eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن بصرے مےگوید : در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ نبوده است او آنقدر براے عبادت خدا در محـراب مے‌ایستاد کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙 مقتل‌الحسین ،‌ ج¹،ص⁸⁰ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
‌ 🍃🍃 🍃‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_نه🌸 ‌مۍخواستند‌عڪس‌یادگارۍ‌بگیرند.‌ازماشین‌پیاده‌شد.‌ ‌یڪ‌گروه‌دیگ
‌ ❄️❄️ ❄️‌ ... ♥️‌ ‌وقتےجنگ‌به‌قسمت‌شهرے‌ڪشیده‌شد.‌ برخےبه‌ناچارواردمنازل‌مردم‌شدند.‌ ‌ایستاد‌به‌سخنرانےبراےنیروها:‌ "اگر‌به‌شهرشماحمله‌شود،دوست‌دارید‌واردخانه‌تان‌شوند؟ ‌خیلےبایدمراقبت‌ڪنیدازحق‌النـاس؛‌ ‌حتےاگروسیله‌اےبه‌اشتباه‌جابه‌جاشده،بگذاریدسرجایش.‌ خداازشما‌امتحان‌مےگیرد،ازامتحان‌سربلند‌بیرون‌بیایید."‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 ‌❄️ ❄️❄️ ‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت410 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بابابزرگ عصبانی عصاشو کوبید زمین _باز میخوای بندازیش تو چنگ اونا؟ دفعه قبل برات عبرت نشد؟ _بابابزرگ الهه محرم منه کجا میخواد فرار کنه _کار از محکم کاری عیب نمیکنه جشنتونو بگیرید بعد الهه بره شیراز _هدفتون چیه پدربزرگ؟ الهه دیگه ادم فرار نیست _خوددانی پسر حرف من فقط یه نصیحت بود ایلزاد سرشو تکون داد و سکوت کرد راست میگفت الهه ادم فرار کردن نبود دیگه نبود جایگاهی نداشت باید میسوخت و میساخت گوشی ایلزاد زنگ خورد با اخم نگاهی به صفحه اش کرد و جواب داد _جانم _اره نگران نباشید خدانگهدار حتما مامان بود چه عجیب که احوالی از من گرفته بودن _پاشو بریم اونور مامانت کارت داره فورا از جا بلند جوری که ایلناز هم تعجب کرده _چخبرته الهه مگه موتو آتیش زدن؟ زورکی خندیدم _نه خب نمیخوام مامانم نگران باشه دیگه ببخشید با لحن بیخیالی جواب داد _باشه ایلزاد پوف کلافه ای کشید و بلند شد دستپاچه گفتم _خودم می ‌.. میرم شما زحمت نکشید _برو الهه _جدی میگم خود .. _شبه هوا تاریکه خودت کجا میری؟ از صدای بلندش ترسیدم بغض کردم ولی نباید اشک میریختم با لبخند مصنوعی گفتم _ممنون بریم خداحافظی کردیم لحظه اخر ایلناز هم بلند شد دنبالمون راه افتاد _مامان منم میرم اونور حوصله ام سر رفت اینجا _چیه خاکش اهن رباست هی میرین اونور؟ صابر هم زبون تلخ باز کرده بود ایلزاد رفت جلوش جوابشو داد _اره عجیب ادمو جذب میکنه خیالیه؟ صابر دست برد تو جیبش و شونه ای بالا انداخت رفت کنار عمه نسرین نشست ایلناز با بیخیالی گفت _بیاین بابا ولش کن ایلزاد این سیم پیچاش قاط داره انگشتشو دورانی چرخوند دور شقیقه اش صابر از دور جواب داد _پدرسوخته ای ایلناز با خنده از ساختمون خارج شدیم ایلزاد جلوتر بود دیگه جرات نمیکردم شونه به شونه اش راه برم ایلناز خودشو کشوند سمتم با صدای آرومی گفت _بینتون شکر آبه نه؟ جوابی ندادم _صبر کن خوب میشه میدونستم دیگه خوب نمیشه من برای ایلزاد تموم شده بودم ولی از ناچاری تحمل میکردم اشک تا مرز چکیدن از چشمم اومد ولی با نفس عمیق پسش زدم خیلی زود رضا اومد درو باز کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت411 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلناز با دیدن رضا با لحن لاتی گفت _زکی آق دکتر رضا سرشو انداخت پایین و خندید جوری که شونه هاش میلرزید ایلزاد بی توجه به اون دو نفر دستمو کشید دنبال خودش کشید داخل حیاط _بی مزه ها لبخند زدم _چرااا هردو شون خیلی خوب و دوست داشتنی هستن بی هوا ایستاد حواسم نبود خوردم تو سینه اش برگشت سمتم انگشت تهدیدشو گرفت سمتم _بار اخر بود به یه اقا گفتی دوستداشتنی تعجب کردم خواستم حرفی بزنم بگم رضا برای من احسانه بگم رضا فقط برادره رضا فقط همبازی بچگیه نذاشت _همین که گفتم الهه _چشم پشت کرد بهم و رفت داخل با کمی مکث کفشمو از پا در اووردم مامان با همون لباسای عصر کنار عامرخان نشسته بود مریم رفته بود مهدی کنار دایی محسن بود و مامان مهری و زن دایی پروانه باهم حرف میزدن زن دایی با دیدن ایلزاد بلند شد ایلزاد پیش دستی کرد _سلام بلند نشید لطفا _دورت بگردم خوش اومدی ایلزاد ولی سرد تر این حرفا بود _خدا نکنه بفرمایید _کجا رفتی الهه یهویی؟ _یهویی نبود مامان خاله اینا رفته بودن حبری از سپیده نبود _نیش داره شده زبونت الهه ی دایی نشستم کنار مامان پوزخند زدم _الهه ی دایی؟ ابروهاشو بالا برد _نبودی؟ بیخیال سرمو چرخوندم سمت مامان _خاله لیلا اینا کجا رفتن؟ _برگشتن تهران ایلزاد بیحوصله گفت _زن دایی شما فردا برمیگردی شیراز؟ عامر خان گفت _بله چطور؟ ایلزاد نگاهشو از مامان نگرفت _الهه باهاتون میاد شیراز _مگه قرار بود نیاد؟ ایلزاد ابروهاشو بالا داد _جمشید خان رو دست کم گرفتین؟ _به تو اعتماد دارم _ممنونم الهه باهاتون میاد ترمش که تموم شد برمیگرده اینجا مکث کرد _خودمم میام و برمیگردم در کل باهاتون میاد رو کرد سمت عامر خان _مشکلی که ندارید؟ عامر خان دستاشو از هم باز کرد _دخترمه مهدی تند تند پاشو تکون میداد ترس داشتم از اینکه نگاهش کنم _الهه خانم؟ با صدای ایلزاد از جا پریدم _ب بله؟ نتونست حرف بزنه ایلناز و رضا وارد شدن ایلناز مستقیم رفت سمت زن دایی پروانه گونه اش رو بوسید _سلام عشقم دایی خندید _زن منو کلا مصادره کردینا خواهر و برادر _حسودیتون نشه اقای دکتر نچ کلافه ای گفت و ادامه داد _خانوادگی هم دکترین ادم نمیدونه به کدومتون بگه اقای دکتر رضا با خجالت و رنگ به رنگ شدن گفت _خانم ما اقای دکتریم فقط با تعجب برگشتیم سمتش از رضا بعید بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
اینکہ مےگویم دمـادم : مذهبے ‌هآ عاشق‌ترند با دلیل مےگویم کہ آنها واقعاً عاشق‌ترند! هر کہ اُلگویش مولاعلے و فاطمہۜ‌ست بر یقین هم میتوآن گفت کہ : 😍♥️💍 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
〖❝(:"〗 چَندیست‌دَر‌ حَریمِ‌تو ؛ راهَم‌نمیدهَند ! مَـن‌بی‌وَفآ‌ شُدَم‌ ... تو‌چرآ‌قَهر‌میکُنی‌؛ -امام‌رضا ...💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. - ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها و سختے ها بہ دستِ تو شکـستہ مےشود..