eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
‌[ هر وقت گناه کردید و سپس توبه کردید اگر دیدید هنوز.. محبت حضرت‌زهرا (س) در قلبتان هست امیدوار باشید :).. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌱 چقدر‌ زیبا گفته آشیخ رجبعلی خیاط: قاشق برای خوردن غذا خوب است و فنجان برای چای نوشیدن و انسان هم تنها برای آدم شدن خوب است...! :)🖇♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
●💔● یه جا نوشته بود . . . فقط‌ٻہ‌‌چٻزۍ‌ آروممۅڹ‌مےڪنه اۅنم اٻنـڪہ ۅقــٺے |اسرائٻلُ| گرفٺٻم❛ اسـمۺُ بذارٻمـ☇ اسٺاڹِ[سُلٻمانٻہ] کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
Γ🌿°○ شبنمےدرحرمٺ طعنھ‌بھ‌دریازده‌اسٺ هرڪھ‌آمدحرمٺ قیدِدودنیازده‌است (: - یاابآعبدلݪـھ♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ ټٰایـمِـ⏰ــ 📿 ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ ♥️ -یہ‌قلٻ‌مبتلا‌تو‌این‌سینیٺ💛 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[•🦋•] ❮😍❯چـادرت مـےتوأنــد قشَنگتریــن ❮☺️❯ سرخَــط خبـرهأ بأشَــد . ❮🌸❯ وقتــے طُ میتوأنــے قشَنگتریـن ❮💫❯تیتــرِ دیـدن خـدا بآشــے 🙊 📸 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت248 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) گوشی احسان که زنگ خورد جو آرومتر شد _الو رضا .... به حرف بعدیش نرسیده بود که ایلزاد رفت سمتش جوری که صداش نرسه به رضا با ایما و اشاره گفت _احسان نگو نگو بذار حل شه احسان بی توجه به بال بال زدن ایلزاد جواب رضا رو داد _آره من تا صبح از اینجا میزنم بیرون نمیتونم تحمل کنم چشماشو بست و پشت به همه ی ما ایستاد ایلزاد از سر ناچاری موی سر میکند و مامان منتظر واکنس احسان بود تند تند آب دهانمو قورت میدادم _ببین رضا خاک برسر غیرتت اگه تا صبح از این ماجرا سکته نزنی گوشیو قطع کرد و برگشت رو به ایلزاد گفت _بریم فرودگاه ایلزاد دستاشو آوورد بالا تا اعتراض کنه _ببین نگو نه که تو کله ام نمیره فقط بریم مامان با شتاب بلند شد رفت تو سینه ی احسان _خدا شاهده نمیذارم بری احسان نفس گرفت _مامان تاج سر عزیز من مامان به میون حرفش اومد _امکان نداره احسان احسان فشار روحی زیادی روش بود بی هوا کوبید تو صورت خودش زد تو سر خودش داد زد بیداد کرد عربده کشید بغضش شکست همزمان با اون گوشیشم کوبید تو دیوار و اینبار هر تکه اش هزار تکه شد _مامان بذار برم راضیه اولین و تنها کسیه که دوسش دارم و دلم میگه دوسم داره بذار کارمو بکنم مامان اشکهاشو پس زد با غرور گفت _برو فقط محض دل خودت اجازه میدم بعد هم پشت کرد به احسانو از اتاق رفت بیرون ایلزاد ناچار گفت _حداقل بزار فردا _ایلزاد میخوای جلوی چشمهای توهم خودزنی کنم؟ ایلزاد یقه ی احسانو گرفت _بتمرگ تو جات ببینم چه غلطی میتونم بکنم اومد از کنارم رد بشه غرید _تو هم بیا خواستم بگم من چرا که جواب داد _محض اون دختر بدبختی که تا فردا همشون خراب میشن سرش رفت بیرون نگاهی به احسان انداختم چشماشو باز و بسته کرد بدون اجازه گرفتن از مامان رفتم تو اتاقم کوله ی مسافرتیمو پر کردم از چیزایی که نمیدونستم نیاز دارم یا ندارم چادرمو پوشیدم رفتم بیرون احسان منتظرم بود اشاره کرد بریم طبقه اول توی سالن ایلزاد و بابابزرگ در حال مشاجره بودن _بابابزرگ این مسئله ی شخصیه اوناست من و شما حق نداریم بهشون خط بدیم _الهه رو کجا میبری؟ ایلزاد موهاشو پس زد _من شوهرشم به من اعتماد ندارید؟ پدربزرگ جوابی نداد ایلزاد اشاره کرد که بریم بدون توجه به حضور بابابزرگ پشت سر ایلزاد رفتیم بیرون هوای سرد باعث شد تو خودم جمع شم ایلزاد ماشینشو روشن کرد و گفت _بریم فرودگاه اونجا اوکیه با اولین پرواز میریم کرمانشاه احسان سرشو تکون داد و گفت _خوبه رضا صبح میرسه ایلزاد با احتیاط گفت _احسان جان اگه باز نمیوفتی به جون سر و صورت خودت برام بگو چرای پای رضا رو کشوندی وسط _چون اون احمق باید شاهدی میشد بر اینکه احسان اهل قال گذاشتن نبوده دستشو تکیه داد به داشبرد ماشین و ادامه داد _حالام فقط برو باور کن حرفات سرم نمیشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت249 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از یک ساعت دویدن برای گرفتن بلیط اصفهان بالاخره موفق شدیم و ساعت ۲ شب سوار هواپیما شدیم کنار احسان نشسته بودم که سمت چپش ایلزاد جا خوش کرده بود چشمامو روی هم گذاشتم و منتظر بلند شدن هواپیما موندم چند ماه پیش کنار مهدی قرار گرفتم برای رفتن به کرمانشاه که با احتیاط حواسش به ترس من بود تمام تلاششو کرد تا من نترسم و عادت کنم به سفر با هواپیما مهدی الان کجاست این روزا داره چیکار میکنه به منم فکر میکنه یانه برق نگاه مریم نامی آشفتگی خیال منو ازش گرفته و انقدر سرگرم نگرانی برای اون شده که الهه رو از یاد برده این روزها خبر بد و اتفاق بد برای من شده بود جز لاینفک زندگی حتی اگه بهم پیغوم بدن محمد مهدی داماد شده برای عروسیش دعوتی؛ تعجب نمیکنم سِر شدم در برابر حوادث ناگهانی که گریبون گیر خودم و تک تک اعضای خانواده ام شده به قول مامان مهری _آه اون دختر دامن گیر بچهام شده اون دختر مظلوم که حالا میدونستم عقیله بانو مادر محمدمهدی هست، کجاست که آهش اونقدر گیرا بود که آتیش گرفت به نخ اول زندگیمون و گُر گرفت تا ته داشته و نداشتمون کجا میشه پیداش کرد تا اندازه سی سال جلوش زجه زد و درخواست حلالیت کرد اگه خدا خواست و دوباره برگشتم سیاه کمر بین برنامه های اصلیم جا میدم رفتن به اون کلبه و سینه سپر کردن جلوی هرحرفی و التماس کردن به زنی که مظلومیتش برای هیچکس پوشیده نبود ولی بنا به هر نخواستنی، نخواستن برن سمتش و دردشو بپرسن _الهه پاشو جمع کن رسیدیم چشمامو باز کردم احسان لاغر اندام که این دو ساعت لاغرتر بنظر میرسید جلوم قد علم کرده بود با چشمهایی که رگه هایی از خون توش موج میزد منتظر بلند شدنم بود دستمو به طرفش دراز کردم دست گرمشو ستون تن خسته ام کرد و بلند شدم از جا ایلزاد جلوتر از ما راه افتاد سمت تحویل گرفتن وسایل هرکسی مارو تو اون وضع و اوضاع میدید حتما فکر میکرد فراری هستیم پلیور و شلوار گرم ایلزاد و لباسهای ناهماهنگ احسان چهره ی اشفته و ژولیده ی من که هرکجا میرفتن عین جوجه اردک دنبالشون کشیده میشدم هوای اصفهان متعادل از هوای کرمانشاه بود و سرمای دی ماه با شدت کمتری خودشو میکوبید به تن و بدن نپوشیده ی ما ایلزاد جلوی تاکسی زرد رنگی دست تکون داد از شانس خوبمون فورا ترمز زد _کجا میری حجی آقا؟ لهجه زیبای اصفهانی مرد حلوای قندی بود بین تلخی این سفر اجباری _مارو میرسونید اولین هتل این نزدیکی ها؟ مرد سرشو تکون داد و بادی به غبغب انداخت _انگاری شهرمونو نمیشناسیدآ بفرمان بالا درخدمتددون هستیم ایلزاد لبخندی زد و اشاره کرد سوار شیم خودش کنار راننده نشست و من و احسان پشت مرد راننده پشت سر هم حرف میزد از حد حوصله ایلزاد خارج بود که هرازگاهی میگفت _درسته همینطوره بالاخره رسیدیم به هتلی که بالاش حک شده بود هتل ستاره پیاده شدیم احسان با کم طاقتی گفت _ایلزاد ما نیومدیم که بریم هتل شاید خستگی نشسته بود به جونش که اونموقع از شب داد کشید سر احسان و جواب داد _این تایم از شب کدوم قبرستونی بازه که من ببرمت جای دیگه تا فردا باید یه جا کپه مونو بذاریم یانه احسان برآشفته و بی طاقت بود رگهای صورتش متورم شده بود دندوناشو روی هم فشرد و برگشت سمتم _تو چرا وایساده اونجا تو شوکی میدونستم دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرده وگرنه اهل نامهربونی نبود برادر چند از سال خودم بزرگتری که بغیر از این ماها برام پدری کرده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
منتظرم ، منتظرِ تو منتظر روزے کہ از ما بپرسند: خبرِ خوشبختے رو ندارید؟! و مآ با لبخند بگوییم در خانہ‌ےِ ما زندگے میکند☺️♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🖇🍃 |صِبْغَةَاللَّهِ وَمَنْ ؛أَحْسَنُ مِنَ‌اللَّهِ صِبْغَة...| رنگ بگیریم ؛ و چھ رنگی بھتر از :)🌱... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2