||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت219 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت220
#نویسنده_سیین_باقری
*محمد مهدی*
مامان انگار به جاهای خوب از زندگینامه اش رسیده بود که با عشق تعریف میکرد و علاقه داشت زودتر به پایان برسه
_اونشب بعد از برگشتنم پیش عامر انقدر شور و هیجان داشتم که نفهمیدم گشنه ام یا سیر سر شب رفتم زیر کرسی چشمامو بستم شروع کردم به خیالبافی های دخترونه
از بانوی عمارت شدن تا بچه های قد و نیم قد و خوشی هایی که فکر میکردم میان سراغم و عقده های دفن شده تو دلم رو درمون میشن
با خودم فکر میکردم کنار ملیحه درس میخونم منم به جایی میرسم همونطور که من عاشق پسرخان شدم اونم دلش پای من سُریده و حتما منو از عامر خواستگاری میکنه و هزار فکر و خیال کرده و نکرده در اخر با همین احساسات خوابم برد
صبح با صدای بهم خوردن دیگ و قابلمه از جا پریدم نگاهی به ساعت کوکی کوچک صورتی که گذاشته بودم روی طاقچه افتاد نزدیک به هفت صبح بود
تیز از جا پریدم پس چرا عامر صدام نزده بود چرا ساعت زنگ نخورده بود نمازم قضا شده بود
دمغ از جا بلند شدم چادر رنگیمو دورم پیچیدم رفتم صورتمو بشورم
قربانعلی رو دیدم که کارگر و خدمه رو راهنمایی میکرد که چیکار کنن از پشت ستون حائل بین اتاقک و روشویی توی حیاط؛ نگاهش بهم افتاد
_باباجان چقدر دیر بیدار شدی خانم کوچیک خیلی سراغتو میگیره
شرمگین جواب دادم
_صبحتون بخیر چشم میرم اتاقشون
لبخندی زد و سرشو تکون داد دوباره رفت سمت مطبخ
صورتمو با چادر سفید گلگلیم خشک کردم و لخ لخ کنون با پاهایی که بزور میکشیدم به موزاییکای کف ایوون رفتم سمت اندرونی
عامر و صادق خان درحالیکه با هم حرف میزدن از اندرونی خارج شدن
عامر نگاهش به من افتاد لبخند ریزی زد و دستشو تکون داد که باعث شد اقا هم متوجه حضورم بشه
با خوشرویی مخاطب قرارم داد و گفت
_ظهرت بخیر دختر چشم آبی
در یک لحظه تمام صورتم قرمز شد احساس کردم الانه که زمین دهان باز کنه منو ببلعه
بزور نفسمو آزاد کردم و جواب دادم
_شرمنده آقا نمیدونم چجوری خواب موندم
مهربان خندید و دستی به شونه ی عامر زد
_سلامت باشی دخترجون ایرادی نداره فقط زودتر خودتو به ملیحه برسون که باز کلافه شده اون دختر شلخته
_چشم به روی چشمم
_چشمت سلامت
بعد هم رو کرد به عامر و گفت
_امروز بیشتر مراقب خودتون باشید
عامر دست به چشم گذاشت و همقدم شد با خان
داخل اندرونی شلوغ تر از همیشه بود با خانم بزرگ و سهیلابانو رو به رو شدم که با استرس چرخ میخورون دور خودشون
سهیلا چشمش که من افتاد با ترشرویی گفت
_چرا انقدر دیر بیدار شدی
هیچوقت نفهمیدم چرا سهیلا ازم خوشش نمیومد از روز اول ورودم به اون خونه برعکس تمام اهالی؛ سهیلا باهام ترشرویی میکرد و زبون تلخی داشت
_شرمنده خانم
مهری خانم مداخله کرد و با چشم غره به سهیلا گفت
_عیب نداره دخترم برو ببین ملیحه چیکارت داره که خونه رو از صبح گذاشته روی سرش
چشمی گفتم و پا تند کردم سمت اتاق ملیحه
اجازه ورود گرفتم مثل همیشه کلافه وسط اتاق ایستاده بود دور خودش میچرخید با دیدنم اشک از چشماش جاری شد
_عقیله جونم اومدی؟ بیا کمکم کن نمیدونم چی بپوشم چیکار کنم سهیلا همش طعنه میزنه که بلد نیستم مثل خانزاده ها باشم بیا بگو چی بپوشم که امروز بدرخشم
لبخندی بهش زدم و صورتشو از اشک پاک کردم
_چشم شما صورتتونو بشورید من براتون لباس انتخاب کنم
بین لباساش گشتم از بلند و کوتاه و تونیک و بلوز شلوار گشاد و تنگ و همه رنگی لباس داشت اونوقت میگفت چی بپوشم
پیراهن بلند ماکسی سبز یشمی رنگی در اووردم با روسری قواره بلندی تیره تر گذاشتم رو تختش
