eitaa logo
مِشـــکـــات
193 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
62 فایل
⚠️فتنه مثل یک مه غلیظ،فضا را نامشخص میکند. چراغ مه شکن لازم است که همان بصــیـــرت است‌.⚡ مدیر کانال⤵️ https://eitaa.com/A091364 لینک 💫رمان خانه📚💫 رمان دستای تو در حال بار گزاری هست https://eitaa.com/mashkatroman
مشاهده در ایتا
دانلود
📑فهرست مطالب کانال💫 مشکات💫👇🏻 شما میتوانید با زدن👇🏻 # مورد نظر مطالب دلخواه خود را پیدا کنید: پارت های رمان ضحی 👇🏻 📚همراهان گرامی ،به دلیل طولانی بودن پارت های رمان ضحی ،از این به بعد این رمان در📚 رمان خانه بار گزاری خواهد شد .برای مطالعه این رمان زیبا وارد این لینک شوید👇🏻👇🏻 💫رمان خانه📚💫 📚https://eitaa.com/mashkatroman📚
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁨🎥 روحانی: برنامه‌ای که ۲۴ میلیون نفر برای آن رای دادند، نمی‌شود کم و زیاد کرد برای دولت کسی نمی‌تواند برنامه تعیین بکند، برنامه را رئیس‌جمهور تعیین می‌کند به همین دلیل مردم پای صندوق آرا می‌آیند و به شخص رئیس‌جمهور و به برنامه رئیس‌جمهور رای می‌دهند. ⭕️⭕️⭕️به عقیده نگارنده مهمترین و اساسی ترین سخنرانی یک رئیس جمهور در طول تاریخ دموکراسی را می توان سخنرانی امروز دکتر حسن روحانی دانست. اون قسمت که میگه مردم یک روز پای صندوق رای می آیند به یک شخص و به برنامه او رای می دهند و اون شخص تا ۴ سال خط مشی را مشخص می کند🤔. در واقع این قسمت از سخنان رئیس جمهور، بهترین پاسخ به کسانی است که می گویند چرا رهبری کاری نمی کند؟😡😡😡😡. پس سپاه چه کار می کند که مردم این همه مشکل دارند و ... .😡😡😡 ممنون آقای رئیس جمهور بابت این سخنان پخته و سنجیده شما، هیچ کس نمی توانست این گونه حق مطلب را ادا کند. این سخنان شما خودش ۲ واحد درس سیاسی بود عزیز 👏👏👏👏 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
مِشـــکـــات
🔻این اذان مخصوص شماست! 🔺اذان هرکسی متفاوته!🤔 #نماز #پناهیان ✨✨@eitaaMedhkat✨✨
☘️✨☘️ ✨☘️ ☘️ ☘️حضرت آیت الله بهجت قدس سره 🌱بعضی از علما با سفارش به نماز اول وقت و یا نماز شب ، زندگی آینده فرزندانشان را تامین می کردند. ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-10 💠باچنددقیقه وقت برای دیدن این کلیپ‌ اعتقادات خویش رامستحکم کنید،وآن رابرای دوستان خویش ارسال نمایید. 👈این قسمت:چرا ماده نمی‌تواند خودش نظم ایجاد کند⁦⁉️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨💕✨ ⁦☘️⁩ای عزیزان بدانید ماندنمان در گرو رفتنمان است. ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
💢به وقت رمان ضحی 🌺🍃
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #6   صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:ببخشید... _خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید... بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای نسبتا بلند کتایون هم بهم میرسید: _با این تفاسیری که گفتی درباره خلقت انسان چه توجیهی داری؟ لابد گل بازی خدا ها؟! آره دیگه قاعدتا طبق متون دینیتون همین باید باشه من فقط یه سوال ازت دارم. تو واقعا دکتری؟ خندیدم: گفتم که هنوز چند ترم مونده _همون وگرنه آخه به عنوان کسی که داری دکتری هماتولوژی میگیری چطور میتونی داستان خلقت بشر از خاک رو باور کنی؟ از بشر اولیه برمیاد بیچاره نه به علمی دسترسی داشته نه سندی نه مدرکی حق داشته باور کنه خدا با دست گِلش رو قالب زده و بعدش روح توش دمیده و این شده آدم ولی دیندارای امروزی مثل شما از این جهت حقیقتا مستحق سرزنش هستید! که بخاطر تعصب و دفاع از عقیده در برابر چنین جهلی که مغایرت آشکار با علم و منطق بشر داره سکوت میکنید... _تموم شد سخنرانیت؟ _بله همونطور که از آشپزخونه برمیگشتم و روی مبل مینشستم بی اراده لبخندم پهن شد: _یه چیزی رو صریح میگم، ما اعتقاد داریم تورات و انجیل هر دو کتاب خدا و متصل به خداست و این اذعان خود خداست در قرآن و حرفی درش نیست که اصل و ریشه کاملا الهی دارن اما این رو هم اعتقاد داریم که متاسفانه بخشهایی از اونها تحریف شده که سند این مدعا هم اشتباهات علمی عهد عتیقه! متاسفانه عهد عتیق در تعریف و روایت ماجرای خلقت اشتباهاتی داره که هر دانشمندی با خوندنشون کافر بشه حق داره.. و اینها فقط به حوزه علم محدود نمیشه تحریفاتی از جنس دیگه هم هست که یکم جلوتر اشاره میکنم... تورات ترتیبی برای خلقت جانوران نام میبره که با تمام یافته ها و شواهد  علمی مغایره و درباره خلقت انسان هم به همین قالب زدن از گِل و مجسمه سازی اشاره میکنه در حالی که در هیچ جای قرآن همچین قصه ای تعریف نشده. در قرآن فقط این جمله مدام تکرار میشه: "ما شما را از گلی متعفن خلق کردیم" و اصلا به نحوه ی خلقت از گل و پروسه ش هیچ اشاره ای نمیکنه. که این کاملا علمیه اگر یادتون باشه تو بحث قبلی گفتم که اولین سلول زنده در چه شرایطی به وجود اومد از ترکیب آب و خاک دارای ذرات حیاتی اولیه بصورت گل لجن بسته عین عبارت قرآن هم همینه گل لجن بسته و متعفن. اصلا ما این اشارات رو معجزه قرآن میدونیم کتایون کمی جلو کشید: _یعنی میخوای بگی قرآن فرگشت و نیای مشترک و میمون و.. اینا رو تایید میکنه؟ _ببین قبلا هم گفتم پیدایش اولین سلول زنده به مرور به خلقت تمام جانداران منجر شده اعم ازتک سلولی و کلنی و پرسلولی اما یقینا این تغییرات ژنتیکی و تبدیل گونه ها به هم با هوش مدیریت شده وگرنه این تنوع گونه خیلی دور از انتظاره اصلا نقش یک انتخاب کننده بالاتر در روند انتخاب طبیعی بعضی جاها دیده میشه یعنی شما نمونه هایی از تکامل رو میبینی که صرفا با اثر انتخاب طبیعی قابل توجیه نیست. مثال میزنم مثلا اینکه هر موجودی برای بقای خودش تغییر کنه منطقیه ولی اینکه برای بقای یک موجود یک موجود دیگه به طور متناسب تغییر کنه خیلی عجیبه و توجیه پذیر نیست با این منطق... زوج ها اینطوری ان هر زوجی از هر گونه متناسب نیاز های هم تغییر کردن... یا مثلا وجود اندام های بهینه ساز عملکرد در موجودات. ببین انتخاب طبیعی عاملی رو میتونه انتخاب کنه که وابسته به حیات باشه... مثلا خرس سفید توی قطب استتارش بالاست امکان زنده موندنش بیشتره انتخاب میشه... اما این عامل وابسته به حیاته ولی مثلا پرنده ها یه چیزی دارن زیر پرشون به نام بالک. وجود و نبود بالک هیچ تاثیری در زنده موندن و یا مردن پرنده ها نداره فقط آشفتگی جریانهای هوایی اطراف بال رو میگیره خستگی ناشی از پرواز رو کم و مدت پرواز رو افزایش و مصرف انرژی رو کاهش میده. با اینکه کاملا واضحه که این یک طراحی هوشمنده کار ندارم اما با انتخاب طبیعی این قطعه چطوری انتخاب میشه؟ قاعدتا چون فاکتور وابسته به حیات نیست الان تو همون گونه ما باید یه سری موجود بدون بالک هم میدیدیم ولی نمیبینیم! و این خیلی عجیبه... حالا برگردیم به انسان. میدونید که هیچ وقت حلقه ی واسط بین اورانگوتان و انسان پیدا نشد چند بار آدما شیطنت کردن ولی خب لو رفت مثلا چندین سال پیش گفتن یه جاندار واسط پیدا شده و فیلم و عکس و خبر و...
