eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🏼 ♥️ ⤶📲 کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
لبخند طُ قدس دیگرے ست کہ اسرائیل اشغالش را فراموش ڪردہ..♥️💣 کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت231 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) جلوی یه کافه نگهداشت و با تردید پرسید _مشکلی با کافه نداری؟ جا خوردم منظورش چی بود؟ _منظورتون چیه؟ لباشو کج کرد و گفت _یادمه بار اخر برای رفتن به باغ چجوری توبیخم کردین اخمامو تو هم کشیدم و جواب دادم _هرجای دیگه ای هم که مغایر باشه قوانین زندگیم حتما واکنش نشون میدم زیر پوستی خندید ولی نشون نداد _پس بفرمایید پایین کمربندمو باز کردم پیاده شده چادرمو مرتب کردم با گامهای آروم کنارش قرار گرفتم با وارد شدنمون به کافه ضرب آهنگ بالای در به صدا در اومد و حجمی از هوای گرم خورد تو صورتم موسیقی ملایمی بیکلامی درحال نواختن بود صندلی های گوشه ی کافه رو برای نشستن انتخاب کردیم ایلزاد کت روی لباسشو بیرون آوورد صندلی رو کشید رو به روم نشست دستاشو آوورد بالا و زد زیر چونه اش _خب بفرمایید بیرحم و محکم پرسیدم _چرا بابات فوت شد؟ مامانت رفته کجا؟ چهره اش در هم شد و صورتش وا رفت برلی اینکه خرابکاریمو جمع کنم با تته پته گفتم _عم .. عمو ناصر بابات بود دیگه چرا فوت شدن؟ صداش خش دار و غمگین شد _چ.. چرا میپرسی؟ زل زدم تو چشمای مشکی رنگش و جواب دادم _دلم میخواد بدونم بابام سر چه کینه ای با من اینکارو کرد؟ چشماشو ریز کرد _کدوم کار بی اختیار با خشم جواب دادم _محرم کردنم به تو اونم ۹۹ ساله و تو بچگیم لحظه ای نگاهش رنگ تعجب گرفت و فورا خودشو جمع و جور کرد _داییت کشتش چشمامو روی هم فشردم _میدونم داییم اینکارو کرده بهم بگو چرا کلافه چهار انگشتشو برد توی موهاش و گفت _چرا از من میپرسی صادقانه گفتم _چون تو جوابمو میدی بقیه جواب نمیدن _شاید صلاح نیست بدونی خودمو کشیدم جلو و صورتمو بهش نزدیک کردم _چرا؟ الهه بچه است یا محرم خانواده نیست لبخندی زد و بدجنس گفت _بچه که هستی ولی محرم اسرار هم هستی دیگه چی میخوای _لطفا بهم نگو بچه خیلی زود جواب داد _عذرمیخوام منظوری نداشتم ذهنم رفت سمت روزایی که به محمد مهدی میگفتم بهم نگو بچه چرا بهم میگی بچه جواب میداد چون تو بچه ای همیشه دوست داشت کل کل کنه و حرصمو در بیاره آهی کشیدم و دوباره نگاهمو دوختم به ایلزاد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت232 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چهرمو مظلوم کردم _میگی یه تای ابروشو بالا داد _من چیزاییو برات تعریف میکنم که شنیدم شاید اطلاعات من کامل نباشه چشماش دنبال انگشتای دستم میچرخید که توی همدیگه قفل شده بود _بعد از جنگ فشار اقتصادی زیادی روی رعیت بوده رعیتم چشمش به خان روستا بوده همیشه اون زمان صادق خان و پدربزرگ، کدخدای روستا بودن یه جورایی که قدرت توی دستشون بوده صادق خان سیاستش این بوده که مدارا کردن با رعیت اونو زیر سلطه قرار بده ولی جمشید خان سیاستش زورگویی بوده نه اینکه ظلم کنه ولی حق رعیتو تو دست خودش میگرفته تا طغیان نکنن علیهش صادق خان که نرمخوتر بوده به شکایات مردم رسیدگی میکرده وقتی میبینه رعیت ناراضی هستن به بابابزرگ پیشنهاد میده تا زمین مردم رو با مدیریت دوخان در اختیار خودشون قرار بگیره از درامدشون مالیات بدن