پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
شبتان نیک🌸🍃
#حسینجانم♥️
با عشق #حسین هر که سر و کار ندارد،
خشکیده نهالیست ، پر و بال ندارد!
ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم
آتش به محبان #حسین کار ندارد!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله🌱
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت700
#نویسنده_سیین_باقری
چند بار زنگ خورد ولی جواب نداد
حدس می زدم شاید حالش خوب نباشه ولی این که حال الهه بدتر از اون بود قابل اغماض نبود
هرچی بود اون مادری بود که باید حواسش در پی دخترش جمع می شد نه اینکه بعد از ازدواج کلاً بزارتش کنار و فراموشش کنه هر چند که حق مسلم اش بود اینکه بخواد ازدواج کنه و از تنهایی در بیاد
دوباره شمارش رو گرفتم این بار با صدای گرفته ای جواب داد
_جانم عمه خواب بودم
پوزخندی زدم و با خودم گفتم عجب مادری که خودش خواب و دخترش اینچنین تو این ساعت از روز داره اشک میریزه
_سلام شرمنده مزاحم شدم نمی دونستم الان خوابید میخواستم حالتونو بپرسم
انگار خوشحال شد لبخندی زد و گفت
_ خوب کردی عمه یه سری گرفتاریا دارم ولی بهترم
آهانی گفتم و ادامه دادم
_عمه از الهه خبر دارین؟
انگار خیلی خوشش نیومد که از الهه صحبت کنم برای همین احساس کردم خندش جمع شد و جواب داد
_چطور مگه الهه داره زندگیش رو می کنه خدا را شکر میکنم که ایلزاد هم به هوش اومد و در کنار هم خوشن
این بار نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم با صدایی که انتظار نداشتم بلند بشه فریاد زدم
_شما از کجا خبر دارین که خوشه کی به شما گفته الهه و ایلزاد دارن با خوشحالی کنار هم زندگی می کنن؟
می دونستم الان اخماش تو هم کشیده و خیلی تیز و فلفلی میپرسه
_ چرا صدا تو میبری بالا بره بزرگترت من همون قدر که باید از دخترم خبر داشته باشم خبر دارم تو چه خبری داری که من نمیدونم؟
سعی کردم کمی آرامش خودم را حفظ کنم دستم رو تو هوا تکون دادم و همون طور که می رفتم به سمت ورودی دانشکده گفتم
_من همین قدر خبر دارم که ایلزاد کنترلی روی اعصابش نداره و هر لحظه ممکنه دختر شما حتی از اون کتک بخوره ولی شما به عنوان مادرش ازش بی خبری امیدوارم که همونطور که میگین در کنار هم خوش باشن و چیزهایی که من امروز صبح دیدم غیر واقعی باشه
گوشی رو قطع کردم و منتظر نموندم تا سوال جواب کنه میدونستم عمه ملیحه بیش از چیزی که نشون میده عصبی و ممکنه داد و فریاد کنه
گوشی رو پرت کردم که کیفم و با قدم های بلند روان یک کلاس ۱۴۱ شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
.
.
با این قیمتها
تنها جایی که میتونم برم
قربون توعه♥️✨
.
.
-حـاجقاسـم-
#صبحتونبهزیباییاینلبخندبخیر💫
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
یادٺ نرود همیشہ فردایے هسٺ
در قلب ڪویر، آب گوارایے هسٺ
گر موج زند جهان ز نامردےها
نومید نباش #عزیز_زهرایے(س) هسٺ
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت701
#نویسنده_سیین_باقری
با وارد شدنم به کلاس بدون لحظه ای درنگ و حتی کلامی احوالپرسی با دانشجوهایی که تقریباً دو هفتهای میشد ندیده بودمشون رفتم رو به روی تابلو ایستادم و تند شروع کردم به نوشتن یه سری مسائل معماری و مهندسی که می دونستم هیچ ربطی به موضوع درس نداره
فقط می نوشتم و تند رد می شدم خوب بود که دانشجویان احساس می کردند که من چقدر عصبانی هستم و جای صحبت کردن باقی نمیموند
خوب بود که سکوت کرده بودند و فقط همراه با من توی دفتر هاشون یادداشت می کردند
انقدر نوشته بودم که انگشتای دستم خسته شده بود
با عصبانیت ماژیک را پرت کردم روی میز و روی صندلی نشستم نگاهی به جمعیت کلاس انداختم و با با خودم گفتم
اینا چه گناهی کردن که من انقدر عصبانی و خشن دارم برخورد می کنم
سعی کردم چهره ام رو کمی بشاش تر بگیرم و شروع کنم به احوالپرسی کردن
نگاهی به نفر اول کلاس انداختم و گفتم
_ بهتره یه حضور غیاب داشته باشیم نه؟
دختری که گوشه صندلی کز کرده بود و به زور می تونست نگاهم کنه و از ترس داشت به خودش می لرزید گفت
_ بله استاد هرچی شما بفرمایید
نمیدونم چرا این حادثه ای که صبح جلوی چشمام رخ داد انقدر عصبانیم کرده بود
شروع کردم به حضور غیاب کردن وقتی رسیدم به اسم سلما کردستانی چند ثانیه مکث کردم