از بین کفشاش کفش پاشنه سه سانتی مشکی رنگی برداشتم
درحالیکه با حوله صورتشو خشک میکرد اومد بیرون با دیدن لباسای روی تختش چشماش برق زد
_مررررسی عقیله جونم تو همیشع بهترینها رو ست کردی
کمکش کردم لباساشو پوشید واقعا هم زیبا شده بود ارایشش فقط سورمه ی پررنگ دور چشمش بود اما با اون سادگی واقعا دلربا شده بود
ساعت حوالی ۹ بود که از اندرونی خارج شدم رفتم تا آماده باشم برای کارهایی که احتمالا ملیحه صدام میزد تا کمکش کنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت220 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت221
#نویسنده_سیین_باقری
عامر لباس آبی با شلوار سورمه ای پوشیده بود پشت به در اتاقک داشت شال دور کمرشو سفت میکرد دربا صدای قیژی باز شد که باعث شد برگرده سمت در با دیدنم گل از گلش شکفت
_چطوری آبجی؟ دیر بلند شدی امروز
اخمی کردم و چادرمو از سرم بیرون آووردم
_چرا صدام نزدی نمازم قضا شد
_جون عامر صدات زدم بیدار نشدی، تو نمیخوای آماده بشی؟
سرمو تکون دادم و با غم گفتم
_مگه چندتا انتخاب دارم که بخوام آماده بشم همون لباس کردی که خانم بزرگ داده رو میپوشم دیگه
اومد نزدیکم با مهربونی گفت
_از اقا قول گرفتم اخر همین ماه ببرمت بیرون هرچی خواستی بخریا ناراحت نباش
لبامو کج کردم جواب دادم
_ناراحت نمیشم همینکه یه سرپناه داریم که تو کوچه نخوابیم برام کافیه
رفت سمت آیینه کوچک رومیزی که ته طاقچه گذاشته بود دستی تو موهاش کشید و گفت
_راستی عقیله پسرخان گفت حواستو بده دور بر نادرخان وفایی نری
یه لحظه به خودم لرزیدم از شنیدن اسم نادرخان
با نگرانی جواب دادم
_چرا اینو گفت
شونشو بالا انداخت و گفت
_همه ذات خراب این بشرو شناختن دیگه
بعد هم با گفتن بعدا میبینمت از اتاق خارج شد
چرا پسرخان نگران من بود؟
یعنی فهمیده بود نادرخان میخواست چه بلایی سرم بیاره؟
لباس کردی زنونه ای که خانم بزرگ روز اول بهم هدیه داده بود رو از بین لباسای توی صندوقچه بیرون کشیدم و پوشیدم
استینای بلندش اذیتم میکرد ولی زیبا بود
لبخندی به چهره ام مقابل آیینه زدم و منتطر موندم تا موقعی که صدام نزدن یا کاری باهام ندارن از اتاق بیرون نرم
ولی از پشت پنجره نظاره گر رفت و آمدها بودم
بالاخره خدم و حشم عمارت وفایی اومدن و بعد از اونها با اسکورت خیلی زیاد
جمشید خان و کنارش نادرخان و پشت سرشون گلرخ خانم و نسرین بانو وارد حیاط شدن
نسرین مدام سرشو میچرخوند انگار دنبال کسی میگشت
دلم برای مهربونیش تنگ شده بود ناخوداگاه اشکام ریخت توصورتم
نیم ساعتی میشد که مهمونا اومده بودن و کارگرا هم ارومتر از قبل مشغول پذیرایی بودن و بساط خوشگذرونی مهمونا رو فراهم میکردن
قربانعلی رو دیدم که داره میاد سمت اتاقک
فورا خودمو از کنار پنجره کشیدم کنار و نزدیک به کرسی نشستم
در زد و فورا در رو باز کرد نگاهی چرخوند تا پیدام کرد
_اینجایی بابا؟ بدو که ملیحه بانو صدات میزنه غلط نکنم دخترجمشید ازش خواسته
صورتمو پاک کردم دنبالش رفتم بیرون سوز هوا و استرسی که داشتم باعث شد به خود بلرزم
تند تند نفس تازه میکردم تا رسیدیم دم در اندرونی از شانس خوبم قبل از اینکه بخوام وارد شم ملیحه و نسرین اومدن بیرون
چشمشون که به من افتاد ذوق زده اومدن سمتم
نسرین بی درنگ بغلم کرد
_دلم برات تنگ شده بود نامرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
「هےنگاهتبکنمگمبشومدرچشمت
گمشدن
درشبِچشمانتوپیداشدناست💙🌧」
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🍀💛
#گندم_ری_نخواهی_خورد
نمیرسند به مُلکِ ری، آنهایی
که به هوایش خونِ مظلوم ریختند ...
