eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 از عارفی پرسیدند: از اینجا تا خدا چه مقدار راه است...؟ فرمود: 👣 گفتند: این یک قدم کدام است؟! فرمود: پا بگذار روی خودت...💚🍃 ✨ چقدر حاضری برای لبخند خدا روی نفست پا بگذاری و بهش بگی نــــــه!؟؟؟💖 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍃 🌻 امام علی علیه السلام: 🍀 لا تَعزِم عَلى ما لَم تَستَبِنِ الرُّشدَ فيهِ. 🍀 به کاری که درستی آن برایت روشن نیست، تصمیم مگیر. . 📚 غررالحکم، ح ۱۰۱۸۳. کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت98 بی هوا از روی تاب پریدم پایین که شوک زده بلند ا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 الهه تو اطلاعاتتو ویرایش کردی؟؟ تو ذهنم دنبال راه در رو گشتم دروغو بر حقیقت ترجیه دادم و با سر جواب منفی دادم با عصبانیت کنترل شده ای جواب داد دارم میبینم ویرایش شده چرا بهم دروغ میگی ترسیدم تنم لرزید فقط چنتا چنتا شهر رو اضافه کردم به مولا قسم فقط شمالو زده بودم به مرگ خودم ... دستاشو آوورد بالا با لحنی خسته جواب داد کافیه تو به من اعتماد نکردی و بدون اطلاع من .. حرفشو ادامه نداد و با آرامش لب تاب رو بست بی توجه به من دراز کشید و ساعدشو حفاظ چشماش کرد من من ... دوید میون حرفم و با خشم گفت برو بیرون الهه مهدی برو بیرون اجازه بده فکر کنم با سستی از جام بلند شدم و با شونه هایی افتاده درحالیکه میرفتم بیرون قصدم بی اعتمادی نبود میتونستم حدس بزنم مهدی چشماشو فشرده تر کرده و جلوی خودشو گرفته تا داد و بیداد نکنه گوشیمو چک کردم راضیه اس ام اس زده بود که دانشگاه اصفهان پرستاری قبول شده زنگ زدم براش بعد از چندبار بوق اتصال خودش رد داد این یعنی نمیخواد باهام حرف بزنه پزشکی غایت آرزوم بود ولی نه شهر کرمانشاه ولی نه به قیمت ناراحتی مهدی نه به قیمت بی اعتمادی مهدی شیرینی پزشکی و عنوان خانم دکتر به کامم زهر تر از زهر شد زنگ زدم احسان تا خبرای تلخی رو برام پیغام ببرم و بلکه اندکی سبک بشم قبل از اینکه لب باز کنم خودش گفت شنیدم بی معرفتی هردوتونو داداشی تو دیگه اینو نگو تو چرا همچین کاری کردی بخدا قصدی نداشتم چرا بهش اعتماد نکردی اون داره از جون و دلش مایه میذاره برات دو روزه بابابزرگ زنگ میزنه رفته رو مخ من بهش گفتم الهه شوهر داره میگه پسر محسن شوهر بشو نیست رگ غیرت یه کُرد بچه رو تحریک کرده مهدی داره خون خونشو میخوره و هر لحظه ممکنه قمه بکشه ردی هرکسی که ناموسشو نشونه بره اونوقت ناموسش بهش اعتماد نکنه میکشنه کمر خم میکنه من شکستم کمر خم کردم به راضیه خانم بگو غایت خواسته ت همین بود؟ مبارکه ولی دیگه منو نداری البته اگه منو میخواستی خلاصه نوش جونتون دوتا نوه ی کوچکتر خان صبرایی نوش جونتون این بی معرفتی بازهم اجازه نداد من حرفی بزنم و گوشی رو قطع کرد و من موندم و یه دنیا حسرت ندیده و نخورده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
✨ لغزش و احساس گناه ✨ لغزش و اشتباه کردن در هر مسیری، از جمله ترک شهوترانی، اجتناب ناپذیر هست. ولی لغزش مهم نیست، سریعا به مسیر بازگشتن مهمه. صد بار اگر توبه شکستی بازآ. خداامرزنده ومهربان است دوست من ناامیدی اخرین و بدترین راهه کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
💬 زنان غربی به آخر خط رسیدن‼️گول ظاهرشون رو نخورید☝️☝️ ‌‌ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت99 الهه تو اطلاعاتتو ویرایش کردی؟؟ تو ذهنم دنبال
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 من نمیذارم الهه ازم جدا بشه اگه اون بره شهر غربت من چیکار کنم تنها چه خاکی تو سرم بریزم؟ اونم کرمانشاه شهر منحوس مادرزادیمون کم کشیدم از اون دیار که دخترمم بفرستم اونجا طبابت بخونه میخوام صدسال سیاه دکتر نشه یک ساعتی بود دایی محسن در حال تلاش بود تا مامانو راضی کنه که من برم ثبتنام دانشگاهمو انجام بدم ولی راضی نمیشد یه لنگ پا نشسته بود میگفت اونجا نحسه شومه شرش دامن گیره دامن خودمو گرفت حالا میخواد بچمو ببلعه یه کلام نه ملیحه عاقل باش این دختر ۱۷ سال درس نخونده که یه شبه تو آرزوهاشو به باد بدی یادت نمیاد چقد جون کند شب و روز نداشت خورد و خوراک نداشت شده پوست و استخون که تو بگی منحوسه نحسه و چمیدونم حرفای خاله زنکی اختیار الهه الان با منه با اون پسر هم نیست و منم اجازه میدم که بره خدا شاهده بخوای باهام مخالفت کنی رنگ منو‌ نمیبینی مگه شانس چند