🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت529 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت530
#نویسنده_سیین_باقری
چادرمو زیر گلو سفت گرفتم با قدمهایی مطپین تر از چند دقیقه پیش رفتم تا اخرین نماز مغرب ماه مبارکم رو تو حرم شاهچراغ بخونم
الناز مسئول تفتیش بود با ابروهایی بالا رفته گفت
_خوشکل من چه خواستنی شدی
کمرنگ خندیدم
_سلام گلم خوبی؟
_منکه خوبم برو داخل دعا کن بهترم بشم
بعد از بازرسی بی معطلی رفتم داخل قبل از اینکه فرشهای پهن شده پر از جمعیت بشه جایی نزدیک به حوض پیدا کردم نشستم آماده برای اذان و حال خوب اول افطار
الله اکبر اذان که بلند شد هرکسی سعی کرد با لیوان آبی یا دانه ی خرما افطار کنه قامت بستم تا نماز اول اذان بخونم دو رکعت مستحبی این بار برعکس شبهای قبل به نیت خودم بخونم
بعد از نماز درحال صلوات فرستادن بودم که لیوان آبی گرفته شد جلوی صورتم از دستاش شروع کردم به دیدن تا رسیدم به چهره و ریش های بلندی که میگفت کرمپوره
چند وقتی بود ندیده بودمش چند وقت که نه از وقتی اون حرفا رو زده بود دیگه ندیده بودمش نمیدونم چرا دوست نداشتم ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کنم دوست داشتم بگه این مدت کجا بوده
لبخند زد و گفت
_قبول باشه
تازه به خودم اومدم سریع لیوان آب رو گرفتم و رو برگردوندم
_قبول حق ممنون
چند ثانیه نگذشته بود که پرسید
_قصد سفر دارید؟
بی اختیار ابروی سمت راستم پرید بالا
_دله دیگه آدمو خبردار میکنه
چه دل دقیقی داری
_بله
غم نگاهشو با لبخندی پوشوند
_دعا کنم به سلامت برید یا به سلامت برید و برگردید؟
موندن من اونجا یعنی ازدواج کردن با ایلزاد
_دعا کنید برگردم
_میشه دعا کنم نری؟
همزمان با حرفش گوشیم زنگ خورد احسان بود استرس گرفتم نکنه این دورو بر باشه اومده باشه دنبالم سراسیمه سرک کشیدم بین جمعیت و همزمان گوشیو جواب دادم
_الو احسان من نماز نخوندم
تخس و نفوذ ناپذیر جواب داد
_خودت بخون بیا بیرون منتظریم
لب باز کردم حرف بعدیو بزنم که ارتباط رو قطع کرد بی توجه به حضور کرمپور بلند شدم نماز مغرب و عشا رو تنها خوندم همچنان نشسته بود قصد نداشت بلند بشه دوباره گفت
_قبول باشه
بازهم جواب دادم
_قبول حق
لبخند زد و همراه با من از جا بلند شد کفشامو پوشیدم راه خروجی رو در پیش گرفتم بازهم همراهم اومد
_دعا میکنم برگردید
اونموقع حتی کرمپور هم برام شکل و شمایل دیگری داشت دوست داشتم نگاهش کنم تا چهره اش ثبت بشه توی ذهنم ولی بالاخره از دیدنش دست برداشتم و به سرعت خودمو رسوند به احسانی که تکیه زده بود به در تاکسی زرد رنگ نزدیک به حرم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
| #پروفایل🦋
| #مادر_دختری😍
| #حدیث🌱
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: شخصی که دارای یک فرزند دختر باشد خدای متعال کمک کار و معین او بوده و برکت و مغفرتش را شامل او خواهد ساخت..
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #حرم💫
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story 📲♥️
.
.
بهآرآمدنمیآیی؟!❤️
.
.
#التمآسدعايفرج:))
-رفاقتتاشهادتـ
.
.
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
_ حواسم هست این روزها دقت زیادی رو درسات نداری.
سریع تیز شدم و توی جام #جابجا شدم :
_ خب که چی ؟
چشمک مشکوکی زد :
_ فردا بیا #آپارتمانم، خودم رو گزینههای اصلی باهات کار کنم.
پلکام رو محکم به هم فشار دادم و ناخنام رو کف دستام فرو بردم. لحنش ریزتر و #دستوری شد :
_ #کلیدای آپارتمانمو به دستهکلیدت وصل کردم، #صبحزود #اونجا باش... زیاد منتظرم نذاری.
با نفرت زل زدم بهش. با پرویی به #لباسای مشکیم اشاره کرد :
_ اینارم از تنت در بیار... برای من فقط #قرمز میپوشی.... مثل #همیشه.
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
آناهید بعد از از اینکه نامزدیش بهم میخوره بخاطر درس و دانشگاهش مجبوره توی خونهی مجردی زندگی کنه و همین باعث میشه مهرزاد دکتری جذاب که همسایشه خیلی بیشتر از قبل بهش نزدیک بشه، رازی که بین این دو نفر هست رسوایی زیادی به همراه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
[🤍🌿]
.
.
اونجایۍڪہیہآدم..؛
بہدرجہےشھادتمیرسہ..؛
خدابراشمیخونہ..:
یہجورےعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ . . .🌱
.
.
-رفاقتتاشهادتـ
.
.
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #دخترانه🌸
| #چادرانه✨
ڪآࢪ خوبہ #خدا دࢪسٺ ڪنہ،
وگࢪنہ آدمآ ٻڪے از ٻڪے محٺآجتر..
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
[🌷⭐️]
.
.
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِی إِنْ حَزِنْتُ
میسپارم به خودت...:)❤️
.
.
-رفاقتتاشهادتـ
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #سخن_بزرگان🌸
مرحوم علي صفائي حائري: ڪسے ڪہ محبٺ خدآ
او ࢪآ پࢪ نڪࢪدھ اسٺ
دٻگࢪ محبٺ چہ ڪسے
او ࢪآ سࢪشآࢪ مےڪند؟!
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفت:همیشه انقدر زود در مورد
آدما به نتیجه میرسی؟
متوجه منظورش نشدم و گفتم:ببخشید؟.
_خدا ببخشه ما وسیله اییم
از لبخند و شیطنتی که توی چشماش موج میزد اصلا خوشم نیومد.معلوم بود از این
بحث لذت میبره.با اخم پرسیدم:می تونم کمکتون کنم؟
دوباره شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:اما با شنیدن حرفات اعتماد به نفسمو که تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم,از دست دادم.تا جایی که یادم میاد همه بهم میگفتن خوشگلم ووو ..
وای نکنه این همون دکتر مهرزاده که داشتم از پشت گوشی ازش غبت میکردم نه نه نیست یهو پری از پشت پاویون پرستاری اومد بیرون گفت:_سلام دکتر مهرزاد ...
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4