eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
~💧| . . . بر رشتھ هاے معجـر زهرا قـسم سید علے خنجر بھ حنجر میڪشم گر ٺو هواے سر ڪنے [♥️؛🦋] کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . | 📸 🙋🏻‍♂ | کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✨اربـابـ جــ❤️ـــان...✨ من بلد نیستم چـه بخواهم زشما عفو ڪن بی ادبـے وسخن خام مـرا بخدا کربُبلایـے شـدنم دست شماست جـان عباس فراموش مڪن نـوڪر را ❤️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🎩🥰 فقط خواستم بگم تو در قبال حال روحیت مسئولی! مسئولیتت رو درست انجام بده🧡 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
نشاط عمیقـ ـ ـ مثـلِ؛..🍓 ''ترڪ یڪ گناھ'' براے..🐚 لبخندمھدۍفاطمھ . کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
کم دعا کن که مرا از سر تو وا بکند... او خودش خواست تو را در دل من جا بکند :) 💛🖇 📲 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
شـیر وقتے میخواد چیزے رو بہ دست بیاره با تمام وجود بلند میشہ با تمام وجود دنبالش میکنہ و با تمامِ وجود بہ دستش میاره رویاتو بہ دسٺ بیار..😌✌️🏼 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ •﷽• ‌ "خوشـا بہ حـال خیالے کہ در حرم مـانده‌ و هـرچہ خـاطره دارد از آن محـل دارد..🖤" ‌ :")) ... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت253 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد جلوی تاکسی سرویس دست تکون داد با متوقف شدنش رو به احسان گفت _یکیتون با من بیاین یکیتون با دخترا باید با دوتا تاکسی بریم یکی جا نمیشیم احسان دستی برای ایلزاد و رضا تکون داد و گفت _آدرس کلی رو به راننده بگو ما میریم شما دوتا بیاین ایلزاد سری تکون داد و با راننده پچ پچی کرد بعد با اشاره احسان منو راضیه پشت نشستیم احسان کنار راننده خیلی زود ماشین از جا کنده شد و رفت سمت مسیری که ایلزاد بهش گفته بود احسان بین راه تند تند پاهاشو تکون میداد و پست لبشو میجویید راضیه آروم آروم اشک میریخت هربار که نگاهش میکردم صورتشو پشت چادر مشکی پنهون میکرد بی طاقت شده بودم برای دلداری دادن به دوتا از عزیزترین افراد زندگیم که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم گوشیم کف دستم لرزید فورا صفحه اش رو نگاه کردم مامان بود لب گزیده جواب دادم _الو مامان با بیچارگی جواب داد _کجایی تو چرا تو اتاقت نیستی الهه نکنه تو هم رفتی خواستم بگم آره مامان که انگار فهمید _چرا تو دیگه الهه چرا هیچکدومتون به حرف من نیستین چرا خون میکنید جیگرمو شما دوتا _مامانی راضیه تنها بود اینجا ایلزاد خواست ... صداشو برد بالا _ایلزاد غلط کرد با تو راضیه تنها بود که بدرک تو نباید اجازه میگرفتی از من نگاه شرمگینی به راضیه انداختم که چشماش مچاله شده بود برای گریه انگار صدای مامانو شنیده بود قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم گوشیو قطع کرد احسان با اعصاب خوردی گفت _به خدا اگه دست خودم بود همینجا خودمو تیکه تیکه میکرد از دست شماها راننده با تعجب نگاهی به احسان و بعد نگاهی به ما دونفر انداخت راضیه با صدایی که پر از بغض بود گفت _خاله هم باورش شده من من ... نتونست حرفشو ادامه بده _نه عزیزم اون الان از من و احسان ناراحته _من کاری نکردم که مستحق این حجم از بی اعتمادیتون باشم فقط ترسیدم از واکنشاتون ترسیدم ترجیه دادم سکوت کنم و باج بدم همین احسان سنگدل جواب داد _ترسیدی یا دلت خواست؟ راضیه جیغ زد _دهنتو ببند احسان مجبور نیستی منو نجات بدی که اینهمه تیکه بارم میکنی احسان پوزخندی زد و رو به راننده که سرعتشو کم کرده بود گفت _آقا شما برو جواب راضیه رو با خیالی آروم داد جوری که اعصابشو بهم بریزه _د مجبورم که اینجام وگرنه ارزش تو همون روزی که پشت کردی به درخواستم و برداشتی اومدی شهر غریب و پناه گرفتی زیر بال و پر غریبه ها از بین رفت راضیه زیر لب شروع کرد به فحش دادن به احسان و گریه زاری برای احوال خودش راننده که از جر و بحثهای ما خسته شد بود با شادمانی گفت _رسیدیم همینجاست آدرسی که اون آقا گفتن احسان سرشو تکون داد و گفت _چقد بدم خدمتتون تا راننده بگه ۱۵ و احسان حساب کنه منو راضیه پیاده شدیم راضیه بدون توجه به من و احسان چادرشو زیرگلوش سفت گرفت و پا تند کرد دنبال مرد کت شلوار خاکستری که حدس میزدم استاد رضایی باشه به محض رسیدن بهش گوشه کتشو گرفت و کشیدش سمت عقب با جیغ گفت _وایسا ببینم مرد چشم سبزی با تعجب برگشت سمت راضیه و با دیدنش اخم کرده گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟ احسان که فهمیده بود چخبره بی درنگ دوید سمت مرد و مشتی کوبید تو دماغش جوری که صورتش پرت شد سمت مخالف 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
اَللَّهُمَّ فَارْحَمْ قَلْبِي خدایا💞 هوای دلم رو داشته باش ... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌷از امام صادق (علیه السلام) پرسيدند : ❓حسن خلق چيست؟ ☘ حضرت فرمودند : با دیگران نرم باش ، پر و بالت را برای آنها بگستران ، با سخنان زیبا صحبت کن و در مواجهه با برادرت گشاده رو و خندان باش. 📚 كافي ج ۲ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 | 🌸 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2