eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃 •براے تـشـییع جـنـازھــ امـ😓 خـواهـشــ مـےڪنـم🌿• •هـمـہ خـانـم هـا👱🏻‍♀️ با چادر باشند.☝🏻• 🌸 😍🌿♥️🍃 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
『💛🌿』 امام‌سجاد‌؏: خدایا‌مݧ‌‌در‌ڪلبھ‌فقیرانھ‌خۅدچیزے‌دارم، ‌ڪھ‌تودر‌عڕش‌ڪبریایے‌ خود‌ندارے! من‌چۅن‌تۅیے‌را‌دارم:)🌿 .•|🌴|• کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
رفیــق.°.‌‌°! ظاهرت مثل باطنته؟ یا فقط فکر ظاهری🤭↻ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♢ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت163 #نویسنده_سیین_باقری _سلام خانم جان ماهرخ خانم
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 احسان جلوتر از ما راه افتاد سمت پدربزرگ نگاهم بین افراد توی سالن میچرخید تنها افراد اشنای اون جمع برام صابر بود و دختری که باهام همراه بود تا کرمانشاه همراه با احسان رفتیم تا نزدیکی پدربزرگ که با دیدنمون قامت راست کرد و ایستاد و توجه جمع رو به خودش جلب کرد تقریبا همه برگشته بودن سمت ما مامان و احسان راحتتر بودن ولی من زیر نگاه های اون جمع بخصوص پسرهای جوونی که اونجا بودن بسیار معذب بودم و سعی میکردم خودم رو پشت مامان قائم کنم پدربزرگ دست احسان رو گرفت و رو به جمع لبخندی زد _مطمئنا همتون منتظر بودین تا دلیل برگذاری این مجلس رو بدونید خب شما جوونا شاید یادتون نباشه ولی پدر مادرتون یا بزرگترا حتما عروس کوچک این خانواده؛ ملیحه جان رو یادشون هست واکنش جمع رو زیر نظر گرفتم و با نگاه تک تکشون نگاه چرخوندم بعضی ها تعجب کردند و بعضی ها حسادت و رو برگردوند متعجب از واکنش این افراد سعی کردم ریلکس باشم و به چهره نیارم _خواستم خدمتتون عرض کنم که عروس و نوه هام احسان و الهه از این به بعد تو جمع ماهستن و با ما زندگی میکنن زن خوش پوشی که از ارایش روی چهره هیچ چیزی کم نکرده بود با پوزخندی گفت _خوبه که ازاد شدن بالاخره بیچاره نادر مامان نفسی تازه کرد و انگشتاش رو بیش از پیش توی همدیگه پیچوند _آذر بهت اجازه نمیدم گذشته رو نبش قبر کنی آذر که انگار که خیلی دلسوز پدر من بود دوباره با کنایه جواب داد _اره عموجان نباید هم نبش قبر بشه چون کسی که از اون گذشته ضربه دید فقط نادر بیچاره بود قبل از اینکه بابابزرگ جواب بده زن خوش چهره ای که شبیه مامان باحجاب بود جواب داد _آذر جان عزیزم شما نگران نادر هستی یا مسئله چیز دیگه هست؟ صدای هوووی جمع بلند شد و با چشمان خودم برق نگاه مامان و فرار آذر از جمع رو دیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🤩📚 { دا } خاطرات سیده زهرا حسینی از دوران جنگ ✨ بخش کوتاهی از کتاب 👇🏻😌 پایم در شکم جنازه ایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم. سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم... کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
| من دل نمی‌دهم به کسی جز شما دگر...🌱💕 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
"🌙🌸" |°°الله اَکبَرُ اَن یوصِف°°| -و اما تو عزیزِدلم♡ بزرگتر از آنی که وصف شوی :)♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
. مےگـیره‌بـہ‌زمانے‌ڪه‌؛ . +(ٺصمیم‌مۍگیرۍ‌یڪۍ‌از‌گُنـاه‌هاٺ وبراش‌بذارۍ‌ڪنآر✨ :) (عج)♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
✨همه‌ی‌شرمم‌اینہ‌توگناهانم‌را‌میبینی... «یارب‌ذُنوُبُنا بَيْنَ يَدَيْكَ» _معبودم‌مراببخش‌که‌گاهی‌کورمیشوم‌. ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ ♥️↓🌿 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هو لیلا، تماما همہ از دم مجنونـ❤ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
همہ‌گویندکہ‌چراݪہجہ‌‌تـو ݪحن‌ِ‌غم‌اسـت‌گفتم‌ازبس‌‌ڪہ‌ دݪم‌مسـت‌وخَرابِ‌حَرَم‌است(:"🍃• ...🖤 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت164 #نویسنده_سیین_باقری احسان جلوتر از ما راه افتا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با این بحث بی سر و تهی که آذر راه انداخت صحبتهای بابابزرگ نیمه تمام موند و دیگه ادامه نداد مامان ملیحه رفت سمت اون زن و جایی باز کرد کنارش نشست احسان هم کنار بابابزرگ بود و من تنها و سرگردون دور خودم چرخ میزدم تا اینکه اون دختر که توی تهران دیده بودم اومد سمتم بی اختیار به خودم لرزیدم ترسیدم از اینکه نقشه ی دیگه ای نداشته باشه ولی لبخند دوستانش چیزهای دیگه ای میگفت دستشو جلو اوورد که باهام دست بده _سلام عزیزم امتناع کردم از اینکه باهاش دست بدم خواستم برم جایی که مامان ایستاده بود که شونمو گرفت و مانع شد از اینکه برم _چرا فرار میکنی؟ دل زدم به دریا و جواب دادم _چون ازت خوشم نمیاد خنده ی بلندی کرد و گفت _دیگه باید منو تحمل کنی عزیزم اخمی کردم و دوباره رو برگردوندم _عه چند لحظه آروم بگیر میخوام باهات دوست بشم حرصی گفتم _من از شما خوشم نمیاد علاقه ندارم باهاتون دوست بشم با شیطنت گفت _حتی اگه خواهر ایلزاد باشم؟ ایستادم و تو چشمهاش نگاه کردم بیچاره فکر میکرد من از ایلزاد خوشم میاد دختر دیگه ای به جمعمون اضافه شد با لحن نازدار و کش داری گفت _ایلزاد چیشده ایلناز جون؟ ایلناز و ایلزاد چه اسم های جالبی داشتن خواهر و برادری _هیچی آذین جون نمیتونم اسم داداشمو بیارم؟ اذین‌ پشت چشمی نازک کرد با عشوه گفت _واا خب ایلناز جون مگه چی گفتم ایلناز شونه اش رو گرفت به سمت دیگه ای هولش داد و گفت _هیچی گلم فقط زیادی ضایه ای بعد هم دستمو گرفت و با خودش برد _بریم الهه بریم این دختره زیادی سیریشه تا همین دو دقیقه پیش خودشم سیریش من شده بود ها خنده ای کردم و باهاش همراه شدم _نپرسیدی ایلزاد کجاست راست میگفت امشب ندیده بودمش اخمی کردم و جواب ندادم _ایلزاد نیومده اینجا ولی بابابزرگ سی ثانیه یه بار بهش زنگ میزنه بکشونتش اینجا نگاهش کردم با خنده دستی دور گردنم انداخت و ادامه داد _نمیاد چون شرم داره تعجب کردم ایلزاد از چی شرم داشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