حسن بصرے مےگوید :
در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ
نبوده است
او آنقدر براے عبادت خدا
در محـراب مےایستاد
کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙
مقتلالحسین ، ج¹،ص⁸⁰
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
🍃🍃 🍃 #فقطبراۍخدا... #پارت_نه🌸 مۍخواستندعڪسیادگارۍبگیرند.ازماشینپیادهشد. یڪگروهدیگ
❄️❄️
❄️
#فقطبراۍخدا...
#پارت_ده♥️
وقتےجنگبهقسمتشهرےڪشیدهشد.
برخےبهناچارواردمنازلمردمشدند.
ایستادبهسخنرانےبراےنیروها:
"اگربهشهرشماحملهشود،دوستداریدواردخانهتانشوند؟
خیلےبایدمراقبتڪنیدازحقالنـاس؛
حتےاگروسیلهاےبهاشتباهجابهجاشده،بگذاریدسرجایش.
خداازشماامتحانمےگیرد،ازامتحانسربلندبیرونبیایید."
#داستانهایسردار
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
❄️
❄️❄️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت410 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت411
#نویسنده_سیین_باقری
بابابزرگ عصبانی عصاشو کوبید زمین
_باز میخوای بندازیش تو چنگ اونا؟ دفعه قبل برات عبرت نشد؟
_بابابزرگ الهه محرم منه کجا میخواد فرار کنه
_کار از محکم کاری عیب نمیکنه جشنتونو بگیرید بعد الهه بره شیراز
_هدفتون چیه پدربزرگ؟ الهه دیگه ادم فرار نیست
_خوددانی پسر حرف من فقط یه نصیحت بود
ایلزاد سرشو تکون داد و سکوت کرد راست میگفت الهه ادم فرار کردن نبود دیگه نبود جایگاهی نداشت باید میسوخت و میساخت
گوشی ایلزاد زنگ خورد با اخم نگاهی به صفحه اش کرد و جواب داد
_جانم
_اره نگران نباشید خدانگهدار
حتما مامان بود چه عجیب که احوالی از من گرفته بودن
_پاشو بریم اونور مامانت کارت داره
فورا از جا بلند جوری که ایلناز هم تعجب کرده
_چخبرته الهه مگه موتو آتیش زدن؟
زورکی خندیدم
_نه خب نمیخوام مامانم نگران باشه دیگه ببخشید
با لحن بیخیالی جواب داد
_باشه
ایلزاد پوف کلافه ای کشید و بلند شد دستپاچه گفتم
_خودم می .. میرم شما زحمت نکشید
_برو الهه
_جدی میگم خود ..
_شبه هوا تاریکه خودت کجا میری؟
از صدای بلندش ترسیدم بغض کردم ولی نباید اشک میریختم با لبخند مصنوعی گفتم
_ممنون بریم
خداحافظی کردیم لحظه اخر ایلناز هم بلند شد دنبالمون راه افتاد
_مامان منم میرم اونور حوصله ام سر رفت اینجا
_چیه خاکش اهن رباست هی میرین اونور؟
صابر هم زبون تلخ باز کرده بود ایلزاد رفت جلوش جوابشو داد
_اره عجیب ادمو جذب میکنه خیالیه؟
صابر دست برد تو جیبش و شونه ای بالا انداخت رفت کنار عمه نسرین نشست
ایلناز با بیخیالی گفت
_بیاین بابا ولش کن ایلزاد این سیم پیچاش قاط داره
انگشتشو دورانی چرخوند دور شقیقه اش صابر از دور جواب داد
_پدرسوخته ای ایلناز
با خنده از ساختمون خارج شدیم ایلزاد جلوتر بود دیگه جرات نمیکردم شونه به شونه اش راه برم
ایلناز خودشو کشوند سمتم با صدای آرومی گفت
_بینتون شکر آبه نه؟
جوابی ندادم
_صبر کن خوب میشه