🍃❣ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت412 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خاله سهیلا با عصبانیت از اشپزخونه اومد بیرون ملاقه رو سمت رضا گرفت _خوبه والا دو روزه بالا سرت نبودم بیحیا شدی ایلناز اخم کرد سرشو انداخت پایین میدونستم اخلاقش اینجوریه صمیمیه دست خودش نبود تربیتش جوری بود که حد و حدودش فرق داشت با ما نمیدونست اگه با نامحرمی شوخی کنه ممکنه بد برداشت بشه ولی خوب میدونستم منظوری نداره و عصبانی میشه از اینکه کسی فکر کنه از حرفاش هدفی داره مثل شک من نسبت به ایلناز و احسان که نتیجه اش شد ناراحتی ایلناز مشخص بود الان هم ناراحته چون جوابی نداد و خودشو با گوشیش سرگرم کرد _احسان امروز نیومد مهدی به جای من جواب داد _عمه بهش فرصت بدید طبیعیه این عصبانیت _دلم میپوسه عمه فردا صبح بخوام برم بچه ام رو نبینم؟ _قول میدم خودش میاد دیدنتون چه دل خوشی داشت مهدی پوزخندی زدم و ازش رو برگردوندم چشمام خورد به چشمهای ایلزاد که با عصبانیت نگاهم میکرد دستپاچه شدم با حرکت چشم پرسیدم"چیه" واکنشی نشون نداد و با اخمهای در هم نگاهشو ازم گرفت ایلزاد شکاک شده بود و تا ثابت نمیکردم دیگه دلم دنبال کسی نیست کوتاه نمیومد مهدی برای من ومن برای مهدی با قضاوت اشتباهی که کرده بودم؛ تمام شده بود نیم ساعت نگذشته بود که مامان با صدای آرومتری گفت _برو وسایلاتو جمع کن فردا وقت نمیکنی برای فرار از زیر نگاه های ایلزاد فورا قبول کردم و بلند شدم چند قدمی اولی رو برداشتم که گفت _میام کمکت خواستم مانع بشم که تاکید کرد _میام کمکت نگاهی به چشم افراد حاظر انداختم انگار متوجه تغییر ایلزاد شده بودن شرمگین و با استرس رفتم سمت اتاق مامان و درو بستم _نیازی نبود نشست روی تخت و با ارامش گفت _اینکه چی نیاز هست و چی نیاز نیست؛ من تشخیص میدم نه شما با ثدای ارومی جواب دادم _چشم رفتم لباسامو از کمد کشیدم بیرون یکی یکی تا زدم رسیدم به لباسهایی که ایلزاد برام خرید بود مانتو شلواری رو کنار گذاشتم تا فردا صبح بپوشمشون لبخندی زدم و برگشتم نگاهش کردم با هیجان گفتم _یادته روز عید خریدیم؟ فکر میکردم شبیه همیشه بخنده و بگه" مبارکت باشه الهه ی ناز" ولی زهی خیال باطل که اخمی کرد و سرشو تکون دادم دلشکسته و ناراحت با بغضی که ته گلوم جا خوش کرده بود؛ باقی لباسارو جمع کردم کارم تموم شده بود نمیدونستم چیکار کنم بی هدف دور خودم میچرخیدم _برای فرار از من دیوونه بازی در میاری؟ با تعجب برگشتم سمتش چقدر بهم ریخته و نامرتب بنظر میرسید موهاش ریخته بود وسط پیشونیش و دستهاش رو اهرم کرده بود پشت سرش _نه نه میخوام ببینم دیگه کاری نمونده کمرشو راست کرد نشست _نه کاری نمونده بیا بشین من کارت دارم با کمی مکث با فاصله کنارش نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
داره‌به‌ابومهدی‌میگه امشب‌خودم‌میام‌بغداد نمیخادبیای‌استقبالـ😭✋🏼 ♥️🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[✨🌙] . . خـوش به حـالِ فـرش هـای عاقبـت‌بخیر حرمت:) چـه بـرو بیـایی دارنـد..🥺♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💍 همسرش نقل مے کند: منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ! هیچ کس براے من بہتر از تو نیست در این دنیآ! مےخواهم این عشـق را برسانم بہ عشـقِ خدا" وقتے هـم بہ ترکش‌هایے کہ نزدیك قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️ مے گفت: خانم شمـا کہ توے قلب مایید! ↯ شہید منوچهر مدق کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2