فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story 📲♥️
.
.
بهآرآمدنمیآیی؟!❤️
.
.
#التمآسدعايفرج:))
-رفاقتتاشهادتـ
.
.
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
_ حواسم هست این روزها دقت زیادی رو درسات نداری.
سریع تیز شدم و توی جام #جابجا شدم :
_ خب که چی ؟
چشمک مشکوکی زد :
_ فردا بیا #آپارتمانم، خودم رو گزینههای اصلی باهات کار کنم.
پلکام رو محکم به هم فشار دادم و ناخنام رو کف دستام فرو بردم. لحنش ریزتر و #دستوری شد :
_ #کلیدای آپارتمانمو به دستهکلیدت وصل کردم، #صبحزود #اونجا باش... زیاد منتظرم نذاری.
با نفرت زل زدم بهش. با پرویی به #لباسای مشکیم اشاره کرد :
_ اینارم از تنت در بیار... برای من فقط #قرمز میپوشی.... مثل #همیشه.
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
آناهید بعد از از اینکه نامزدیش بهم میخوره بخاطر درس و دانشگاهش مجبوره توی خونهی مجردی زندگی کنه و همین باعث میشه مهرزاد دکتری جذاب که همسایشه خیلی بیشتر از قبل بهش نزدیک بشه، رازی که بین این دو نفر هست رسوایی زیادی به همراه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
[🤍🌿]
.
.
اونجایۍڪہیہآدم..؛
بہدرجہےشھادتمیرسہ..؛
خدابراشمیخونہ..:
یہجورےعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ . . .🌱
.
.
-رفاقتتاشهادتـ
.
.
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #دخترانه🌸
| #چادرانه✨
ڪآࢪ خوبہ #خدا دࢪسٺ ڪنہ،
وگࢪنہ آدمآ ٻڪے از ٻڪے محٺآجتر..
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
[🌷⭐️]
.
.
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِی إِنْ حَزِنْتُ
میسپارم به خودت...:)❤️
.
.
-رفاقتتاشهادتـ
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #سخن_بزرگان🌸
مرحوم علي صفائي حائري: ڪسے ڪہ محبٺ خدآ
او ࢪآ پࢪ نڪࢪدھ اسٺ
دٻگࢪ محبٺ چہ ڪسے
او ࢪآ سࢪشآࢪ مےڪند؟!
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفت:همیشه انقدر زود در مورد
آدما به نتیجه میرسی؟
متوجه منظورش نشدم و گفتم:ببخشید؟.
_خدا ببخشه ما وسیله اییم
از لبخند و شیطنتی که توی چشماش موج میزد اصلا خوشم نیومد.معلوم بود از این
بحث لذت میبره.با اخم پرسیدم:می تونم کمکتون کنم؟
دوباره شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:اما با شنیدن حرفات اعتماد به نفسمو که تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم,از دست دادم.تا جایی که یادم میاد همه بهم میگفتن خوشگلم ووو ..
وای نکنه این همون دکتر مهرزاده که داشتم از پشت گوشی ازش غبت میکردم نه نه نیست یهو پری از پشت پاویون پرستاری اومد بیرون گفت:_سلام دکتر مهرزاد ...
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
🍂 الهه 🍂
با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه
وای داشت از اقای دکتر جدید که تا حالا ندیده بود تعریف میکرد و از خوشگلیش میگفت که یهو سر رسید و دکتر هم که شیطووووووون😍🙈🙈
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
#ماجراهای_دکتر_و_پرستار_جوون😋😍🧟♀️
| #پروفایل🦋
| #دخترانه😍
حَسبَنا اللهُ وَ نعمَ الوَكیلُ..
خدا ما را بس است و نيكو حمايتگري است..🌱
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت530 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت531
#نویسنده_سیین_باقری
با هواپیما خیلی زود رسیدیم کرمانشاه و شبونه راهی سیاه کمر شدیم مثل اومدن احسان و راضیه ماهم موقع سحر رسیدیم عمارت
مامان مهری تنها بود میگفت قبل از اینکه ما برسیم مهدی و عقیله خانم رفتن کلبه که اگه مریم هم اومد مزاحم جمع خانوادگی ما نباشن
نه تنها من بلکه برای هیچکس این بهانه قابل قبول نبود معلوم بود مهدی از من فرار کرده تا آرامش داشته باشه وگرنه کی بود که نمیدونست عقیله نمیتونه از عامرخان دل بکنه
اهمیتی ندادم سحری رو که خوردم رفتم تو اتاق سابق مامان روی تخت دراز کشیدم از همین لحظه ی اول احساس میکردم چقدر دلتنگ شاهچراغ و نماز سحراش شدم
گوشیمو درآووردم تا یاداور خاطرات گذشته باشم
پیامی از ایلزاد روی صفحه ام چشمک زنون بود
"خوش اومدی بانوی عمارت"
پس فهمیده بود رسیدیم بی جواب گذاشتم و بی هدف چرخ زدم مامان با دستپاچگی همیشگی سر رسید
_چرا نخوابیدی پس؟
_خوابم نبرد
نگران اومد کنارم نشست
_دلخوری کردی؟
_برای چی؟
_که مهدی و مامانش رفتن
_چرا باید ناراحت باشم مامان
شونه ای بالا انداخت و جواب داد
_ولی من خیلی ناراحت شدم مگه دختر من میخواست چیکار کنه که ازش فرار کردن
_مامان مهدی به من فکر نمیکنه که بخواد فرار کنه حتما راست گفتن که نمیخوان مزاحم باشن
دوباره صفحه گوشیم روشن و خاموش شد همزمان نگاه مامان هم چرخید روش مطمئنم تمام محتوا رو خونده بود
"داییت هم فردا داره میاد تجدید فراش، عروسیمونو باهم برگزار میکنیم"
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