🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت217 #نویسنده_سیین_باقری ناهار که تموم شد ماهرخ خان
#پارت_217_الهه😍
رمان آنلاین بر اساس واقعیت♥️
بالاترش پارت دلانه🤭
『گنبـد』🖤
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
ګلڼٵ؋دٵڪ ېٲزېڼب:
💌|پاسخ #خواهر_شهید
در پاسخ بہ سوالات مربوط به
شهید محمدرضا دهقان...
| مواقعے کہ زمینہ گناه
حاضر و آماده بود چیکار میکرد؟
فرار😂
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•|🌙🕊|•
#راز_نجات🌻🌱
•منبرای#شھادتاصرارنمیکنم•
•آنقدرکارمیکنمکھلایقشھادت بشوم•
وخدامنرابخرد! :)
#شھیدمرتضیحسینقمی
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت217 #نویسنده_سیین_باقری ناهار که تموم شد ماهرخ خان
#پارت_217_الهه😍
رمان آنلاین بر اساس واقعیت♥️
بالاترش پارت دلانه🤭
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت217 #نویسنده_سیین_باقری ناهار که تموم شد ماهرخ خان
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت218
#نویسنده_سیین_باقری
اقایی از بین جمعیت بلند شد با اجازه خواستن از پدربزرگ شروع کرد به مداحی کردن درباره روز اربعین و بقیه صوری سرشونو پایین گرفتن
این بین تنها کسایی که عمیقا عزاداری میکردن مامان و عمه نسرین بودن حتی احسان هم حال و هوای اربعین سالهای قبل رو نداشت
سالهای قبل با دل ترس و نترس قایمکی از بابا روز اربعین میرفتیم خونه پدربزرگ خان
تا توی مراسم آش پزون شرکت کنیم
یه دیگ خیلی بزرگ میذاشتن وسط حیاط در و همسایه جمع میشدن کمک میکردن عصر هم مراسم مداحی و سینه زنی و عزاداری برای سالار شهیدان
چقدر با راضیه غیبت این و اونو میکردیم و اخرشم میرسیدیم به رضای خاله و سقلمه های راضیه که
_الهه رضا رو ببین داره اش هم میزنه
داره سینه میزنه
داره چایی میچرخونه
اون روزا انقدر درگیر رضا بودم که محمد مهدی رو نمیدیدم
یه توهم عبث و پوچ چشمم رو کور کرده بود غامل از ادمای بهتر دور و برم
شاید اگه اونموقع هم متوجه حضور محمد مهدی بودم بازهم قرار نبود بهم برسیم
شاید وقت و زمانش همین حالا بوده و این جدایی عظیم بینمون
میدونستم محمدمهدی ادم بی منطق نیست که برای رسیدن به خواسته اش هرکاری کنه میدونستم دیگه حتی تو ذهنشم من جایی ندارم
فقط نمیدونستم برای همه روزهایی که فکر میکرده من محرمشم و نبودم؛ میخواد چیکار کنه و چجوری خودشو تنبیهه کنه
صدای مداح اوج گرفت و منو از فکر و خیال کشوند بیرون
نگاهم افتاد به چشمهای منتظر ایلزاد
چشمکی زد و با تکون دادن سر پرسید "چیه"
شونه بالا انداختم و گفتم "هیچی"
_تشکر میکنیم از همه عزیزان فامیل وفایی که حضور پیدا کردن در مراسم هرساله ی بزرگ خاندان طایفه که دستی بر حمایت همه ی ماها داشتند ان شالله حاجت روایی همگی شما با صلوات برمحمد و ال محمد
صلوات با صدای کمی فرستاده شد و بعد از اون پدربزرگ به خدمه اشاره کرد پذیرایی کنن
سینی های کوچکی حاوی چند کاسه آش رشته بین مهمانها پخش شد
طولی نکشید که پدبزرگ دوباره بلند شد و پشت میکروفن قرار گرفت
_بازهم تسلیت میگم ایام رو خدمت تک تک شما عزیزانم مشرف فرمودید عمارت رو به قدوم پر برکتتون همونطور که در جریان هستین این مراسم هرساله برگذار میشده تا هم یادآور واقعه ی عظیم عاشورا باشه و هم یادبود پسر عزیز و ارشد این این عمارت ناصرخان وفایی که حضورش رو هرثانیه در قلب و جانمون احساس کردیم
همه مهمونها زیرلب خدابیامرز گفتن و پدربزرگ هم تشکر میکرد
دوباره نگاهم افتاد به ایلزاد که این بار سر به زیر انداخته بود با حبه قندی که افتاده بود روی تخت بازی میکرد
عمه دستی به بازوش کشید سرشو بالا اوورد با چشمهایی که قرمز شده بود لبخندی زد چشم بر هم فشرد
_اما امسال خبر دیگری هم برای شما عزیزانم دارم که شاید جاش توی این مراسم نبود اما از اونجایی که تا مراسمات بعدی مدت زیادی باید میگذشت تا همگی دور هم جمع بشیم؛ تصمیم بر آن شد که در این زمان گفته بشه
اشاره ای به سمت ایلزاد کرد که با ابهت سر راست کرده بود و مستقیم نگاهش به پدربزرگ بود گفت
_نوه ی ارشد و عزیزم ایلزاد خان که سالهای زیادی رو تو خونه ی نسرین بانو قدم علم کرده و بزرگ شده به یاری خدا و عرضه و جَنم خودش به مراتب بالایی رسیده
استاد دانشگاه تا مطب خصوصی خداروشاکریم که یادگاری ناصرخان؛ به درجات بالایی رسیده و سرمون دائما بالاست
