eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
| ‏الهی به حق مادرمان زهرا سلام الله علیها به ما فرصت جبران بده پیش از مرگ...! 🌱🌼 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| 🦋 | 🤩 ھٻچ چٻز ابدے نٻسٺ بآوࢪ ڪن.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| 🦋 | ✨ | 🌸 سيد‌حسن‌نصرالله: من فٺوآ نمےدهم، نظࢪم ࢪآ مےگوٻم.. خوآهࢪآنے ڪہ عڪس خود ࢪآ دࢪ شبڪہ‌ھآے اجٺمآعے مےگذآࢪٻد..! اٻن از آموخٺہ‌هآے حضࢪٺ زھࢪآ نٻسٺ.. ڪہ هࢪڪسے دࢪ ڪࢪھ زمٻن بٺوآند چہࢪھ شمآ ࢪآ ٺمآشآ ڪند.. 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت532 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عامرخان با شنیدن اسم عقیله خانم زود تر از مامان مهری به تشویش افتاد _چی میگی ملیحه چه اتفاقی افتاده؟ چونه های مامان به وضوح میلرزید و میترسید _عامر محسن داره میاد اینجا _خب بیاد مگه بار اوله محسنو میبینیم _نه نه برای قصد دیگه ای میاد _ملیحه بخدا درست و درمون نگی چیشده میرم الان زنگ میزنم محسن مامان فورا دست عامرخان رو گرفت کشوندش کنار خودش با گریه گفت _عامر محسن هنوزم عقیله رو میخواد مامان مهری بیچاره به خودش میلرزید دلم به حالش سوخت ترسیدم بلایی سرش بیاد رفتم کنارش نشستم شونه هاشو تو دستام ماساژ دادم _بعید میدونم ملیحه چرا به این فکر افتادی؟ اشاره کرد سمت من _از اون دختر بپرس فورا جواب دادم _وا مامان منکه بیشتر از شما خبر ندارم ایلزاد پیام داده بود به گوشیم اینو گفت منم بیشتر نمیدونم _ایلزاد؟ _اره این روزها از همه چی خبر داره عامرخان بلند شد _میرم خونه ی عقیله مامان با شتاب گفت _منم میام _نه ملیحه جان باید از مهدی تنهایی بپرسم _بهم خبر بده عامر دارم دیوونه میشم میدونیکه محسن یا به خواسته اش میرسه یا دیوونه بازی در میاره بدترش میکنه _میدونم ولی فعلا آروم باشید کتشو برداشت و با همون شلوار و لباس ورزشی رفت بیرون مامان مهری که تا اونموقع ساکت بود با صدای آرومی گفت _من طاقت یه کشمکش دیگه ندارم ملیحه مامان مهری بعد از صادق خان بقدری پیرو چروکیده شده بود که در دل میترسیدم از روزی که نباشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
| 👭🏻 | 🦋 | 💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت533 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تا اومدن دایی محسن خواب به چشم کسی نیومد سر ظهر بود که رسیدن صدای سلام احوال پرسیشون با عامرخان میومد منو مامان مهری و مامان ملیحه عین آدمایی که منتظر رسیدن یه فاجعه ای باشن چشم انتظار دیدن چهره ی زن دایی پروانه بودیم آشوب و پریشون ناخن میجویدیم زودتر از همه زن دایی پروانه این بار کمی شکسته تر و قد خمیده تر وارد اندرونی شد چادرشو شل تر گرفت و با چهره ای که اثری از شادابی قبلی توش نبود مستقیم رفت سمت مامان مهری جوری در آغوشش گرفت صدای ترق ترق استخونهای پیرزن بیچاره به گوش میرسید دایی محسن و عامرخان که وارد شدن فضا سنگین تر از قبل شد به تقلید از مامان بلند شدم یه قدم رفتم جلوتر _سلام داداش خوش اومدید روبوسی کردن ولی هیچ اثری از مهر و محبت واقعی نبود _سلام دایی در آغوشم گرفت ولی طعم دلگرمی همیشگی رو نداشت زن دایی هم سلام احوالپرسی کرد ولی بی حوصله و کمرنگ _مهدی چرا اینجا نیست؟ سراغ مهدی رو میگرفت یا مادر مهدی _بچه ام گفت مزاحم نباشه _مزاحم کی نباشه مامان مهری؟ مامان مهری دلش پر بود _دختر جوون تو خونه ست محسن _این دختر جوون با مهدی بزرگ شده مامان جواب داد _الان قضیه فرق داره _جالب شد چه فرقی کرده؟ مامان دستاشو بی هدف تکون داد _چی بگم داداش جوونای الانی که منتظر مشورت بزرگترا نمیمونن خودش دوست داشته بره پیش مادرش _مگه مادرش اینجا زندگی نمیکرد؟ همزمان چهار جفت چشم رفت پی چشمهای دایی محسن _قدم شما سنگین بود اقا محسن زن دایی پروانه هم دلش پر بود _تیکه میندازی پروانه خانم _تیکه نندازم دلم بپوسه؟ _ما باهم حرف زدیم _منم مخالفتی نکردم عامر خان سرفه کرد _مشکلی پیش اومده محسن جان؟ _باور کنم بیخبری؟ عامرخان رو به مامان پرسید _خبری شده ملیحه؟ قبل از اینکه مامان حرفی بزنه تقه ای به در اندرونی وارد شد و پشت بندش مهدی و عقیله وارد شدن شدن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
♡ میشود نیمه شبی گوشهِ بین الحرمین من فقط اشک بریزم و تو تماشا کنی..(: ♡ ~| |~ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| ✨ | 🦋 | 🌸 | 🖤 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🔴 قله‌های مقدس ظهور 🔹 سپهبد قاسم سلیمانی: من معتقد هستم امام زمان (عج) كه ظهور بكنند، حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّه‌ی آن حکومت، آن دوره‌ای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخش‌ها و حالاتش اتفاق افتاد... مهرماه1395 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت534 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زن دایی پروانه با دیدن مهدی انگار جون تازه ای گرفت از جا بلند شد چادرش شد بال پرواز تا وسط اتاق هر دو با آغوش باز بهمدیگه رسیدن و فرو رفتن در آغوش همدیگه عقیله خانم باوقار و سنگین سلامی داد و منو مامان رو در آغوش گرفت و بعد نشست کنار مامان مهری نگاهم وصل شده بود انگار به نگاه دایی محسن میدویدم دنبالش تا برسم به چشمهای آبی عقیله خانم محمد مهدی از زن دایی جدا شد خشک و غیرقابل باور با دایی محسن دست داد مامان رو در آغوش گرفت موقع احوالپرسی با من هم شبیه همیشه بی میل و رغبت بود زن دایی هم نشسته بود کنار عقیله خانم انگار قصد داشتن دو نفری دایی محسن رو از پا در بیارن _کوچ کردی آقا مهدی؟ مهدی شمشیرو از رو بسته بود با پوزخند جواب داد _دلم سوخته بود با تشری که عقیله زد مهدی سکوت کرد _سایه تون سنگین شده عقیله خانم چقدر با وقار بود این شیرزن _خدا سایه شمارو کم کنه عموی محمد مهدیم تکون خوردن زن دایی پروانه رو با چشمهای خودم دیدم دایی محسن ابرویی بالا داد و نوچی کرد _همه تون میدونید قصد من از اومدن به اینجا چیه و انجامش خواهم داد هرکی مخالفت کنه در واقع خودشو اذیت کرده مهدی خواست واکنش نشون بده که باز هم عامرخان اجازه نداد _کدوم قصد محسن جان؟ _یه جوری حرف میزنی انگار خبر نداری عامر _دارم _پس بی خبر نشون دادنت چه دلیلی داره؟ عقیله خانم مداخله کرد _دلیلش حجب و حیای ذاتی عامرخانِ وگرنه درخواست شما ایرادی نداره آخ که بدجوری دایی رو سوزوند _اگه ایرادی نداره طعنه و کنایه ی شما از چه جهته؟ مهدی رو به پروانه خانم گفت _مامان مگه تازه نرسیدی خسته نیستی؟ اشک نشسته بود تو دل چشمهای زن دایی _پاشو بریم استراحت کن زن دایی نالید _محمد مهدی محمد مهدی از جا بلند شد دست گذاشت روی قلبش _بلند شو تاج سرم انگار از اشاره ی مهدی به قلبش ترسید که بی حرف بلند شد کنارش قرار گرفت مهدی هم بی معطلی قدم برداشت سمت بیرون _نتیجه ی جواب مثبت عقیله میشه پیدا کردن قاتل محمدمهدی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||