ولی چندین سال بعد تکذیب شد گفتن یه پزشک شیطنت کرده جمجمه انسان و بدن میمون رو کنار هم قرار داده مثل همیشه هم اولی به شدت رسانه ای میشه اما دومی یه گوشه بی سر و صدا اعلام میشه که رفع تکلیف شده باشه... و نکته دوم اینکه  پل زدن بین این دو گونه ممکن نیست چون به یکباره حجم مغز 3 برابر شده که شگفت انگیزه توی مسیر سیر تکاملی هیچ جا حتی نصف این جهش ناگهانی هم دیده نمیشه جالبه حتی یکی از دانشمندا میگه انگار انسان از بیرون به داخل زمین آمده! پس به مرور نبوده چون نه بازه زمانی مورد نیاز این حجم از تغییر با همون الگوی سرعت تکاملی موجودات همخونی داره و نه حلقه واسطی هست جهش ژنتیکی مستقیم میمون به انسان به طور طبیعی هم نبوده چون اگر بود حداقل یک نمونه دیگه قبل و بعدش باید مشاهده میشد... _پس چی بود؟ _نمیدونم یعنی هیچ کس نمیدونه ولی حدسهایی پیرامونش هست مثل همون جمله ی اون دانشمند که ممکنه این جهش ژنتیکی بیرون زمین و در شرایط خاص صورت گرفته باشه یعنی همون خلقتی که خدا در عرش بهش اشاره میکنه مثلا سلول زایشی یا ملکول های حیاتی از زمین به صورت همون گل مرطوب گرفته بشه جهش درش ایجاد بشه بعد در شرایط خاص رشد کنه و بشه یه انسان کامل _اصلا شدنیه این؟ _چرا نشه موسسات باروری امروز دارن اینکار رو انجام میدن اونوقت از خدا برنمیاد؟ آخرین نکته ی جالب دیگه ای که توی این حوزه میخوام بهتون بگم و بعدش دیگه بریم شام که خیلی دیر شده اینکه، یه نظریه اثبات شده در ژنتیک داریم به نام نظریه حوا... که میگه از بازگشت همه سلول های انسانی به مرجع ژنتیکی شون میشه فهمید که کل ابناء بشری یک مادر داشتن. یعنی اولین والد یک زنه برای کل انسانها روی کره زمین درحالی که اگر تکامل صدق کنه میتونست اشتقاق و چند شاخگی در نیای اولیه وجود داشته باشه و احتمالش خیلی بالاتر از این حالت تک نیایی بود یعنی مثلا همزمان در روی کره زمین هم در آفریقا هم در آسیا هم در اروپا هم در امریکا یه سری میمون نسل بعدیشون آدم بشن چون شرایط محیطی جهش فراهم شده دیگه یا لااقل تو همون یه زیست بوم چند مورد آخه فقط یه دونه؟! اونم دقیقا یه مرد و یه زن؟ این داروینیستا تمام ماهیتشون به احتمالات اپسیلونی گره خورده بلند شدم تا چای دم کشیده رو فنجون کنم و با گز و پولکی بیارم در همون حال پرسیدم: _گرسنه تونه نه؟! کتایون کش و قوسی به تنش داد: نه اون چیزی که صبحونه دادی خوردیم خیلی گرمم کرد چیز به درد بخوری بود...از کجا می آری اینا رو؟ _از ایران برام میفرستن سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم _آهان.. به هر حال ممنون خندید: خنده داره ولی من هنوز اسمتو نمیدونم راحت گفتم: من ضحی م و دست دراز کردم کمی با تعجب به دستم خیره شد ولی ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشت! دست داد. دستش رو رها کردم و گفتم: دستت چقدر سرده! کمخونی؟ _نه.. همیشه دست و پاهام سرده _خب پس فشارت پایینه لبخندی زد: کوتاه بیا دکتر! _هنوز مونده _چی؟ _دکتری! _راستی رشته ت چیه؟ _پاتولوژی _لیسانس و ارشدش چی میشه یعنی؟ _راهای مختلفی داره از پزشکی هم میشه اومد من از میکروبیولوژی اومدم _کجا خوندی ایران؟ _کارشناسی رو ایران. ارشد رو آلمان _چرا؟ _خب درخواست دادم قبول شد رفتم دیگه. _خب چی شد که برای دکتری اومدی امریکا؟ _این دانشگاه معتبرتر بود برای دکتری این رشته درخواست دادم قبول شد منم اومدم. غربت غربته دیگه چه فرقی میکنه! یه جور خاصی پرسید: پدر و مادرت هر دو زنده ان؟ _آره الحمد لله _دلت... براشون تنگ نمیشه؟ هم حال خودش گرفته بود هم حال من رو گرفت! که البته دلیل اولی رو نفهمیدم. هرچند دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم ولی عادی گفتم: خب چرا طبیعتا ولی بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیره...   راستی تو چی؟ من نمیدونم کارت چیه. تحصیلاتت؟ _من ارشد الکترونیکم یه شرکت جمع و جور طراحی نرم افزار دارم _ چه عالی! کار و بارتم که خدا رو شکر سکه است.. لبخندی زد: نه خیلی نوپاست به این تیپ و ماشین نگاه نکن اینا همش به خرج باباست! _آها پس یه شغل دومم داری! _چی؟ _پدر پولدار دیگه! خنده ش پهن ترشد:آهان... از اون لحاظ آره خب آهسته به ژانت اشاره کردم و فارسی پرسیدم: ایشون چکار میکنن! _هم عکاسه هم نقاش موسیقی هم تا حدی کلا هنرمنده لبخندم رو به زحمت جمع کردم: بله با روحیه لطیفش قبلا آشنا شدم! ژانت سرش رو از توی گوشی بیرون آورد و گفت: چی میگید چرا فارسی صحبت میکنید! سرم رو پایین انداختم که خنده م رو نبینه و کتایون هم عذر خواهی کرد و دوباره انگلیسی رو به من گفت: خواهر و برادر هم داری؟ برام جالب بود که نسبت به خانواده م انقدر کنجکاوه! شاید هم نسبت به زندگی توی ایران. به هر حال جوابش رو دادم: یه برادر دوقلو دارم با هیجان گفت: جدی؟ _آره البته اصلا شبیه هم نیستیم ناهمسانیم توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی بلند کرده بود و با نگاه بحث رو دنبال میکرد...