+ منتقمِخونِشهیدخودخداست! منتظرباش!
#ترامپ_قمار_باز
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
سفرهۍ ݪطف علے تـا اینکہ برپـا مۍشود
واژهۍ احسـاݩ و نیکے خوب معنـا مۍشود..🌸
#حیدرڪرار
#اسلامعلیڪیاامیرالمومنیݩ(ع)🙌🏻
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
❗️اگر جلوی خود را در گناه نگیریم
🌼آیت الله بهجت (ره) :
ﺍﮔﺮ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﻣﻌﺎﺻﯽ ﻧﮕﯿﺮﯾﻢ، ﺣﺎﻟﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﻭ ﺗﮑﺬﯾﺐ ﻭ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍ ﺑﻪ ﺁﯾﺎﺕ ﺍﻟﻬﯽ، ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ!
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
-♥️🌱
اگر زن ها این انقلاب را نمیپذیرفتند
و به آن باور نداشتند؛
مطمئناً انقلاب اسلامی واقع نمیشد...!!
• آیتاللّٰهخامنهای🌸🌿
↬یقیناً ڪُلُه خَیر⇜
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#پارت_واقعی
پتو رو كنار ميزنم دستش رو ميذارم روي شكم تخت و صافم:
-ميگن بايد اينجا باشه! هيجان انگيز نيست؟
لرزش نامحسوس دستش رو حس ميكنم. با ترديد به شكمم نگاه ميكنه. همونطور ميذاره دستش اونجا بمونه.
حس خوبي بهم ميده. تموم وجودم گرم ميشه.
يه نطفه درونم و اين مهربون شدن خانزاده خيلي عجيب و شيرينه!
عضلات شكمم منقبض و چشمام پر حرارت ميشه. آروم لب ميزنه:
-بهش شب بخير بگم؟
پلكام مي لرزه:
لبهاش و نزديك شکمم نگه ميداره. از خالي شدن نفس هاش روي پوستم گر مي گيرم:
شب بخير كوچولو...
