eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت219 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* مامان انگار به جاهای خوب از زندگینامه اش رسیده بود که با عشق تعریف میکرد و علاقه داشت زودتر به پایان برسه _اونشب بعد از برگشتنم پیش عامر انقدر شور و هیجان داشتم که نفهمیدم گشنه ام یا سیر سر شب رفتم زیر کرسی چشمامو بستم شروع کردم به خیالبافی های دخترونه از بانوی عمارت شدن تا بچه های قد و نیم قد و خوشی هایی که فکر میکردم میان سراغم و عقده های دفن شده تو دلم رو درمون میشن با خودم فکر میکردم کنار ملیحه درس میخونم منم به جایی میرسم همونطور که من عاشق پسرخان شدم اونم دلش پای من سُریده و حتما منو از عامر خواستگاری میکنه و هزار فکر و خیال کرده و نکرده در اخر با همین احساسات خوابم برد صبح با صدای بهم خوردن دیگ و قابلمه از جا پریدم نگاهی به ساعت کوکی کوچک صورتی که گذاشته بودم روی طاقچه افتاد نزدیک به هفت صبح بود تیز از جا پریدم پس چرا عامر صدام نزده بود چرا ساعت زنگ نخورده بود نمازم قضا شده بود دمغ از جا بلند شدم چادر رنگیمو دورم پیچیدم رفتم صورتمو بشورم قربانعلی رو دیدم که کارگر و خدمه رو راهنمایی میکرد که چیکار کنن از پشت ستون حائل بین اتاقک و روشویی توی حیاط؛ نگاهش بهم افتاد _باباجان چقدر دیر بیدار شدی خانم کوچیک خیلی سراغتو میگیره شرمگین جواب دادم _صبحتون بخیر چشم میرم اتاقشون لبخندی زد و سرشو تکون داد دوباره رفت سمت مطبخ صورتمو با چادر سفید گلگلیم خشک کردم و لخ لخ کنون با پاهایی که بزور میکشیدم به موزاییکای کف ایوون رفتم سمت اندرونی عامر و صادق خان درحالیکه با هم حرف میزدن از اندرونی خارج شدن عامر نگاهش به من افتاد لبخند ریزی زد و دستشو تکون داد که باعث شد اقا هم متوجه حضورم بشه با خوشرویی مخاطب قرارم داد و گفت _ظهرت بخیر دختر چشم آبی در یک لحظه تمام صورتم قرمز شد احساس کردم الانه که زمین دهان باز کنه منو ببلعه بزور نفسمو آزاد کردم و جواب دادم _شرمنده آقا نمیدونم چجوری خواب موندم مهربان خندید و دستی به شونه ی عامر زد _سلامت باشی دخترجون ایرادی نداره فقط زودتر خودتو به ملیحه برسون که باز کلافه شده اون دختر شلخته _چشم به روی چشمم _چشمت سلامت بعد هم رو کرد به عامر و گفت _امروز بیشتر مراقب خودتون باشید عامر دست به چشم گذاشت و همقدم شد با خان داخل اندرونی شلوغ تر از همیشه بود با خانم بزرگ و سهیلابانو رو به رو شدم که با استرس چرخ میخورون دور خودشون سهیلا چشمش که من افتاد با ترشرویی گفت _چرا انقدر دیر بیدار شدی هیچوقت نفهمیدم چرا سهیلا ازم خوشش نمیومد از روز اول ورودم به اون خونه برعکس تمام اهالی؛ سهیلا باهام ترشرویی میکرد و زبون تلخی داشت _شرمنده خانم مهری خانم مداخله کرد و با چشم غره به سهیلا گفت _عیب نداره دخترم برو ببین ملیحه چیکارت داره که خونه رو از صبح گذاشته روی سرش چشمی گفتم و پا تند کردم سمت اتاق ملیحه اجازه ورود گرفتم مثل همیشه کلافه وسط اتاق ایستاده بود دور خودش میچرخید با دیدنم اشک از چشماش جاری شد _عقیله جونم اومدی؟ بیا کمکم کن نمیدونم چی بپوشم چیکار کنم سهیلا همش طعنه میزنه که بلد نیستم مثل خانزاده ها باشم بیا بگو چی بپوشم که امروز بدرخشم لبخندی بهش زدم و صورتشو از اشک پاک کردم _چشم شما صورتتونو بشورید من براتون لباس انتخاب کنم بین لباساش گشتم از بلند و کوتاه و تونیک و بلوز شلوار گشاد و تنگ و همه رنگی لباس داشت اونوقت میگفت چی بپوشم پیراهن بلند ماکسی سبز یشمی رنگی در اووردم با روسری قواره بلندی تیره تر گذاشتم رو تختش از بین کفشاش کفش پاشنه سه سانتی مشکی رنگی برداشتم درحالیکه با حوله صورتشو خشک میکرد اومد بیرون با دیدن لباسای روی تختش چشماش برق زد _مررررسی عقیله جونم تو همیشع بهترینها رو ست کردی کمکش کردم لباساشو پوشید واقعا هم زیبا شده بود ارایشش فقط سورمه ی پررنگ دور چشمش بود اما با اون سادگی واقعا دلربا شده بود ساعت حوالی ۹ بود که از اندرونی خارج شدم رفتم تا آماده باشم برای کارهایی که احتمالا ملیحه صدام میزد تا کمکش کنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت220 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عامر لباس آبی با شلوار سورمه ای پوشیده بود پشت به در اتاقک داشت شال دور کمرشو سفت میکرد دربا صدای قیژی باز شد که باعث شد برگرده سمت در با دیدنم گل از گلش شکفت _چطوری آبجی؟ دیر بلند شدی امروز اخمی کردم و چادرمو از سرم بیرون آووردم _چرا صدام نزدی نمازم قضا شد _جون عامر صدات زدم بیدار نشدی، تو نمیخوای آماده بشی؟ سرمو تکون دادم و با غم گفتم _مگه چندتا انتخاب دارم که بخوام آماده بشم همون لباس کردی که خانم بزرگ داده رو میپوشم دیگه اومد نزدیکم با مهربونی گفت _از اقا قول گرفتم اخر همین ماه ببرمت بیرون هرچی خواستی بخریا ناراحت نباش لبامو کج کردم جواب دادم _ناراحت نمیشم همینکه یه سرپناه داریم که تو کوچه نخوابیم برام کافیه رفت سمت آیینه کوچک رومیزی که ته طاقچه گذاشته بود دستی تو موهاش کشید و گفت _راستی عقیله پسرخان گفت حواستو بده دور بر نادرخان وفایی نری یه لحظه به خودم لرزیدم از شنیدن اسم نادرخان با نگرانی جواب دادم _چرا اینو گفت شونشو بالا انداخت و گفت _همه ذات خراب این بشرو شناختن دیگه بعد هم با گفتن بعدا میبینمت از اتاق خارج شد چرا پسرخان نگران من بود؟ یعنی فهمیده بود نادرخان میخواست چه بلایی سرم بیاره؟ لباس کردی زنونه ای که خانم بزرگ روز اول بهم هدیه داده بود رو از بین لباسای توی صندوقچه بیرون کشیدم و پوشیدم استینای بلندش اذیتم میکرد ولی زیبا بود لبخندی به چهره ام مقابل آیینه زدم و منتطر موندم تا موقعی که صدام نزدن یا کاری باهام ندارن از اتاق بیرون نرم ولی از پشت پنجره نظاره گر رفت و آمدها بودم بالاخره خدم و حشم عمارت وفایی اومدن و بعد از اونها با اسکورت خیلی زیاد جمشید خان و کنارش نادرخان و پشت سرشون گلرخ خانم و نسرین بانو وارد حیاط شدن نسرین مدام سرشو میچرخوند انگار دنبال کسی میگشت دلم برای مهربونیش تنگ شده بود ناخوداگاه اشکام ریخت توصورتم نیم ساعتی میشد که مهمونا اومده بودن و کارگرا هم ارومتر از قبل مشغول پذیرایی بودن و بساط خوشگذرونی مهمونا رو فراهم میکردن قربانعلی رو دیدم که داره میاد سمت اتاقک فورا خودمو از کنار پنجره کشیدم کنار و نزدیک به کرسی نشستم در زد و فورا در رو باز کرد نگاهی چرخوند تا پیدام کرد _اینجایی بابا؟ بدو که ملیحه بانو صدات میزنه غلط نکنم دخترجمشید ازش خواسته صورتمو پاک کردم دنبالش رفتم بیرون سوز هوا و استرسی که داشتم باعث شد به خود بلرزم تند تند نفس تازه میکردم تا رسیدیم دم در اندرونی از شانس خوبم قبل از اینکه بخوام وارد شم ملیحه و نسرین اومدن بیرون چشمشون که به من افتاد ذوق زده اومدن سمتم نسرین بی درنگ بغلم کرد _دلم برات تنگ شده بود نامرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
دو پارت جدید👆 جبرانی دیشب✅ سلام، صبح زیبایت بخیر😊🌹🍃
「هےنگاهت‌بکنم‌گم‌بشوم‌درچشمت گم‌شدن‌ درشبِ‌چشمان‌توپیداشدن‌است💙🌧」 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀💛 نمیرسند به مُلکِ ری، آنهایی که به هوایش خونِ مظلوم ریختند ... + منتقم‌ِخونِ‌شهید‌خودخداست! منتظر‌باش! کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ سفره‌ۍ‌ ݪطف علے تـا اینکہ برپـا مۍشود‌ واژه‌ۍ احسـاݩ و نیکے خوب معنـا مۍشود..🌸 ‌ (ع)🙌🏻 ‌ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
❗️اگر جلوی خود را در گناه نگیریم 🌼آیت الله بهجت (ره) : ﺍﮔﺮ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﻣﻌﺎﺻﯽ ﻧﮕﯿﺮﯾﻢ، ﺣﺎﻟﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﻭ ﺗﮑﺬﯾﺐ ﻭ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍ ﺑﻪ ﺁﯾﺎﺕ ﺍﻟﻬﯽ، ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ! کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
-♥️🌱 اگر زن ها این انقلاب را نمی‌پذیرفتند‌ و به آن باور نداشتند؛ مطمئناً انقلاب اسلامی واقع نمی‌شد...!! • آیت‌اللّٰه‌خامنه‌ای‌🌸🌿 ↬یقیناً ڪُلُه خَیر⇜ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
پتو رو كنار ميزنم دستش رو ميذارم روي شكم تخت و صافم: -ميگن بايد اينجا باشه! هيجان انگيز نيست؟ لرزش نامحسوس دستش رو حس ميكنم. با ترديد به شكمم نگاه ميكنه. همونطور ميذاره دستش اونجا بمونه. حس خوبي بهم ميده. تموم وجودم گرم ميشه. يه نطفه درونم و اين مهربون شدن خانزاده خيلي عجيب و شيرينه! عضلات شكمم منقبض و چشمام پر حرارت ميشه. آروم لب ميزنه: -بهش شب بخير بگم؟ پلكام مي لرزه: لبهاش و نزديك شکمم نگه ميداره. از خالي شدن نفس هاش روي پوستم گر مي گيرم: شب بخير كوچولو... لحنش برام اغواگر به نظر ميرسه و وقتي لباي خيسش به شکمم میخوره و بوسه اي روش ميزنه. حس ميكنم ته دلم فرو ميريزه. ميخواد دستشو برداره كه بي اختيار دستشو چنگ ميزنم و اجازه اين كار رو بهش نميدم و ..❌ https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 دختر چهارده ساله حامله از پسرخان😳☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت221 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نسرین از اول هم مهربون بود بعد از اینکه همدیگه رو خوب چلوندیم ملیحه با شور شعف زیادی گفت بریم پشت باغ مخفیگاه دارم اونجا یه دل سیر حرف بزنیم سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم فارغ از اینکه من رعیتم و اونا خانزاده با خوشحالی کنار هم بودیم و پشت درختا نشسته بودیم بی توجه به سرمای هوا گپ میزدیم میگفتیم و میخندیدیم تا اینکه نسرین بی هوا گفت _عقیله جون بخشیدی منو؟ دلم نمیخواست ملیحه از این راز باخبر بشه ولی اون فضول تر از این حرفا بود انقدر گفت چرا چرا که نسرین مجبور شد براش توضیح بده _اون روز من خیلی ناراحت شدم نادر تو حالش خودش نبود عقیله نمیدونسته داره چیکار میکنه رفته مهمونی؛ اونجا رویا دختر خالمو دیده؛ اینا از بچگی همدیگه رو دوست داشتن ولی نمیدونم چیشد که رویا بعد از اینکه دبیرستانش تموم شد گفت نادرو نمیخواد اون روز هم تو جشن دوباره بهش ابراز علاقه میکنه رویا پسش میزنه ناراحت بوده میاد خونه عقیله رو پشت درختا میبینه خواسته اذیتش کنه، بابا سر میرسه دستامو گرفت و گفت _ببخشید عزیزم به خدا هنوزم منو مامان ازت یاد میکنیم نمیدونستم اینجایی و گرنه یه جوری خودمو بهت میرسوندم لبخندی زدم و گفتم _گذشت دیگه منم فراموش کردم ملیحه تو شوک بود _چرا ناراحتین خانوم؟ عصبی تشر زد _زهرمار عقیله بدم میاد با احترام حرف میزنی دایی عامر با صدا خندید و رو به من گفت _عمه ات هنوزم بی اعصابه؟ تلخ خندیدم و گفتم _عزیزدلم .. اره یه مقدار اعصاب نداره ته تغاری باغستون _حیف شده ملیحه شایدم کم کاری از من بود شاید باید عاقلانه تر ازش خواستگاری میکردم حداقل به خان میگفتم نه پدرت مامان گفت _قسمت نبوده داداش اگه قسمت باشه زمین و زمان بهمدیگه دوخته بشه بازهم کسی نمیتونه مانع بشه دایی سری تکون داد و جواب داد _درسته ولی تلاش بیشتری میطلبید وگرنه ملیحه نمیوفتاد به چنگ نادر هرچند من رعیت زاده بودم ولی عاشق بودم چیزی که نادر نداشت مامان حسرت گفت _مگه ملیحه دلش راضی بود؟ تا شب عقد هم گریه میکرد و نگاهش به در منتظر تو بود ولی چه میشد کرد که خودخواهی جمشید خان و خبط پسرصادق خان ملیحه رو بیچاره کرد _پسرصادق خان اسم نداره مامان؟ لبخند زد و گفت _نمیتونم به زبون بیارم وقتی شاخ شمشادم کنارمه مریم حسادتش گل کرد _منم که ته گلدونم دست انداختم دور گردنش به خودم نزدیکش کردم _شما طوطی سخنگوی منی حسادت نکن که دلم میپوسه از اخمات لبخند زد و خیلی راحت سرشو گذاشت روی پام و به مامان گفت _ادامه اش رو بگین مامان مامان دوباره چشماشو دوخت به گلای قالی و گفت _از ترس اینکه ملیحه چیزی به گوش خانواده ش نرسونه ازش قول گرفتم حرفی نزنه ولی بعدها فهمیدم برای برادرش گفته بود قربانعلی نفس زنون اومد سمتمون _خانم کوچیک کجایین بابا جان بیاین ناهاره پدرتون منتظره ملیحه و نسرین سبک بال بلند شدن رفتن سمت اندرونی حتی قربانعلی ندید من اونجا نشستم آهی کشیدم و دست زدم زیر چونه ام به تماشای درختای پاییزی نشستم و فکر کردم به اون شب که اگه خان نرسیده بود چه عاقبتی در انتطارم بود صدای پایی شنیدم باعث شد تو جام جا به جا بشم و سرک بکشم ببینم کیه که داره بهم نزدیک میشه با دیدن نادر خان که اخم شدیدی روی پیشونیش بود ناخواسته لرزه افتاد به جونم و دستام یخ زد نزدیکم شد بدون نیم نگاهی گفت _چطوری چشم آبی؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
ولا تجسسو...❌ و هرگز در کار دیگران تجسس نکنید. کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2