eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت488 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رفتم داخل سالن مامان و احسان کنار همدیگه روبه روی ایلزاد و جمشیدخان نشسته بودن ایلزاد با دیدنم تعجب کرد جمشیدخان اخماش باز شد _از اینورا دخترجان پوزخندی زدم رفتم کنار مامان و احسان نشستم _مهمون ناخونده نمیخواستین میدونم ولی نمیتونستم تو مجلسی نباشم که داداش و مامانم سراسیمه اومدن توش جمشید خان ابرویی بالا انداخت و جواب داد _زبونت دراز شده پوفی کشیدم و سعی کردم سکوت کنم تا بفهمم چخبره _خوب شد اومدی اخم کردم به اخمهای ایلزاد که پریشونی از چهره اش میبارید _چیشده جمشیدخان که مارو نیم ساعته ویلون و سر گردون کردی بابابزرگ چونه اش رو گذاشت روی دستش که روی عصاش بود _سختته بمونی نیم ساعت اینجا؟ _سختم نیست کارو زندگی دارم بیکار که نیستم _سر و زندگی جدید‌ چطوره عروس؟ مامان کلافه جواب داد _خداروشکر من هم به آرامشی رسیدم _قبلا نداشتی؟ مامان دستاشو از هم باز کرد و مشتاق گفت _میبینید که نه و همچنان هم دامن گیر من و بچه هامه ایلزاد هم انگار برای گفتن حرفش صبر نداشت _بابابزرگ بحث ما چیز دیگه ست بابابزرگ برگشت سمتش چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد _درسته بحث ما عقد و عروسی الهه و ایلزاد هست که تا اخر ماه باید برگزار بشه بازهم جرات به خرج دادم و قیام کردم با اخم غلیظی رو برگردوندم از جمع و رفتم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
😘 یه صلوات بفرستین ... ‌‌ •توی ماشین نشسته بودیم و در راه مأموریت بــه جنوب کشور مـــعمولا از هر دری صحبت به میـان می آمد. به محض این که بوی غیبت از حرف کــسی می آمد، مـــحمود به صــورت ناگهانی مــی پرید وسط حــرف ها و طوری که انگار اتفاق خـــطرناکی در حال وقوع باشد میگفت: ‌‌ •آقایان ساکت ؛ یک لـــحظه ساکت ! بعد همــه ساکت می شدند تا ببینند موضوع چیست و چه اتفاقی قـــرار است بیفتد. می خندید و با آن لهجه شیـــرین ساروی اش می گفت: ‌ • یِه تا صَلِوات بَرِسِنین !! همه صلوات می فرستادند و غیبتی صورت نمیگرفت... ‌‌ 📒منبع : کتاب شهیـــد عزیـــز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" به روایت هـــمرزم شهیـــد. ‌ ♥️ ‌ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
°•✨♥️•° سـلام‌اربـآب‌دلــــم✋🏻✨ "وعمق‌عشق‌هيچ‌گاه‌شناخته‌نميشود مگردرزمان‌فراق"🌿🌸 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
‌‌•✨🍃• "آسمان تڪیه به‌ دستان عباس‌ مرغِ دل خانه در ایوان تو دارد عباس..."♥️ (ع)🍃‌ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•°✨♥️•° جرعه‌ای‌درسـ🍃 ته‌صف‌بودمـ به‌من‌آب‌نرسید ... بغل‌دستیم‌‌لیوان‌آب‌راداددستم گفت " من زیادتشنه‌نیستم‌نصفش‌راتوبخور " فرداش‌شوخی‌شوخے به‌بچه‌ها‌گفتم‌‌ازفلانی‌یادبگیرید دیروزنصف‌آب‌لیوانش‌رابه‌من‌داد یکےگفت : "لیوان‌هاهمه‌اش‌نصفه‌بود💔:)" 🙂✋🏼 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•[آرامش واضطراب انسان ، رابطه مستقیمی با هدف گیری او در زندگی دارد ؛ یعنی اگر هدف یک نفر امری ثابت ، آرام و باقی باشد ، روح او هم آرامش پیدا می کند و اگر هدفش فانی ، ناآرام و متزلزل باشد ، روح او نیز مضطرب می شود .]• کتاب ادب الهی رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر بر من ننگر! تاب نگاه تو ندارم :)👱🏻‍♀💛 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