غائب بود اصلاً متوجه نشده بودم که امروز سر کلاس حاضر نیست
نگاهی به سطح کلاس انداختم دوباره پرسیدم
_خانم کردستانی؟
دختری که همیشه همراهش بود جواب داد
_نیومده استاد الان یه هفته است که دانشگاه نمیاد شما نبودین خبر ندارین
ابروهامو انداختم بالا و پرسیدم
_اتفاقی افتاده ؟؟
سرش را به نشانه منفی تکون داد و گفت
_ نه فقط نیومده دانشگاه
خودم رو بی خیال نشون بدم و جواب دادم
_خیر انشالله که هر جا هستن سلامت باشد
دختر لبخندی زد و گفت
_ ممنون استاد
دیگه حرفی نزدم و کلاس هم به دقایق پایانیش نزدیک شده بود ولی با خودم داشتم فکر میکردم که سلما کردستانی چرا یک هفته است که دانشگاه نیومده اونم وقتی اتفاقی براش نیفتاده و صرفاً به دلبخواه خودش این کارو کرده
باید متوجه می شدم که چه اتفاقی افتاده نکنه که به نیومدن مرتبط باشه و بعدا مدیون بشم شاید هم در دلم خبری دیگری بود و خودم بی اطلاع بودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
روزتان نیک🌸🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت702
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
امروز صبح که ایلزاذ گفته بود میخواد خودش من رو برسونه دانشگاه خیلی خوشحال شدم
چند روزی بود که دوباره می رفتم سر کلاس ها و سریع برمیگشتم خونه تا کنار ایلزاد بمونم اگه حمله عصبی بهش دست داد بتونم آرومش کنم
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد باز هم اوضاع خوبی نداشت انگار همه چی روش تاثیر می گذاشت و خیلی زود عصبانی می شد
دکتر می گفت که تاثیرات کما رفتن و ضربه ای هست که به بدنش وارد شده اعصابش دچار شوک شده برای همین ممکنه تا مدتی همینجوری بمونه
عیبی نداشت من میتونستم تحمل کنم برای من شاید چند سال بود ولی لذتش بیشتر از اینها می شد
تکلمش روز به روز بهتر شده بود و دیگه خجالت نمی کشید از اینکه حرف بزنه ولی عصبانیتش به مرور داشت بیشتر و بیشتر می شد تا حدی که گاهی بی هوا تمام وسایل دم دستش رو می شکوند و بعد از اون به قدری پشیمون می شد که تقاضا می کرد تنها بمونه توی تنهایی اشک بریزه
انقد دلم براش میسوخت که دوست داشتم اون زمان ها بمیرم ولی شاهد ناراحتیش نباشم
عمه نسرین می گفت باید تحمل کنیم عموناصر می گفت باید صبر داشته باشیم
من میگفتم باید عشق داشته باشم که بتونم صبر و تحمل داشته باشم از خدا می خواستم تا کمکم کنه شب و روز دعا میکردم که خدا هوامو داشته باشه
هرموقع میومدم امیدوار بشم به اینکه حالش بهتر شده حتماً اتفاقی میافتاد که ناامیدم میکرد
ولی امروز صبح که گفته بود میخواد با هم بریم دانشگاه کمی احساس بهتری بهم دست داد
هر چند که کلاسهای این ترمش رو به حالت تعلیق و مجازی در آورده بود یعنی جوری شده بود که دانشجوها با معرفی کتاب درس میخوندن آخر ترم قرار بود که امتحان بدن دانشگاه هم با این موضوع موافقت کرده بود و ایلزاد را برای ترم های بعد نگه داشته بود
با صلوات های پی در پی عمه نسرین از خونه خارج شدیم و شکر خدا بدون هیچ مشکلی داشتیم مسیر دانشگاه را طی میکردیم که نزدیک به دانشگاه نمیدونم چه اتفاقی افتاد یا به چه چیزی فکر کرد که شدیداً عصبانی شد و ترمز زد
با ترس و دلهره برگشتم سمتش و ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده فقط خشمش را می دیدم که میگفت
من اینجا رو دوست ندارم عصبانیم میکنه یادم نمیره چه جوری از چنگم فرار کردی
چشمامو توی حدقه چرخوندم و گفتم
_ ایلزاد داری به چی فکر می کنی الان مهمه که من کنار توام الان مهمه که ما به این نتیجه رسیدیم که هر دومون همدیگرو دوست داریم به گذشته ها فکر می کنی میخوای عذاب بکشی
فکر نمیکردم تا این حد عصبانی بشه کوبید روی فرمون و جواب داد برای تو آسون گذشته برای من که کوه غرور بودم خیلی سخت تر از چیزی بود که فکرشو بکنی وقتی عین موش دنبال تو می دویدم و تو بهم محل آدمیزاد نمیدادی
نمی دونستم باید چی جوابشو بدم هر لحظه صداش بلند تر می شد حرکات دستش وحشتناک تر
سعی کردم دستش رو بگیرم ولی این اجازه رو به من نمیداد تو همین گیر و دار بودیم که کسی چند تا ضربه به شیشه ماشین زد
وقتی برگشتم نگاهش کردم با چهره محمدمهدی روبهرو شدم تمام حالم گرفته شد اون دلیلی می شد تا ایلزاد عصبانی تر از قبل بشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