میدونستم دیگه خوب نمیشه من برای ایلزاد تموم شده بودم ولی از ناچاری تحمل میکردم اشک تا مرز چکیدن از چشمم اومد ولی با نفس عمیق پسش زدم خیلی زود رضا اومد درو باز کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت411 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت412
#نویسنده_سیین_باقری
ایلناز با دیدن رضا با لحن لاتی گفت
_زکی آق دکتر
رضا سرشو انداخت پایین و خندید جوری که شونه هاش میلرزید ایلزاد بی توجه به اون دو نفر دستمو کشید دنبال خودش کشید داخل حیاط
_بی مزه ها
لبخند زدم
_چرااا هردو شون خیلی خوب و دوست داشتنی هستن
بی هوا ایستاد حواسم نبود خوردم تو سینه اش
برگشت سمتم انگشت تهدیدشو گرفت سمتم
_بار اخر بود به یه اقا گفتی دوستداشتنی
تعجب کردم
خواستم حرفی بزنم بگم رضا برای من احسانه بگم رضا فقط برادره رضا فقط همبازی بچگیه نذاشت
_همین که گفتم الهه
_چشم
پشت کرد بهم و رفت داخل با کمی مکث کفشمو از پا در اووردم
مامان با همون لباسای عصر کنار عامرخان نشسته بود مریم رفته بود مهدی کنار دایی محسن بود و مامان مهری و زن دایی پروانه باهم حرف میزدن
زن دایی با دیدن ایلزاد بلند شد ایلزاد پیش دستی کرد
_سلام بلند نشید لطفا
_دورت بگردم خوش اومدی
ایلزاد ولی سرد تر این حرفا بود
_خدا نکنه بفرمایید
_کجا رفتی الهه یهویی؟
_یهویی نبود مامان
خاله اینا رفته بودن حبری از سپیده نبود
_نیش داره شده زبونت الهه ی دایی
نشستم کنار مامان پوزخند زدم
_الهه ی دایی؟
ابروهاشو بالا برد
_نبودی؟
بیخیال سرمو چرخوندم سمت مامان
_خاله لیلا اینا کجا رفتن؟
_برگشتن تهران
ایلزاد بیحوصله گفت
_زن دایی شما فردا برمیگردی شیراز؟
عامر خان گفت
_بله چطور؟
ایلزاد نگاهشو از مامان نگرفت
_الهه باهاتون میاد شیراز
_مگه قرار بود نیاد؟
ایلزاد ابروهاشو بالا داد
_جمشید خان رو دست کم گرفتین؟
_به تو اعتماد دارم
_ممنونم الهه باهاتون میاد ترمش که تموم شد برمیگرده اینجا
مکث کرد
_خودمم میام و برمیگردم در کل باهاتون میاد
رو کرد سمت عامر خان
_مشکلی که ندارید؟
عامر خان دستاشو از هم باز کرد
_دخترمه
مهدی تند تند پاشو تکون میداد ترس داشتم از اینکه نگاهش کنم
_الهه خانم؟
با صدای ایلزاد از جا پریدم
_ب بله؟
نتونست حرف بزنه ایلناز و رضا وارد شدن ایلناز مستقیم رفت سمت زن دایی پروانه گونه اش رو بوسید
_سلام عشقم
دایی خندید
_زن منو کلا مصادره کردینا خواهر و برادر
_حسودیتون نشه اقای دکتر
نچ کلافه ای گفت و ادامه داد
_خانوادگی هم دکترین ادم نمیدونه به کدومتون بگه اقای دکتر
رضا با خجالت و رنگ به رنگ شدن گفت
_خانم ما اقای دکتریم فقط
با تعجب برگشتیم سمتش از رضا بعید بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
اینکہ مےگویم دمـادم :
مذهبے هآ عاشقترند
با دلیل مےگویم
کہ آنها واقعاً عاشقترند!
هر کہ اُلگویش مولاعلے و فاطمہۜست
بر یقین هم میتوآن گفت کہ :
#عآشـقتـرند😍♥️💍
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
〖❝(:"〗
چَندیستدَر
حَریمِتو ؛
راهَمنمیدهَند !
مَـنبیوَفآ
شُدَم ...
