~💧|
.
.
.
بر رشتھ هاے معجـر
زهرا قـسم سید علے
خنجر بھ حنجر میڪشم
گر ٺو هواے سر ڪنے
[♥️؛🦋]
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
| #پروفایـل📸
#پسرونه🙋🏻♂ |
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✨اربـابـ جــ❤️ـــان...✨
من بلد نیستم چـه بخواهم زشما
عفو ڪن بی ادبـے وسخن خام مـرا
بخدا کربُبلایـے شـدنم دست شماست
جـان عباس فراموش مڪن نـوڪر را
#دوستت_دارم_اربابم❤️
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🎩🥰
فقط خواستم بگم تو
در قبال حال روحیت مسئولی!
مسئولیتت رو درست انجام بده🧡
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
نشاط عمیقـ ـ ـ
مثـلِ؛..🍓
''ترڪ یڪ گناھ''
براے..🐚
لبخندمھدۍفاطمھ .
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
کم دعا کن که مرا
از سر تو وا بکند...
او خودش خواست تو را
در دل من جا بکند :)
#والاتمومزندگےمےارباب💛🖇
#استوࢪے📲
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#انگیزشۍ
شـیر وقتے میخواد
چیزے رو بہ دست بیاره
با تمام وجود بلند میشہ
با تمام وجود دنبالش میکنہ
و با تمامِ وجود بہ دستش میاره
رویاتو بہ دسٺ بیار..😌✌️🏼
#مهران_مدیرے
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
"خوشـا بہ حـال خیالے کہ در حرم مـانده
و هـرچہ خـاطره دارد از آن محـل دارد..🖤"
#یادتباشہنطلبیدیاارباب :"))
#اللهمالرزقنـاڪربلـاۍحسین...
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت253 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت254
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد جلوی تاکسی سرویس دست تکون داد با متوقف شدنش رو به احسان گفت
_یکیتون با من بیاین یکیتون با دخترا باید با دوتا تاکسی بریم یکی جا نمیشیم
احسان دستی برای ایلزاد و رضا تکون داد و گفت
_آدرس کلی رو به راننده بگو ما میریم شما دوتا بیاین
ایلزاد سری تکون داد و با راننده پچ پچی کرد بعد با اشاره احسان منو راضیه پشت نشستیم احسان کنار راننده خیلی زود ماشین از جا کنده شد و رفت سمت مسیری که ایلزاد بهش گفته بود
احسان بین راه تند تند پاهاشو تکون میداد و پست لبشو میجویید
راضیه آروم آروم اشک میریخت هربار که نگاهش میکردم صورتشو پشت چادر مشکی پنهون میکرد
بی طاقت شده بودم برای دلداری دادن به دوتا از عزیزترین افراد زندگیم که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
گوشیم کف دستم لرزید فورا صفحه اش رو نگاه کردم مامان بود لب گزیده جواب دادم
_الو مامان
با بیچارگی جواب داد
_کجایی تو چرا تو اتاقت نیستی الهه نکنه تو هم رفتی
خواستم بگم آره مامان که انگار فهمید
_چرا تو دیگه الهه چرا هیچکدومتون به حرف من نیستین چرا خون میکنید جیگرمو شما دوتا
_مامانی راضیه تنها بود اینجا ایلزاد خواست ...
صداشو برد بالا
_ایلزاد غلط کرد با تو راضیه تنها بود که بدرک تو نباید اجازه میگرفتی از من
نگاه شرمگینی به راضیه انداختم که چشماش مچاله شده بود برای گریه انگار صدای مامانو شنیده بود
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم گوشیو قطع کرد احسان با اعصاب خوردی گفت
_به خدا اگه دست خودم بود همینجا خودمو تیکه تیکه میکرد از دست شماها
راننده با تعجب نگاهی به احسان و بعد نگاهی به ما دونفر انداخت
راضیه با صدایی که پر از بغض بود گفت
_خاله هم باورش شده من من ...
نتونست حرفشو ادامه بده
_نه عزیزم اون الان از من و احسان ناراحته
_من کاری نکردم که مستحق این حجم از بی اعتمادیتون باشم فقط ترسیدم از واکنشاتون ترسیدم ترجیه دادم سکوت کنم و باج بدم همین
احسان سنگدل جواب داد
_ترسیدی یا دلت خواست؟
راضیه جیغ زد
_دهنتو ببند احسان مجبور نیستی منو نجات بدی که اینهمه تیکه بارم میکنی
احسان پوزخندی زد و رو به راننده که سرعتشو کم کرده بود گفت
_آقا شما برو
جواب راضیه رو با خیالی آروم داد جوری که اعصابشو بهم بریزه
_د مجبورم که اینجام وگرنه ارزش تو همون روزی که پشت کردی به درخواستم و برداشتی اومدی شهر غریب و پناه گرفتی زیر بال و پر غریبه ها از بین رفت
راضیه زیر لب شروع کرد به فحش دادن به احسان و گریه زاری برای احوال خودش
راننده که از جر و بحثهای ما خسته شد بود با شادمانی گفت
_رسیدیم همینجاست آدرسی که اون آقا گفتن
احسان سرشو تکون داد و گفت
_چقد بدم خدمتتون
تا راننده بگه ۱۵ و احسان حساب کنه منو راضیه پیاده شدیم راضیه بدون توجه به من و احسان چادرشو زیرگلوش سفت گرفت و پا تند کرد دنبال مرد کت شلوار خاکستری که حدس میزدم استاد رضایی باشه به محض رسیدن بهش گوشه کتشو گرفت و کشیدش سمت عقب با جیغ گفت
_وایسا ببینم
مرد چشم سبزی با تعجب برگشت سمت راضیه و با دیدنش اخم کرده گفت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
احسان که فهمیده بود چخبره بی درنگ دوید سمت مرد و مشتی کوبید تو دماغش جوری که صورتش پرت شد سمت مخالف
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
اَللَّهُمَّ فَارْحَمْ قَلْبِي
خدایا💞
هوای دلم رو داشته باش ...
#Arabic
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌷از امام صادق (علیه السلام) پرسيدند :
❓حسن خلق چيست؟
☘ حضرت فرمودند : با دیگران نرم باش ، پر و بالت را برای آنها بگستران ، با سخنان زیبا صحبت کن و در مواجهه با برادرت گشاده رو و خندان باش.
📚 كافي ج ۲
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.📸✨. . .
.
.
| #پروفایل🌱
| #دخترانه🦋
| #چادرانه🌸
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2