لحنش برام اغواگر به نظر ميرسه و وقتي لباي خيسش به شکمم میخوره و بوسه اي روش ميزنه. حس ميكنم ته دلم فرو ميريزه. ميخواد دستشو برداره كه بي اختيار دستشو چنگ ميزنم و اجازه اين كار رو بهش نميدم و ..❌
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دختر چهارده ساله حامله از پسرخان😳☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت221 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت222
#نویسنده_سیین_باقری
نسرین از اول هم مهربون بود بعد از اینکه همدیگه رو خوب چلوندیم ملیحه با شور شعف زیادی گفت بریم پشت باغ مخفیگاه دارم اونجا یه دل سیر حرف بزنیم
سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم فارغ از اینکه من رعیتم و اونا خانزاده با خوشحالی کنار هم بودیم و پشت درختا نشسته بودیم بی توجه به سرمای هوا گپ میزدیم میگفتیم و میخندیدیم تا اینکه نسرین بی هوا گفت
_عقیله جون بخشیدی منو؟
دلم نمیخواست ملیحه از این راز باخبر بشه ولی اون فضول تر از این حرفا بود انقدر گفت چرا چرا که نسرین مجبور شد براش توضیح بده
_اون روز من خیلی ناراحت شدم نادر تو حالش خودش نبود عقیله نمیدونسته داره چیکار میکنه
رفته مهمونی؛ اونجا رویا دختر خالمو دیده؛ اینا از بچگی همدیگه رو دوست داشتن ولی نمیدونم چیشد که رویا بعد از اینکه دبیرستانش تموم شد گفت نادرو نمیخواد اون روز هم تو جشن دوباره بهش ابراز علاقه میکنه رویا پسش میزنه
ناراحت بوده میاد خونه عقیله رو پشت درختا میبینه خواسته اذیتش کنه، بابا سر میرسه
دستامو گرفت و گفت
_ببخشید عزیزم به خدا هنوزم منو مامان ازت یاد میکنیم نمیدونستم اینجایی و گرنه یه جوری خودمو بهت میرسوندم
لبخندی زدم و گفتم
_گذشت دیگه منم فراموش کردم
ملیحه تو شوک بود
_چرا ناراحتین خانوم؟
عصبی تشر زد
_زهرمار عقیله بدم میاد با احترام حرف میزنی
دایی عامر با صدا خندید و رو به من گفت
_عمه ات هنوزم بی اعصابه؟
تلخ خندیدم و گفتم
_عزیزدلم .. اره یه مقدار اعصاب نداره ته تغاری باغستون
_حیف شده ملیحه شایدم کم کاری از من بود شاید باید عاقلانه تر ازش خواستگاری میکردم حداقل به خان میگفتم نه پدرت
مامان گفت
_قسمت نبوده داداش اگه قسمت باشه زمین و زمان بهمدیگه دوخته بشه بازهم کسی نمیتونه مانع بشه
دایی سری تکون داد و جواب داد
_درسته ولی تلاش بیشتری میطلبید وگرنه ملیحه نمیوفتاد به چنگ نادر هرچند من رعیت زاده بودم ولی عاشق بودم چیزی که نادر نداشت
مامان حسرت گفت
_مگه ملیحه دلش راضی بود؟ تا شب عقد هم گریه میکرد و نگاهش به در منتظر تو بود ولی چه میشد کرد که خودخواهی جمشید خان و خبط پسرصادق خان ملیحه رو بیچاره کرد
_پسرصادق خان اسم نداره مامان؟
لبخند زد و گفت
_نمیتونم به زبون بیارم وقتی شاخ شمشادم کنارمه
مریم حسادتش گل کرد
_منم که ته گلدونم
دست انداختم دور گردنش به خودم نزدیکش کردم
_شما طوطی سخنگوی منی حسادت نکن که دلم میپوسه از اخمات
لبخند زد و خیلی راحت سرشو گذاشت روی پام و به مامان گفت
_ادامه اش رو بگین مامان
مامان دوباره چشماشو دوخت به گلای قالی و گفت
_از ترس اینکه ملیحه چیزی به گوش خانواده ش نرسونه ازش قول گرفتم حرفی نزنه ولی بعدها فهمیدم برای برادرش گفته بود
قربانعلی نفس زنون اومد سمتمون
_خانم کوچیک کجایین بابا جان بیاین ناهاره پدرتون منتظره
ملیحه و نسرین سبک بال بلند شدن رفتن سمت اندرونی
حتی قربانعلی ندید من اونجا نشستم
آهی کشیدم و دست زدم زیر چونه ام به تماشای درختای پاییزی نشستم و فکر کردم به اون شب که اگه خان نرسیده بود چه عاقبتی در انتطارم بود
صدای پایی شنیدم باعث شد تو جام جا به جا بشم و سرک بکشم ببینم کیه که داره بهم نزدیک میشه
با دیدن نادر خان که اخم شدیدی روی پیشونیش بود ناخواسته لرزه افتاد به جونم و دستام یخ زد
نزدیکم شد بدون نیم نگاهی گفت
_چطوری چشم آبی؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
ولا تجسسو...❌
و هرگز در کار دیگران تجسس نکنید.
#قرآن
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2