eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
قسمت واقعی رمان❣ دستامو از سقف بسته و مثل یک شیء بی ارزش ارزیابیم میکنه -حقیری! کثیفی! دختره دهاتی! با نفرت نگاهش میکنم که سرشو میاره جلو چشای سرد و مغرورشو با وقیحانه میخ نگاهم میکنه: -بهت اجازه دادم نگاهم کنی؟  میخنده مثل دیوونه ها! خنده اش عصبیه! میره پشتم می ایسته  تمام وجودم به لرزه در میاد و می نالم: -داری چیکار میکنی؟! بی رحمانه چاقو رو درست جایی میکشه که با شلاق زخم کرده. جیغی از ته دل میزنم که چاقو رو میندازه زمین و و دستمال برمیداره: شروع میکنم به فحش دادنش. در حجله رو باز میکنه و دستمال رو پرت میکنه سمت جمعیت و صدای کل زن ها و شادی میاد. https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 روزانه هزار نفر میخونن بدو جا نمونی معادش میشیا🤫💦💦
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
لباسامو در آووردم لامپهارو خاموش کردم رفتم زیر پتو بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی بالای سرمه خواستم جیغ بزنم که صدام رو هوا خشك ميشه و شوكه لب ميزنم: خانزاده... خودشم گيج و منگه.كف دستمو روي صورتش ميذارم. قلبم تند ميزنه نيمچه لبخندي ميزنم. طوري نگاهم ميكنه که تمام تنم مور مور میشه لب تكون ميده و ميگه: -نارين من... انگشت اشاره ام رو روي لبهاش ميكشم: هيــس.... ميخوام دستمو پايين بيارم كه مچ دستمو محكم ميگيره و تو ثانيه اي مجبورم ميكنه نيم خيز بشم تمام تنم از زیر پتو بیاد بیرون دست ديگه اش دور كمرم حلقه ميكنه و .. https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• رۿبرِ محبۅبِـ خلقـ ♡🌱¨ ‹📱› |ۺخصِ‌محبۅبمۅڹ♥️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
⭕️ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط: 🔵 اغلب مردم اظهار می‌کنند که ما امام زمان(عج) را از خود بیشتر دوست داریم و حال آنکه این طور نیست زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشیم باید برای او کار کنیم نه برای خود ، 💯همه دعا کنید خداوند موانع ظهور آن حضرت را بر طرف کند و دل ما را با دل آن وجود مبارک یکی کند. رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
Madar Shia - Merat Mohammadi.mp3
6.98M
°•🌱 ○° زهرا تویی ام ابیها 😍🌸 🎼 📆 🎤 ○° ۳ ࢪوز تا روز مادر 🌈 رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌•﷽•‌‌‌‌ با هر الله اڪبرش ‌ مرا بہ سمت تو مےخواند‌ قدقامت کہ مےبندم‌ پر شڪوه ترین تجلے یادت‌ در من آغاز مےشود...🌿 🌸🙂 رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت437 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* به امتحانای میانترم نزدیکتر میشدیم استرس من بیشتر میشد همیشه اینجوری بودم هردفعه استرسم زیاد میشد صورتم شروع میکرد به جوش زدن و دور لبم میشد پر از تبخال تو اینه اخرین نگاهو به صورتم انداختم و با تاسف سرمو تکون دادم کتابامو زدم زیر بغلم رفتم بیرون _مامان من میرم دانشگاه امتحان دارم ساعت یک خودم برمیگردم بگین عامر خان زحمت نکشه مامان از اشپزخونه سرک کشید _برو موفق باشی عامر هم میدونی که میاد مامان جان من چی بگم شونه ای بالا انداختم و جلوی در نشستم کفشای اسپورتمو پوشیدم بلند شدم پشت مانتومو تمیز کردم رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم و بوی بهارنارنج رو کشیدم تو دستگاه تنفسیم و با ذوق چشمامو باز کردم از جلوی چنتا خانومی که رو به روی در خونه ی نیره خانم ایستاده بودن رد شدم آروم سلامی کردم نیره خانم فضولترین زن کوچه بود که همدن روز اول با مامان رفیق شده بود و به خونمون رفت و آمد داشت جدیدا هم میپرسید الهه شوهر نداره فکر کنم برام کیس جدید پیدا شده بود بی هوا خندیدم و لی لی کنون رفتم سمت مخالف خیابون، الهه انقدر سمن داشت که یاسمن توش گم بود خدایا زندگی منم شده مثل کیسه بوکست بلا تشبیه و نعوذبالله هربار بیکار میشی میگه عه الهه رو یه مشت بکوبیم، از تصوری که داشتم خندم گرفت زیر لب چندبار استغفار کردم و سوار اولین تاکسی شدم و خیلی زود رسیدم به دانشگاه بی توجه به اطرافم سرم کاملا خم شده بود ردی جزوه و میرفتم سمت سالن امتحانات زود بود ولی بهتر از بیکار نشستن تو حیاط دانشگاه بود و متلک شنیدن از این و اون _خانم وفایی صداش اشنا بود همون آقایی که روزهایی که جشن فرهنگی داشتم تو سالن مجری میشد و همه ی کاره جشن ها بود مردی ۴۵ ساله قد بلند و عینکی که تقریبا معتمد همه ی دانشجوها بود طبق شنیده هام همه دوسش داشتن و