"بسم الله الرحمن الرحیم" هر چقدر که براتون مقدوره، ذکرِ اللهم عجل لولیک فرج رو بر زبان بیارید و در لینک زیر ثبت کنید ^^♥️. https://eltemas-2a.ir/z/918
اڪيݐ ݥۅݩ
"بسم الله الرحمن الرحیم" هر چقدر که براتون مقدوره، ذکرِ اللهم عجل لولیک فرج رو بر زبان بیارید و در ل
چشم حتما
اجرتون با آقا امام زمان🍃✨
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_چهارده
هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از
سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را.
اینجا نقطه
تقابل حزب اموی و حزب علویست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد!
در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت
است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که
میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین
پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد
به جوان میگوید:
خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طر فمان:
اول بریم زیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم!
حامد خودش جواب را میداند
که میگوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند:
ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون
بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو
سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_پانزده
ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا
خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و
بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی،
زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره
شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61
نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت
عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
°
°
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ
انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم
خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید
برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد
همراه ما نمیآید.
- ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_شانزده
میدانم اعتراض فایدهای ندارد، حتی دلم نمیآید قهر کنم؛ عمه برایش دعا میکند و
یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این
تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و
دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد.
میخندد:
جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که:
حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم
میگوید: پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی
انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد: نیروهاتون
الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمیآورم از حرفش.
میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامدِ نیم الف
بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم.
گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است
چطور دل ببرد: حالا حلال میکنی؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_هفده
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه
خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم:
تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم.
به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم
که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.
میگوید
اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش «گوشت کوب» ! استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح
ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد!
هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست!
°
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد
و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش
میرود.
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی
ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدن های وابسته به امپراطوری
رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل
ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی
و این حرف ها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم
چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که به
جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود.
عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_هجده
بروز دهد.
هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛
عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا
آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب
نگرانیست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ
شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم،
شاید حتی ببوسمش!
اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و
خواهر خوبی باشم!
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل
از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید:
چته تو دختر؟ از صبح
تا الان داری به خودت میپیچی...
- عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان نیستم؛
مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته.
دوباره دستش را میکشد بین
موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند:
نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس ولی
مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد:
ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که
دوباره ناقصشه برگرده ور دلمون!
بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_نوزده
میدانم با این حرف ها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام بگیرد.
پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که
راضی شده و حالا هم دارد میآید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده.
°
°
تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر بگیرم یا
بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به
آرامش.
اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود، دلم میخواهد
فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی
دیگر را نگاه میکند میپرسم:
چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا میاندازد:
اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست زنگ
بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم.
با تسبیح در دستش بازی میکند و
سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین میاندازد که چشمان پراشکش را نبینم.
این
حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در
برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟
انگار صاحب حرم، از بین
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_بیست
پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟
به ابوحسام نهیب
میزنم: نگفتید چی شده؟
بلند میشود و میایستد:
یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگیام، تسلیم میشود:
برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه حرفش
میمانم.
- سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص
دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینیهایش بیطاقتم میکند:
اصل حرفتون چیه؟
- برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذی ها
لوشون میدن و...
چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر
میکند من نگرانم.
نهیبش میزنم: خب...؟
- متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند
نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟
منتظر بودم بگوید شهید یا
مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_بیست_و_یڪ
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم.
پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده
من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده!
نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛ نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش
را نه!
آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان ، منم و
بلاتکلیفی ، منم و بیخبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر
شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های
ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر برضریح بگذارم
و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر
صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(علیه السلام) داد، حتی
بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و
داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آن هم از جنس پاسدار متنفرند.
یاد حرفهایش
میافتم:
«...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم
کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
چیه؟
از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...»
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش
زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام!
میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب
این وحشی ها...
نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد،
یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد،
قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛ صبر برای وقتیست که
قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س) ، برای طلب صبر، هم برای خودم
هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر
حواسش به حضرت مدبراالمور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم
خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛ میدانم
چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده.
شانه هایم را میگیرد:
چه
بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛ دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر صبور
هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم.
کاش حداقل
خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده و
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج