نو . این ۱۳ روز بهترین روزا واسم بود و خیلی خوش گذشت . روز ۱۳ بدرم هممون با خانواده دایی و خاله رفتیم باغ بزرگ و قشنگ بابابزرگم . هفته اول بعد تعطیلی ک دانشگاه تق و لق بود ، ولی هفته دوم احمدیان قرار بود ازمون امتحان بگیره ، برگه ها رو ک توزیع کرد رو به همه گفت : - بچه ها ۲۰ سواله ، نیم ساعت فرصت دارین . سوالیم همین اول ازم نپرسید فقط یم رب اخر میام بالا سرتون و به سوالاتتون جواب میدم . بیشتر بچه ها غر میزدن ک ( وقت کمه ، سوالا خیلی زیاده ، نمیشه ، سخته و ...) احمدیانم بی توجه بهشون نگاهی به ساعتش کرد و گفت شروع کنید . امتحان آسون بود همشو جواب داده بودم غیر از یک سال یک و نیم نمره بود .۱۵ دقیقه آخر بچه ها فقط سوال هاشونو می کردن ‌ احمدیانم تغیریبا بهشون کمک می‌کرد ، اما من هیچی ازش سوال نکردم . تا اینکه چنج دقیقه آخر کنار صندلیم وایساد ، من هیچ واکنشی نشون ندادم ، حتی نگاهی هم بهش ننداختم ، خودش بهم گفت : - سوال ۱۰ رو آخرش اشتباه نوشتی ، سوال شانزدهم اولش یه تغییر کوچولو بوده و چرا این سوالو ننوشتی هنوز !!!؟؟؟ منم خیلی خونسرد و عادی گفتم : - یادم نمیاد جوابش کجا بود . نگاهی دقیق بهم کرد و راهنماییم کرد وقتی از کنارم رد شد شروع کردم به نوشتن سوالای غلط و ناقصم . از رو لجم ک شد از راهنمایش هیچ استفاده نکردم برای سوالی ک ننوشته بودم . یک دقیقه بعد شروع کرد به جمع کردن برگه ها و بعدم همه از کلاس خارج شدن . .... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت دوازدهم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به دلیل نزاشتن رمان دیشب . امروز دو پارت گذاشتم برای خواننده های عزیز😍 پارت ۱۲/۱۳ 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Soheil Mehrzadegan - Havaas.mp3
7.9M
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @eitaagarde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1909DqqER.mp3
3.34M
هر صبح یه اهنگ تقدیم کسی که دوسش داری کن😍❤️😘 @eitaagarde‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در نظرسنجے چشمان تو ثابت شده است: مژه هایت به خودی قالب ضرب المثل است ۳۶ درصدِ چشمان تو جنسش عسل است مابقی قهوه و فنجان و شراب و غزل است! ╭─┅═♥️═┅╮ @eitaagarde ╰─┅═♥️═┅╯
🌼 زندگی جاریست مانند آبشاری زیبا اگر خودت را رها کنی راحت به منزل میرسی ترس از موانع نداشته باش خدای تو خدای عشق است نه ترس @eitaagarde🌹🌹
Shabe Toolani - Ali Molaei.mp3
6.15M
یلداپیشاپیش مبارک🍉🍉 @eitaagarde🍉
🔹کودکی ام را که مرور می کنم، قشنگ ترین قسمت های آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود و چه بی هزینه شاد بودیم و چه سرخوشانه می خندیدیم! 🔸برای بچه های امروز نگرانم ... نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند از کوکب خانمی که دیگر نیست و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود، گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما، او را دریدند 🔹امروز بچه ها ساده نیستند! همه چیز را می فهمند، از هیچ دیوی هم نمی ترسند و من از این ساده نبودن، و من از این نترسیدنِ شان، می ترسم ... ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم ! 🔸و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند که اشتیاقی برای هیچ چیز ندارند که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم، بزرگ شدند ... و من از این بزرگ شدن های بی مقدمه می ترسم! @eitaagarde❤👈 ‌
زندگی را پُر نمود از رَمزها ورازها
نشنو از نی، نی نوای بینواست...
بشنو از دل، دل حریم کبریاست..
نی چو سوزد تل وخاکستر شود...
دل چو سوزد خانه دلبر شود..