[♥️✨] از حاج‌قاسم شنیده بود دنبـال شھادت نرۅ که اگه دنبالش بری؛ بهش نمیرسے♥️..:) . +ی کاری کن شھادت دنبال تو باشه!🖐🏻 . :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت489 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صدای قدمهای بلند و محکم ایلزاد که پشت سرم میومد رو میشنیدم ولی علاقه ای به نشون دادن واکنش و ایستادن و حرف زدن باهاش رو نداشتم قصد نداشتم از عمارت خارج شم برای همین رفتم نزدیک حوض وسط حیاط روی لبه اش ایستادم ایلزاد اومد کنارم ایستاد از صدای نفس زدنهاش معلوم بود خیلی عصبانیه _چرا مثل بچها قهر میکنی؟ عصبی برگشتم سمتش _چون نمیخوام با تو ازدواج کنم ابروهاشو داد بالا _کی چنین اجازه ای بهت داده؟ نگاهمو چرخوندم دور تا دور حیاط سارگل رو پشت درختا دیدم _دقیقا بعد از اینکه با اون دختر و رابطه ات باهاش اشنا شدم با اجازه ی خودم تصمیم گرفتم سرشو چرخوند سمت درختهای بلند کاج و سرو با دیدن سارگل اخمی کرد و گفت _یعنی تو داری به یه دختر بچه ی ۱۶ ساله حسادت میکنی؟ چشمام شدن قد توپ تنیس _حسادت؟ دست برد تو جیبش شبیه کسایی که موفق شده باشن _بله حسادت _چرا من باید خودمو با اون دختر مقایسه کنم؟ کم نرمخوتر شد اومد نزدیکم _د اخه دختر خوب منم همینو میگم چرا داری خودتو با اون مقایسه میکنی کجای هیکل من به اون میخوره اخه که فکر کردی باهاش صنمی دارم شونه هامو بالا انداختم _خودم عکستو روی صفحه اش دیدم _اشتباه کرده بچه است بیشتر از این ازش انتظار داری؟ نگاهی به سمت سارگل انداختم که بی توجه به ما داشت پروانه ای دنبال میکرد _نمیدونم انگار فهمید کمی رام شدم به خودش اجازه داد بیاد نزدیکتر با صدای آرومتری گفت _نمیدونم یعنی شما سخت در اشتباهی خانوم نگاهش کردم تا عمق صداقتش رو از چشماش بخونم درسته نگاهش مظلوم بود ولی یه چیزی ته دلم آزارم میداد که کلافه ام کرده بود حسابی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت490 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از اون موافقت نیم بند من ایلزاد اجازه داد برگردم شیراز و امتحاناتمو به پایان برسونم خداروشکر آرامش نسبی حاکم شده بود به عمارتها قبل از حرکت ما احسان و مامان مهری و راضیه عازم تهران شدن تا ببینن نتیجه آزمایش خاله سهیلا چجوری میشه و تکلیفش چی میشه ماهم بعد از خداحافظی از عقیله خانم و ایلزاد راهی شیراز شدیم _راستی الهه این پونه خانم رفت کجا؟ نگاهمو از خیابون گرفتم و چرخیدم به سمت مامان _نمیدونم مامان منم از اون شب به بعد دیگه ندیدمش و اسمی ازش نشنیدم مامان تیکه ای از موز رو گرفت سمت عامرخان _نگفتی چجوری جمشید راضی شد راهش بده عمارت نگاهشو چرخوند سمتم _اصلا جمشید خان هیچی ایلزاد چجوری راضی شد مامانشو بپذیره عامر خان میونجی شد _این چه حرفیه ملیحه خانم بالاخره مادرشه مامان برگشت سمت عامر _نه مادری که بچه شیرخوارشو ول کنه بره اون ور آب _ملیحه خانم مامان کمی عصبی شد همیشه دوست داشت غیبت کنه و کسی باشه که پاسخش رو بده نه اینکه نهیش کنه _عامر هی نگو ملیحه ملیحه راست میگم دیگه بیحوصله از آینه ی جلوی ماشین نگاهی انداختم سمت مامان _مامان جان اون هم راضی نبوده بچه اش رو ول کنه بره، بابا میخواسته ازش گرو کشی کنه چند ثانیه سکوت کرد عامر خان سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد _یعنی چی؟ _یعنی اینکه بابا پابند به شما نبوده هرکسیو به شما ترجیه میداده عامر خان از اینه نگاهم کرد و زمزمه کرد _زیاده روی نکن الهه جان رو برگردوندم ازش فساد و بی بند و باری بابا چیزی نبود که قابل کتمان و پنهان کردن باشه همه ازش خبر داشتن بیچاره مامان که دائم باید سرکوفتشو قبول میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