کتایون دوباره پرسید: خواهر چی؟ _خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر. _یعنی چی؟ _دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم: منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی! ژانت زیر لب گفت:چه جالب و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون: تو چی خواهری برادری؟ سرتکون داد: نه... همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم: فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم... با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم: بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن! با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت: چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام... _ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟ ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود کتایون جوابم رو داد: آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم! _چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟ _من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم _چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟ _نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم... سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید: راستی میگم به نظرت تا هفته ی دیگه این کارت باهامون تموم میشه یا نه؟! فنجون رو از لبم فاصله دادم:_کار من نیست کار خودته! چطور مگه عجله داری؟ خندید: نه ولی اگر تموم بشه این وقت سال خونه از کجا میخوای پیدا کنی! لبخندی زدم:_جا پیدا میشه نگران نباش خدا بزرگه... سری تکون داد: امیدوارم. البته بخاطر ژانت میگم من که نه سر پیازم نه ته پیاز! ژانت بلند شد و بی هیچ حرفی رفت سمت سرویس. همین که در رو بست کتایون یکم خودش رو روی مبل جا به جا کرد و بعد با حالت یکم جدی و یکم متاسف و بیشتر مجبور گفت: _میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم از آدمی مثل تو عذرخواهی کنم اما هر چی فکر کردم دیدم رفتار اون روزم خیلی هیجانی و تند بود. تحت تاثیر حال بد ژانت کلا کنترلم رو از دست دادم و رفتار خیلی بدی باهات کردم. درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه... البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم... لبخند دردناکی روی لبم نشست: _خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛ والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل باور مظلومم باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم... من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش... این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته... بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده... من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه... این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه... ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست... سرش پایین بود و گوش میداد. پرسیدم: حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟ نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد: خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن... آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم... اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:پس که اینطور...
تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن... کتایون باز ادامه داد: و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود... برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد... ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد... حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم. علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی! شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم  خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم. همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟ کتایون لبخند محوی زد: از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد! شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت... از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد: ضحی؟ اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش:بله کیف پولش رو گرفت طرفم: ممنون که حساب میکنی! کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست! برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری  گذاشت توی کیفش شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم! غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم و خواستم بلند شم که ژانت گفت: چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه... سر تکون دادم: خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره... جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام... خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد: _من... سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت: _به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی... توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچ وقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات  و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن... خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی پس چطور میتونم انکارش کنم ؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه... و اون هم اینکار رو کرد. بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم... من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم... تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم... حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه... پس دلیل آرامشش این بود... لبخند گرمی زدم: _چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم! تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست... واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده اینم از جذابیت های خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن! 🌺🍃هر شب با ما همراه باشید با رمان ضحی 🌺🍃 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