یه تای ابرومو بالا انداختم و در دل گفتم "چه نوشااابه ای"
_امروز خبری که باعث شادمانی و خوشحالی همگی ما خواهد شد اعلام این هست که هر دو نوه ی عزیزم الهه و ایلزاد؛ طبق رسوم پیامبر و تکیه بر مثل معروف؛ عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمان هفتم بستند؛ چند ماهیه بعد از تلاشهای بسیار محرم همدیگه شدند و ان شالله عید نوروز مراسم مفصلی برای ازدواجشون گرفته خواهد شد
صدای بهت زده ی جمعیت بلند شد
عده ای تبریک میگفتند و عده ای ایش میگفتند
پدربزرگ با ختم صلوات از جایگاه پایین اومد
آذین و آذر زودتر از همه بلند شدند اومدند سمت تخت
آذر رو به ماهرخ گفت
_ماهی جون مبارکتون باشه قدم نحس دومی
بعد هم بدون نیم نگاهی به ما از حیاط پشتی خارج شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت218 #نویسنده_سیین_باقری اقایی از بین جمعیت بلند شد
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت218
#نویسنده_سیین_باقری
عمه نسرین پقی خندید و با گزیدن لبش رو به ماهرخ خانم گفت
_جیگرم برات کبابه خاله فک کن الهه هم مثل ملیحه قرار نحس باشه براتون
بعد هم با جدیت نگاهشو دوخت به بابابزرگ و گفت
_تف به شرف هرکی که بگه ملیحه قدمش نحس بود با اومدن ملیحه بود که سایه شور بختی از سر این عمارت برداشته شد و نادر حداقل برای چند سال سر عقل اومد و شد مرد زندگی
معلوم نشد اون پدرنیامرزیده آذر چی به خوردش داد که شد چنگیزخان مغول و افتاد تو جون زن و بچه ش انقدر از تهران رفت و اومد رفت و اومد که اخرم بین راه تیکه تیکه جنازشو دادن تحویلمون
عمه نسرین علنا گریه میکرد
_ملیحه قدمش نحس نبود قدم نحس اون آذر خیر ندیده بود و جادو جنبلی که ننه ی عفریته اش کرد و روزگار ملیحه مظلوم هم در پی اش تیره و تار شد
بعد هم با چونه هایی که میلرزید رو کرد سمت منو گفت
_حالا هم که دختر نازنین دسته گلش داره پر پر میشه و نمیتونه کاری کنه
پدربزرگ شوکه بود از طغیان ته تغاریش ایلناز خودشو رسونده بود به مادر باوقارش و مامان دستای رقیق شفیق دوران بچگیشو تو دیت میفشرد و اشک میریخت
اما امان از ایلزاد که با کف دو دستش صورت پوشونده بود و نفس عمیق میکشید
به خودم اومدم صورتم خیس از اشک بود و دست احسان دور حلقه شده بود
بابابزرگ حرفی نزد در واقع حرفی برای گفتن نداشت که عصا زنون با شونه هایی که افتاده بود مجلس رو ترک کرد
عمه نسرین با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن
ایلناز مامان مامان میکرد
ایلزاد بلند شد سر به زیر با موهایی که جلوی صورتش پریشون شده بود از جلوی نگاهمون دور شد
احسان زیرلب صدام زد
_خواهری
انقدر با احساس گفت که دلم نیومد دلشو بشکنم
_جونم
بغلم کرد و پشت سر هم گفت
_ ببخشید ببخشید ببخشید
صورتشو بوسیدم و جواب دادم
_خواهرتم هرکاری بکنی برای خودت کردی
ازش فاصله گرفتم و بلند شدم انگار نوبت من بود تا ترک کنم مجلس رو
کفشمو پوشیدم با قدمهای آروم پا گذاشتم روی برگهای خشکیده درختها و از حیاط پشتی خارج شدم
ایلزاد رو دیدم که لبه ی حوض بزرگ آبی رنگ وسط حیاط نشسته رو به آسمون
دلم سوخت براش راهمو کج کردم رفتم سمتش ایستادم چادرمو از سر برداشتم کنارش نشستم
متوجه حضورم شد خودشو جا به جا کرد و لبخند زورکی زد
_سردت نشه
_خوبه شما سردتون نیست؟
عمیقتر خندید
_خلاء بزرگیه جای خالیه پدر و مادر تو زندگی خداروشکر هر دو مادر رو داشتیم ولی ..
_ولی نبودن پدر خیلی احساس شد؟
اره خیلی احساس شد اونقدری که هرکسی تونست بیاد وسط زندگیمونو برامون تصمیم بگیره همونقدر که دل من پره از این جماعت خودخواه دل تو هم پره ایلزاد خان میدونم
_دلم پره از رسم زمونه که چرا هرچی بدی خواست برای من خواست
پوزخندی زد و ادامه داد
_جالبه نه؟ استاد و دکتر مملکت نشسته از رسم زمونه میناله
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
~🕊
#رفیق_خدایے🍃💕
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابهحآلخودموامگذار !
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
◌ پاییز آنجاست🍁」
◌ درست در حوالی چشمان تو . . .
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌱
.
آمدیوبهشتراباخود
بهدلاینکویرآوردی...
.
#سالروزورودحضرتمعصومهعلیهاالسلام
#یااختالرضاعلیهالسلام
.
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2