عصر پایـ🍁ـیز باشد من باشم و دلتنڪَۍ و یڪ فنجان چاۍ داغ ، یڪ دنیا عشق سرخ یڪ بغل برڪَ زرد و یڪ خیال نارنجۍ واۍ اڪَر تــــو هم بودۍ چه محالِ شیرینۍ ... @eitaagarde🌹🌹
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۴ *فردای اون روز دوباره با احمدیان کلاس داشتیم ، امتحان دیروز و هم تصحیح کرده بود ، یکی یکی ما رو صدا می‌زد تا بیایم برگه هامونو بگیریم ، منو ک صدا زد با مکثی رفتم طرف میزش ، یه نگاهی گذرا به من انداخت و گفت : - اصلا ازتون انتظار این نمره رو نداشتم ، من که بهتون کمک کردم این سوالو چرا ننوشتین !! حتما یادتون نمیاد داره ؟؟ با بی میلی گفتم : -بله -پس از این به بعد با دقت بخونید تا یادتون بمونه ... هیچ نگفتم ، این احمدیانم هر دفعه فقط میخواستم منو زجز بده با حرفاش ، نمیدونم چه پدر کشتگی با من داشت ، موقع دادن برگه بهم گفت : - به هر حال بازم با این نمره بالاترین نمره کلاس رو گرفتین بفرمایید . بخاطر اونهمه تهریف بدش استرس داشتم فکر می کردم خیلی نمرم اومده پایین . برگه رو گرفتم بهش نگاهی انداختم ببینم نمرم چند شده هفده نیم شده بودم ، انچنان ک احمدیان گفت فکر کردم تک گرفته باشم ، رفتم و سر جام نشستم ، کلاس که تمام شد و همه در حال خارج شد از کلاس بودن ، یکی از پسرای قلدر و مزخرف کلاس بلند گفت : -ما هم اگ پارتی میداشتیم نمره بالای کلاسو می‌گرفتیم . بی توجه به حرفش به کتابامو جمع کردم ک دوباره گفت : - معلوم نیست چند میگیره که استاد بهش نمره بالا میدن . دوستش بهش گفت : - بابک ولش کن بیخیال بیا بریم اما اون عصبانی تر گفت : -چی چی و ولش کنم ، چرا باید حق ما رو بخوره و ضایع کنه ، مادرش استاد دانشگاه هست که هست واسه خودشه ، به این چه ربطی داره که پارتی بازی میکنن همه واسش ... دوستش دوباره گفت : - بسه دیگه میره به مادرش میگه شرم میشه واسمون ها - برو بابا تو هم ، مثلا مادرش میخواد چه غلطی کنه !!! سرمو گرفتم بالا با عصبانیت بهش نگاه کردم ، واقعاً داشت دیگه زیادی چرت و پرت میگفت حالا به خودم هر چی گفت اشکال نداره ولی به مامانم حق نداره چیزی بگه . با عصبانیت گفتم : - دهنتو ببند پسرای احمق ، اسم مامان منو به دهن کثیفت نیار ... با پوزخند گفت : - اوه اوه ترسیدم ، نگو تورو خدا ،،،، مثلا اگه نبندم چی میشه ها !!!! میخوای منو به مامان جونت بگی آره ؟؟ دیگه خیلی رو اعصبانی شده بودم بلند شدم به طرفش رفتم و عصبانیت گفتم : - بهت گفتم اسم مامان منو به زبوت کثیفت نیار . - حالا ک اوردم میخوایی چه گوهی میخوای بخوری ؟؟ دیگه تحمل نداشتم ، یکی محکم زدم تو دهنش و گفتم : - ‏گوهو تو میخوری ن من ، پس طویله رو ببند گوساله ... همونطور که دستش رو صورتش بود با خشم چشمای سرخ شدع از عصبانیت گفت : - یادت باشه با کی در افتادی خانم کوچولو ، بد میبینی اینو بدون... - یادم میمونه ، لازم به ذکر نیست ، هیچ غلطی نمیتونی بکنی د بچه نترسون . پوزخند زده و گفت : - خواهی دید ... و از کلاس خارج شد شیدا هم پشت سرم آمد و با ترس گفت : دختر تو دیوونه ای اگه بلایی سرت بیاره چی ؟؟ - مثلاً چیکار میخواد بکنه !!؟؟ مگه اینجا بی در و پیکره ک هر سگ و خری هر کار دلش خواست بکنه !! حرفایی میزنی ها . - وااای از دست تو و این زبونت مانا ... ظهر که رفتم خونه به مامان جریان صبحو گفتم ، اما مامان برخلاف توقع من گفت : - این چه کاری بود که کردی مانا ؟؟ - مامان ‌، داشت به شما بی احترامی می‌کردم ها ، اونوقت توقع داشتی من هیچی نمیگفتم ؟؟؟ - خوب بکنه ، الان چیزی از من کم شده !! هر کی هر چی گفت مگه باید بپریم بهس ، باید بی تفاوت باشیم دخترم. - مامان شما دیگ کی هستی !!! واقعا داشت پاشو از گلیمش درازتر می‌کرد . در حالی ک هیچ پارتی صورت نگرفته بود و من از تلاش خودم نمره گرفتم اون داشت تهمت پارتی به منو شما میزد ، هه ، اونم تو کلاس تنها استاد سختگیر ک پارتی معنا نداره. - مانا تو حق نداری دیگ از این کار را بکنی ، من تو اون دانشگاه آبرو دارم ‌. نمی خوام برای بچه بازی های تو و حرف های بیخودی بقیه آبروم بره فهمیدی !! - باورم نمیشه مامان داری چی میگی !! حالا داری منو مقصر می کنی ؟؟ واقعا که متاسفم برات .... از حرفهای مامان واقعا دلخور شده بودم ، دیگ داشت اشکم در میومد ، من برای حمایت از مامان این کارو کرده بودم و مقابل حرفای دروغ پسره وایساد ، حالا مامان من بجای تشکر و حمایت ازم ، داشتم خلاف اونو میگفت .... ... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