باهاش مچ بودن با خوشرویی رفتم کنارش ایستادم و آروم سلام دادم سرش پایین بود صفحه های کتابشو بی هدف ورق میزد _خانم وفایی من درباره شما تحقیق کردم ظاهرا مجرد هستین نبودم چه تحقیق ناقصی داشتن _اقای کرمپور مسئول پایگاه برادران از شما قصد خواستگاری دارن خواستم از طریق خودتون مطمئن بشم که مجرد هستین اقای کرمپور پسر فوق العاده سر به زیر و درس خونی بود که به دل خیلی ها نشسته بود ولی منکه باهاش برخوردی نداشتم چجوری قصد خواستگاری رو داشت از من معطلش نکردم _استاد من نامزد دارم همسرم پسر عمومه بهم محرم هم هستیم با شگفتی نگاه سرخ شده اش رو انداخت توی صورتم و شرمنده گفت _معذرت میخوام خانوم فراموش کنید قضیه رو و خیلی زود با قدمهای بلند ازم دور شد شونه بالا انداختم رفتم سالن اولین نفر بودم برای همین ازادانه جایی رو انتخاب کردم و نشستم چند دقیقه بعد دانشجوها پشت سر هم اومدن و هرکسی جایی نشست چون من جلوتر بودم کمتر کسی میومد بشینه تا اخرین لحظه که استاد در حال توزیع برگه ها بود آقایی در حالی که میدوید اومد نشست کنارم فضولیم گل کرد و نگاهش کردم فورا تو جام سیخ نشستم اقای کرمپور بود که بی توحه به من داشت جواب سوالا رو مینوشت بسم الله گفتم شروع کردم به نوشتن امتحان عمومی بود و از هر ترمی دانشجو حضور داشت سخت هم نبود تقریبا همه رو جواب دادم که رسیدم به سوال پنج نمره ای به عنوان اخرین سوال هرطور سوالو میخوندم فایده ای نداشت بلند نبودم دستمو بردم بالا تا از استاد بپرسم که با اشاره ی ابرو گفت جوابی نمیده و از کنارم رد شد کلافه بودم و تند تند سرخودکارمو میکوبیدم که به صندلی _کمکتون کنم؟ تعجب کردم مگه با اون اعتقادات اهل تغلب رسوندن هم بود خواستم جوابی بدم که استاد رسید و بدون هیچ حرفی برگ امتحان هردومون رو از زیر دستمون کشید بیرون و گفت بی سر و صدا برید بیرون چاره ای نبود جمع کردم رفتم بیرون همزمان با من اقای کرمپور هم رسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت438 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با شرمندگی سرمو انداختم پایین و گفتم _معذرت میخوام من باعث شدم ... اومد میون حرفم درحالیکه کیفشو مرتب میکرد گفت _نگران نباشید من نوشته بودم بند کیفشو کشید روی شونه اش و با خداحافظی کوتاهی از کنارم رد شد بی تفاوت لبامو کج کردم با خودم گفتم حتما جوابمو نشنیده بود که چنین لطفهایی داشت برام بهرحال اهمیت چندانی نداشت عینک آفتابیمو از کیفم در آوردم و زدم روی چشمام از همون ابتدای خروجی دانشگاه ماشین عامر خان رو دیدم گفته بودم نیاد تا زحمت نشه براش ولی فایده ای نداشت علاقه داشت حق پدری رو کامل برام به جا بیاره دستی براش تکون دادم و قدمهام رو تند کردم رفتم سمت ماشین بدون معطلی درو باز کردم و نشستم _سلام چرا زحمت کشیدین دوباره کمی خسته به نظر میرسید _چه زحمتی بابا جان وظیفه ی منه _وظیفتون که نیست لطف میکنید سرشو تکون داد و جوابی نداد دلم طاقت نمیاورد اگه نمیپرسیدم _حالتون خوبه عامرخان؟ _خوبم باباجان چطور مگه؟ _خسته به نظر میرسین _نه چیزی نیست حرفش تموم شد که گوشیش زنگ خورد به اجبار زد روی اسپیکر ماشین تا صداش از اونجا پخش بشه _جانم عقیله _عامر کجایی عقیله بانو بغض داشت و این منو میترسوند _تو جاده ام خواهرم بگو چیشده عیب نداره _عامر امروز دوباره شوهر عاطفه زنگ زد _میدونم به خودمم زنگ زد عاطفه کی بود چرا من اسمشو نشنیده بودم _داداش میخوای چیکار کنی نیاد دخترمو ببره باخودش عامر خان کمی عصبی شد _مگه دست خودشه مردک مفنگی غلط میکنه مریم شوهر داره الکی که نیست پس شوهر عاطفه ربطی به مریم داشت _فعلا آروم باش نذار مهدی بفهمه کله شقی در میاره تا یه فرصت پیدا کنم بیام اونجا یا برم سراغش _باشه قربونت برم برو توهم پشت فرمونی فعلا خدانگهدار خداحافظ کردن و ارتباط قطع شد دیگه علت ناراحتیشو نپرسیدم هرموقع نیاز بود خودشون میگفتن خدا کنه اتفاق بدی نیوفتاده باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
پدرش می‌گفت: آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت،نیمه شب با صدای ناله اش ازخواب پریدم رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه میکرد میگفت:«خدایا اگرشهادت را نصیبم کردی میخواهم مثل مولایم امام حسین نداشته باشم مثل حضرت عباس دست شهیـد شوم » دعایش مستجاب شد و یڪجا سر و دستش را داد... عملیات کربلای پنج فرمانده گردان سیدالشهدا لشکر۴۱ ثارالله شهید ماشاءالله رشیدی رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3