||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت226 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت227
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی زانیار گفت حال مریم خوب نیست چیزی ته دلم جوشید نتونستم تحمل کنم تا مامان بخواد بیاد بیرون و باهم بریم
بی توجه به محیط اطرافم فقط دویدم دم در دختر چادر به سری ایستاده بود که نتونستم توی اون سرعت چهره اش رو ببینم فقط تمام تلاشمو به کار بردم که مبادا تنم بخوره به تنش و دلش بریزه از ترس
یه نفس دویدم تا کلبه ی گرم مامان عقیله ای که امشب لحظه های آخر هوس کرده بود بره مسجد و نمازشو جماعت بخونه
من و زانیار هم که پایه بودیم برای مناسبات مذهبی، از راه نرسیده گفت باهامون میاد
مریم و دایی عامر موندن خونه دایی به استراحت احتیاج داشت و مریم هم توانایی جماعت خوندن نداشت با باری که به همراه داشت
وقتی رسیدم دم در خونه دایی عامر ماشینو اوورده بیرون مریم هم چادرشو پیچیده بود دور خودش و مثل مار به خودش میپیچید
ته قلبم سوخت برای زجه های زیرلبش
دایی اشاره کرد سوار شم
بدون معطلی پشت کنار مریم نشستم با دیدنم دستشو اوورد سمتم
با عشق دستشو فشردم و گفتم
_خوبی عزیزدل؟
لباشو گاز گرفت و چشماشو بست که همراه شد با ریختن قطره های درشت اشک تو صورتش
با سر انگشت اشکشو گرفتم و تبسم کرد
_فندق دایی داره میاد؟
برای اینکه بتونه صداشو خفه کنه سه تا انگشتاشو فرو برد توی دهانشو گاز گرفت
طاقت این حالش رو نداشتم فورا دستاشو کشیدم بیرون و بغلِ دست خودمو گذاشتم زیر دندوناش تلاش کرد تا فرار کنه اجازه ندادم
من درد بکشم دردش برام راحتتر از دیدن درد کشیدن عزیز زندگیم بود
_هیششش آروم باش رسیدیم دیگه به این فکر کن چند لحظه دیگه یه جغجغه شبیه خودت میاد تو زندگیمون وای وای از تو و بچه ت
برای اینکه بتونم حواسشو پرت کنم گفتم
_نگفتی اسمشو چی میذاری؟
شوکه شدم جیغی زد که از منطقه ی فرابنفش هم بالاتر بود
دایی عامر وسط اون بحبوحه گفت
_دایی صداتو ازاد نکردی نکردی یهو ترکوندی دیوارهای صوتی رو
خندم گرفت بود ولی دلم نمیومد بخندم
انگار اروم گرفته بود نگاهم کرد و گفت
_دا .. داداش اگه .. اگه من من چیزیم شد
جیغ زد و دوباره انگشتامو گازی گرفت که تا اعماق وجودم درد گرفت
میدونستم میخواد چی بگه برای همین سعی کردم بهش اجازه ندم ولی ادامه داد
_اگه .. اگه من مردم بگو بگو مامان بچمو بگیره اون زانیار
جیییییغ زد و ادامه داد
_اون زانیار میره زن بابا میاره برای بچم ندین دستش
دایی خندید و پیچید تو خیابون بیمارستان
_دایی تو این هاگیر واگیر چیکار زانیار بیچاره داری
مریم جیغ زد و دستامو فشرد بالاخره رسیدیم توی حیاط بیمارستان
دایی رفت پایین و پرستار رو صدا زد با تخت روان چند نفر اومدن با کمک همدیگه مریمو خوابوندیم روی تخت
گوشه تخت و گرفتم تقریبا میدویدیم سمت بخش زایمان
مریم طاقتش کم شد بود و پشت سر هم جیغ میکشید ته قلبم به درد میومد برای خواهرکم
بالاخره رفتن اتاق عمل و در بسته شد
دایی فرود اومد روی صندلی و گفت
_شش دونگ صدا رو یه جا داره این مریم
خندیدم و کنارش نشستم شروع کردم با بندهای انگشتم صلوات فرستادم نذر سلامتی عزیزدلی که بچگی کردناشو ندیده بودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
#wallpaper 🌸
#story
#مذهبی ✨
#اللهمعجــللولیڪالفــــرج 💚
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🌊💙]
.
.
نشوندادنِتصـویرامامخامنهاے
توۍشبکہهاۍماهوارهاے
بینُالملݪـےممنوعاسـت ! چرا ؟!
چونیڪدخترِآلمانےفقطبادیدنِ
چہرهآقآمسلمانشد ! (:
.
#حضرتجآن😌♥️
.
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَیْراً💔
#استوری
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
#بیــوطورے 🍃
ݦہڋےجاݩ
رو بِہ قِبلِہ مینِشینَم خَستہ با حالـی عَجیب
اَز تَہِ دِل مےنِویسَـم أنتَ فے قَلبـی حَبیب...💕
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اگر...