توچرآقَهرمیکُنی؛
-امامرضا ...💔
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. -
ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها
و سختے ها بہ دستِ تو
شکـستہ مےشود..🍃❣
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت412 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت413
#نویسنده_سیین_باقری
خاله سهیلا با عصبانیت از اشپزخونه اومد بیرون ملاقه رو سمت رضا گرفت
_خوبه والا دو روزه بالا سرت نبودم بیحیا شدی
ایلناز اخم کرد سرشو انداخت پایین میدونستم اخلاقش اینجوریه صمیمیه دست خودش نبود تربیتش جوری بود که حد و حدودش فرق داشت با ما نمیدونست اگه با نامحرمی شوخی کنه ممکنه بد برداشت بشه
ولی خوب میدونستم منظوری نداره و عصبانی میشه از اینکه کسی فکر کنه از حرفاش هدفی داره
مثل شک من نسبت به ایلناز و احسان که نتیجه اش شد ناراحتی ایلناز مشخص بود الان هم ناراحته چون جوابی نداد و خودشو با گوشیش سرگرم کرد
_احسان امروز نیومد
مهدی به جای من جواب داد
_عمه بهش فرصت بدید طبیعیه این عصبانیت
_دلم میپوسه عمه فردا صبح بخوام برم بچه ام رو نبینم؟
_قول میدم خودش میاد دیدنتون
چه دل خوشی داشت مهدی پوزخندی زدم و ازش رو برگردوندم چشمام خورد به چشمهای ایلزاد که با عصبانیت نگاهم میکرد
دستپاچه شدم با حرکت چشم پرسیدم"چیه"
واکنشی نشون نداد و با اخمهای در هم نگاهشو ازم گرفت
ایلزاد شکاک شده بود و تا ثابت نمیکردم دیگه دلم دنبال کسی نیست کوتاه نمیومد مهدی برای من ومن برای مهدی با قضاوت اشتباهی که کرده بودم؛ تمام شده بود
نیم ساعت نگذشته بود که مامان با صدای آرومتری گفت
_برو وسایلاتو جمع کن فردا وقت نمیکنی
برای فرار از زیر نگاه های ایلزاد فورا قبول کردم و بلند شدم چند قدمی اولی رو برداشتم که گفت
_میام کمکت
خواستم مانع بشم که تاکید کرد
_میام کمکت
نگاهی به چشم افراد حاظر انداختم انگار متوجه تغییر ایلزاد شده بودن شرمگین و با استرس رفتم سمت اتاق مامان و درو بستم
_نیازی نبود
نشست روی تخت و با ارامش گفت
_اینکه چی نیاز هست و چی نیاز نیست؛ من تشخیص میدم نه شما
با ثدای ارومی جواب دادم
_چشم
رفتم لباسامو از کمد کشیدم بیرون یکی یکی تا زدم رسیدم به لباسهایی که ایلزاد برام خرید بود مانتو شلواری رو کنار گذاشتم تا فردا صبح بپوشمشون لبخندی زدم و برگشتم نگاهش کردم با هیجان گفتم
_یادته روز عید خریدیم؟
فکر میکردم شبیه همیشه بخنده و بگه" مبارکت باشه الهه ی ناز"
ولی زهی خیال باطل که اخمی کرد و سرشو تکون دادم
دلشکسته و ناراحت با بغضی که ته گلوم جا خوش کرده بود؛ باقی لباسارو جمع کردم
کارم تموم شده بود نمیدونستم چیکار کنم بی هدف دور خودم میچرخیدم
_برای فرار از من دیوونه بازی در میاری؟
با تعجب برگشتم سمتش چقدر بهم ریخته و نامرتب بنظر میرسید موهاش ریخته بود وسط پیشونیش و دستهاش رو اهرم کرده بود پشت سرش
_نه نه میخوام ببینم دیگه کاری نمونده
کمرشو راست کرد نشست
_نه کاری نمونده بیا بشین من کارت دارم
با کمی مکث با فاصله کنارش نشستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
دارهبهابومهدیمیگه
امشبخودممیامبغداد
نمیخادبیایاستقبالـ😭✋🏼
#رفاقتتاشهادت♥️🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[✨🌙]
.
.
خـوش به حـالِ
فـرش هـای عاقبـتبخیر حرمت:)
چـه بـرو بیـایی دارنـد..🥺♥️
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#یڪروایتعاشقانہ💍
همسرش نقل مے کند:
منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ!
هیچ کس براے من بہتر از تو
نیست در این دنیآ!
مےخواهم این عشـق را برسانم
بہ عشـقِ خدا"
وقتے هـم بہ ترکشهایے کہ نزدیك
قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️
مے گفت:
خانم شمـا کہ توے قلب مایید!
#روایتے_از_همسرِ↯
شہید منوچهر مدق
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2