🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت179 #نویسنده_سیین_باقری جلوی ازمایشگاه تقریبا بزرگ
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت180
#نویسنده_سیین_باقری
با کمی مکث پرسیدم
_بعد از اینکه من رفتم چیشد؟
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زد و جواب داد
_قرار بود چیزی بشه؟
_نه یعنی مریم میگفت شما ..
نذاشت ادامه بدم
_اره رفتم سراغشون بنده خدا خیلی هم ترسید
خندید از یاداوری چیزی که دیده بود و ادامه داد
_خب خیلی ناگهانی رفتی یعنی پیش بینی نشده بود منم اجازه نداده بودم بابابزرگ اقدامی کنه برای همین تقصیرا گردن من بود
بغض کرده گفتم
_چرا بابابزرگ اینکارو میکنه؟
دوباره چشماشو بست و تکیه زد به پشتی صندلی های فلزی و آروم جواب داد
_اینو دیگه نمیتونم بگم ولی بهت قول میدم اذیت نشی تا اخر ماجرا اگه همکاری کنی زودتر خلاص میشیم و تو میتونی هرجا دلت خواست بری البته اگه پسر محسن منتظرت بمونه
موهای تنم سیخ شد از این همه بی پروایی توی کلامش
شماره نوبتمون رو اعلام کردن ایلزاد بلند شد منم پشت سرش
پرستار به اتاق خون گیری راهنماییمون کرد
یه اتاق بود که با حائل وسط دو قسمت بود سمت راست خانمی نشسته بود سمت چپ یه اقا که هرکدوم سرنگی اماده توی دستشون بود
با دیدن سرنگ خون تو رگهام یخ بست و رنگ باختم
ایلزاد خیلی ریلکس رفت نشست روی صندلی و آستینش رو داد بالا
_عزیزم نمیشینی؟؟
به خودم اومدم و نگاهش کردم چند ثانیه مکث کردم که ایلزاد گفت
_صبر کنید کار منکه تموم شد باهاشون بیام
خانمه شونه ای بالا انداخت و منتطر موند
سرنگ که رفت توی رگ دست ایلزاد به خودم لرزیدم و چشمامو بستم
_تموم شد میتونید بلند شین
با بلند شدن ایلزاد از روی صندلی چشمامو باز کردم
هنوز آستینش بالا بود و داشت پنبه ی بهداشتی رو روی رگهاش فشار میداد
اومد جلوتر و صورتش رو اوورد نزدیکم
_خوبی؟
سرمو تکون دادم
اشاره کرد بشینم روی صندلی خانمی که قرار بود خون بگیره کم کم داشت عصبی میشد
فورا نشستم و چشمامو بستم
_نمیخواین آستینتونو بزنید بالا؟
میترسیدم برای همین دستام میلرزید و توانایی نداشتم
_خودم میزنم بالا براشون
صدای ایلزاد بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🌸
دوستش میگفت:
توی مدتی که عراق بود وقتی میخواست به کربلا برود روی صورتش چفیه میانداخت
و میگفت:
#اگر_به_نامحرم_نگاه_کنی راه شهادت بسته میشود.
ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی روی سینهت؟
لبخند زد و گفت: این باطریه #نباشه_قلبم_کار_نمیکنه
#شهید_هادی_ذوالفقاری
شادی روح #شهدا #صلوات + و عجل فرجهم
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
در پی هتک حرمت پیامبر اکرم توسط دولت فرانسه، پروفایل های خود را محمدی کنیم🌹🤍
#پروفایل 🎨
#پویش_جهانی 💫
#مذهبی ✨
#wallpaper 🌸
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
[🎈📸]
كنسببابتسامةطفولية
دلیلِلبخندِکودکےباش…:)
#بگوسیب🍎🙊
⌈♡↷•°⌋
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
🌻🕸••
تو درون پرده،خَلقی به تو مبتلا، ندانم!!
به چه شیوه می بری دل،تو که رخ نمینمایی:)
#پروفایلدخترونه :)
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
#عارفانہ 🌈
.
.
بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد🙌🏻
پرسيدم: چطوری؟😕
گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟🙂
گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميامـ🙃
گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن.•{😍}•
✨| #عاشق_خداباشــ😉🦋
.
🍃♥️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
#امام_زمان_جانِ_دلم💚
+هَݪاِلَیکَسبیلٌفتُلقی(:
+آیابہسوۍتو
راهےهست
کہدیدارتکنم ؟!
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
یک عمر مرید راه حیــدر بودی
در کشور ما مالک اَشتــر بودی
دلکندیاز اینجهان پرفتنه و جنگ
گویا که تو از جَهــان دیگر بودی..
.
#سردار_شهیدم
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
ما قَطَعْتُ رَجآئي مِنْكَ وَما
هرگز اميدم را از تو قطع نخواهم كرد
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
🍃🌸هر جاغیرِخانه ات رفتم برایِ حاجتم
ناامید برگشتم
گرچه دیر، اما
به درِخانه ات آمده ام!
شنیده ام ناامید نمیرانی
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
#بیو🦋
لا تُزِع قُلُوبَنَا بَعدَ اذ هَدَیتَنا
کربلا
کربلا
کربلا :)♥️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