تیر دشمن...
جسم شهدا را شکافت...
-تیر بد حجابی...
قلب آن ها را میدرد...
شهدا شرمنده ایم
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🖤۳۱۳ روز از شهادت حاج قاسم گذشت
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
.
کابوس اصلے ترامپ
پس از خروج از ڪاخ سفید است، کہ
شبح سایہ بہ سایہ مرگ را دنبآل خواهد ڪرد.
ڪابوس ترامپ انتقـام گرفتن از خـون ژنرال
حـآجقاسمسلیمانے است، بہ سراغ هر ڪدام
از عاملان شہادت حآجقاسمسلیمانے
خواهـیم آمد؛ فقط ثانیہها را بشمـارید..♥️✌️🏼
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بهیکمیلیوندلیلیکهبهتمیگه
بههدفتنمیرسیگوشنکن!
بهاونیهدلیلیکهبهتمیگه
«تومیتونی»دلبده💛🌾
|
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت227 #نویسنده_سیین_باقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت227 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت228
#نویسنده_سیین_باقری
چند دقیقه ای نگذشته بود که اول زانیار نفس زنون رسید کنارمون بعد هم مامان با همون چادر سفید نمازش درحالیکه زیر لب ذکر میگفت پشت سر زانیار پیدا شد
از جلوی پاش بلند شدم رفتم نزدیکش دستشو تو دست گرفتم
_چیشد بچه ام مهدی جان؟
لبخند زدم و سرمو تکون دادم
_بسلامتی رفت اتاق عمل
زانیار پیشونیشو چسبونده بود به شیشه ی در اتاق عمل و تند تند نوک پاشو میکوبید زمین
مامان کنار دایی عامر نشست و با تسبیح آبی رنگ مشغول صلوات فرستادن شد
_زانیار اونجا وایسی زمان زودتر نمیگذره که برادر من بیا بشین
غمگین نگاهم گفت
_رو به راه نیستم مهدی باید کنارش میبودم
خندیدم و گفتم
_خیلیم منتظرت نبود شازده چیکار کردی دلش پر بود میگفت بچمو ندید دستش؟
مامان لب گزید و جواب داد
_دور از جون مهدی مادر تو که بیرحم نبودی
گوشه چادرشو بوسیدم و گفتم
_دورتون بگردم شوخی میکنم
بعد رو کردم به زانیار و ادامه دادم
_ولی حساب این پسرو میرسم معلوم نیست چیکار کرده با نورچشمی
دایی مصنوعی آستینشو بالا زد و گفت
_پایه ام محمدمهدی دومادو باید کتک زد
بالاخره زانیار خندید و حال و هواش بهتر شد
کدوم داداشی بود خبر نداشته باشه از دل خواهرکی که از بله ی پای سفره ی عقد تا ان شالله اولین گریه ی نوزادش از زبون مادر و خواهر شوهری خورده که میشد روی سر خودش قسم حضرت عباس خورد
دل نازک خواهرکم درد گرفته بود از کنایه ی بیرحمونه ی خواهر شوهرش که ندیده بود برگ گلم بارداره و نباید زندگی تلخ مادرشو پدری که هیچوقت نتونست از حضورش بهره ببره رو نیشتر کنه تو قلبش
با خروج پرستار از اتاق عمل و لبخندی که به لب داشت رشته افکارم پاره شد
شادمان هرچهار نفرمون رفتیم سمتش
خندید و گفت
_ماشالله ماشالله پسر پهلوونی به دنیا اومد از اون مادر ریزه میزه بعید بود
عجولانه گفتم
_کجاست عشق دایی؟
پرستار با تعجب گفت
_بله؟
دایی گفت
_هیچی خانم دکتر خسته نباشید کی میتونیم ببینیمشون
پرستار ذوق زده از واژه خانم دکتر جواب داد
_بله بله چند دقیقه ی دیگه هم مادر و هم فرزند رو میتونید ببینید
زانیار دست برد تو جیبش و چندتا تراول ۵۰ تومنی بیرون اوورد و داد دست پرستار
_شیرینی خبر خوبی که برامون اووردین
پرستار خوشحال از دشت امروزش رفت و در اتاق عمل دوباره باز شد اول تخت نوزاد درشت اندامی که توی پتوی آبی رنگ پیچیده شده بود اومد بیرون و بعد مریم که بیهوش افتاده بود و دستاش اویزون بود
زانیار بی توجه به بچه پر کشید سمت مریم دستشو تو دست گرفت بدون خجالت بوسید مامان و دایی رفتن سمت بچه تا ببینن شبیه کیه غولچه ی دایی
لحظه ی اول که چشمهاشو باز کرد و با تابش نکر به مردمکش چشماشو سفت روی هم گذاشت؛ رنگ آبیشون خبر از این میداد که ارثیه ی عقیله بانو قرار هست تو این خانواده نسل به نسل بگرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