بار در خونه ی یه جوون رو میزنه مامان گریه هاش شدیدتر شد و التماسش شدیدتر سه چهار روزه که محمد مهدی سکوت کرده و تیک عصبیش عود کرده و پاهاش بی اختیار میره و میاد و لب میجوه و موهای سرشو میکنه سه چهار روزه دلم میخواد بگه الهه نرو تا پشت کنم به تمام زحمتایی که کشیدم و بمونم همینجا ور دل مادرمو و همسر موقتمو و این باغ و این عمارت دلم ترسیده از اسم کرمانشاه و مرد کرد و خان کرد وفایی دلم ترسیده از تهدید ناصر و توقع و بابابزرگ لرزه افتاده به جونم از شری که شاید دامن منو خوشبختی نداشتمو بگیره انگشت جوییدم و بازهم به پاهای محمد مهدی زل زدم بالاخره به هرچی که دوست داشت و نداشت غلبه کرد و زبون باز کرد و زد حرفیو که نباید میزد عمه جان الهه میره دوره اشو تموم میکنه و برمیگرده صداش خش داشت گرفته بود عصبی بود کلنجار رفته بود ولی گفت؛ دلو زد به دریا و گفت و تموم کرد این بحثی که سه چهار روزه آرامشمونو گرفته بالاخره چشماش طاقت نیاوورد و خورد به چشمام و نفسمو بند آوورد نفس کشیدنای تند تند و پشت سر همش اومدم لبخند بزنم پوزخندش نصیبم شد و بعد هم بلند شد و جمع رو ترک و دل من دنبالش روونه شد بابا شما یه چیزی بگو من بدون الهه داغون تر از اینیی که هستم میشم ای خداااا چرا کسی منو درک نمیکنه زن دایی بلند شد کنار مامان ایستاد و شونه هاشو مالید غصه نخور ملیحه جان تموم میشه اصلا محسن یه کاری میکنه انتقالی بگیره بیاد همین تهران مامان انگار کور سویی از امید به دل تاریکش تابیده بود که گردن چرخوند سمت دایی آره محسن؟ دایی محسن سری تکون داد و دو انگشت گذاشت روی چشمش و گفت به چشم شما راضی باش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و ♥️ ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
[💙] 👈🏽 دستـــم نمیرســد بھ ☘ تماشای『 』 با بغض به روی عکس 🕌 دست میکشم 🥀 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
▣ یـادمون باشه ڪه... هـر چی برای خـــدا ڪوچیڪی ‌و افتـادگی ڪنیم، خـــدا در نظر دیگـران بـزرگمون می ڪنه.. کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت100 من نمیذارم الهه ازم جدا بشه اگه اون بره شهر غ
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 راضیه راهی اصفهان شد بدون خبر بدون خداحافطی بدون اینکه بگه اهای غریبه ها من دارم میرم آرزوی موفقیت کنید برام راضیه رفت و یه دل چشم انتظار پشت سر خودش کاشت انگاری خاله سهیلا بو برده بود هرچی به سر راضیه اومده برمیگرده به احسان و گله داشت از مامان ملیحه گله داشت از منی که دائم ادعا کردم خواهر راضیه م و بد و خوبش بدو خوبه منه خاله سهیلا هم رفت و آمدشو کم کرده بطوریکه هفته ای به بار سراغی ازمون میگیره اونم با پیغام پسغامی که به مهدی میده برای بردن من به دانشگاه همه داوطلب بودن مامان ملیحه دلش ناآروم بود مامان مهری هوای تجدید خاطره داشت بابابزرگ امنیت میداد دایی محسن اختیار دارم بود احسان ساکت بود اونم دیگه محلم نمیداد اونم فکر میکرد بی معرفتی کرده کوچکترین نوه پدربزرگ خان برادرمم بهم اعتماد نداشت یه چیزی اندازه توپ تنیس تو گلوم گیر کرده بود جولان میداد بالا پایین میشد و نفسمو بند میاوورد و باز زندگی میداد یه چیزی اندازه توپ تنیس مامن تنهاییام فقط و فقط تاب سواری بود و چنر ثانیه احساس خلا مطلق الهه الهه محمد مهدی عربده میزد و صدام میکرد تنم لرزید از تاب پریدم پایین و خودمو رسوندم به عمارت جلوی ورودی ایستاده بود با موهای بهم ریخته و لباس شلوار گرم سفید سلام‌ بله پوزخندی زد و با دست اشاره کرد برم داخل دایی و زن دایی نشسته بودن مامان ملیحه داشت چای تعارف میکرد سلامی کردم و نشستم کنار زن دایی دستامو گرفت و با حالت دلسوزانه ای گفت غصه نخور حل میشه دایی محسن با اخم جواب داد غصه چیو بخوره؟ سرمو انداختم پایین هیچ احدی حق نداره اذیت کنه الهه رو مگه بچه گوشت قربونیه الهه سرتو بگیر بالا نگاهش کردم فردا با هواپیما میری دانشگاهت بلیط گرفتم دوتا برای تو و (دایی مکثی کرد انگار علاقه نداشت اسم مهدی رو به زبون بیاره) این پسر بعد هم با دست بهش اشاره کرد مامان خواست اشک بریزه که دایی تشر زد بسه ملیحه وسایلاشو جمع کن داداش چرا خودم نرم چون شوهر داره و شوهرش اونو میرسونه شیرینی حرف دایی زیر زبونم مزه داد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
مثل مرد باش !!!😒😓🧐 • کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