جمشیدخان مخالف بوده شاید میترسیده از اینکه قدرت از دستش خارج بشه برای همین به صادق خان میگه قبول میکنم ولی باید یه سری امتیازات بدی بهم از جمله اینکه ناظر مالیات گرفتن پسرم ناصر باشه صادق خان که هدفی بجز خیرخواهی نداشته قبول میکنه شونه ای بالا انداخت و گفت _خب براش فرقی نداشته نه پول بیشتر میخواسته نه قدرت پدرم و عمونادر با داییت رابطه ی خوبی نداشتن من بهت نمیگم چرا ولی قطعا ملیحه خانم حرفایی برای گفتن برات داره بهرحال فصل‌ کشت میشه و رعیت موقع برداشت محصول باید سهم خان رو تقدیم میکردن پدرم توی روز مقرر میره سر زمینا و درخواست سهم میکنه از قضای الهی داییت هم سر و کله اش پیدا میشه اینجوری که عمه نسرین تعریف میکنه داییت از قبل عصبانی بوده چون عمو نادر موقعی که عقیله خانم میرفته سر چشمه تا آب بیاره ناخودآگاه یا عمدا؛ اذیتش میکنه باعث میشه عقیله خانم که حامله بوده زایمان زودرس بیاد سراغش داییت هم که حال خوشی نداشته میره سر زمین سراغ بابام دنبال بهونه بوده برای انتقام و خالی شدن دل پری که از عمونادر داشته به بابا میگه _چرا مالیاتو بالا میگیری تو حق داری ۳۰ درصد بگیری اینا زحمت کشیدن رسم انصاف نیست ۷۰ درصد تو بگیری بابام که نمیخواسته جلوی رعیت کم بیاره، باهاش دست به یقه میشه _وقتی زمینارو تمام و کمال در اختیارشون گذاشتیم باید فکر اینجارو میکردن یکی از کشاورزا که زیر سلطه صادق خان بوده دست به شعار برمیداره _ناصر خان انصاف کن ناصر خان انصاف کن بقیه هم باهاش همصدا میشن پدرم عصبی میشه بهش میگه _چیه اومدی زایمان زنتو تلافی کنی داییت هم طاقت نمیاره و شروع میکنن به ضرب و شتم همدیگه لحظه آخر برای دفاع از خودش پدرمو هول میده جوری که سرش میخوره به سنگ زیر آسیاب و همونجا ... ایلزاد سکوت کرد و من چشمامو بستم تا صحنه رو تصور نکنم توی چشمای ایلزادی که صداش میلرزید و از مرگ پدرش میگفت باورم نمیشد دایی محسن باعث مرگ عمو ناصر بوده باشه باورش سخت بود که مهدی پسر عقیله ای باشه که نمیدونم کیه و زن دایی پروانه همسر دوم باشه چشمامو باز کردم و با صدای تحلیل رفته ای پرسیدم _چرا بابا نادر عقیله خانم رو اذیت کرده؟ با شک پرسیدم _یعنی یعنی کینه ی توافق بین پدربزرگ و پدربزرگ خان رو داشته؟ پوزخندی زد و جواب داد _از ملیحه خانم بپرسی بهتره 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت233 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد اشاره ای به پیش خدمت کرد و چیزایی رو سفارش که زیر دو دقیقه روی میز بود بشقابی که تیکه کوچک کیک شکلاتی توش بود رو نزدیک کرد بهم و گفت _بخور فشارت افتاده خواستم مخالفت کنم که اصرار کرد _بخور میگم رنگت شده عین گچ دیوار چنگالو تو دستم گرفتم و پرسیدم _چرا تاحالا کسی حرفی از عقیله خانم نزده بود؟ پوزخندی زد و گفت _چون بعضی چیزا اگه سِکرت بمونن به نفع همه هست _ولی همه خبر داشتن بجز من لبخند زد و گفت _شاید چون تو شکننده تر از همه بودی مراعاتتو کردن مسخره خندیدم تکه کیکی رو توی بلعیدم بعد از خوردن اولین تکه فهمیدم چقدر گشنه ام و احساس ضعف دارم پشت سر هم بقیش رو هم خوردم و نسکافه ای که کنارش گذاشته بود رو یه نفس سر کشیدم تازه یادم اومد رو به روی ایلزاد نشستم خندید و گفت _خوبه نمیخواستی ها خجالتزده جواب دادم _فشارم افتاده بود سرشو کج کرد و موهای مشکیش روی پیشونیش لغزید و گفت _میخوای بریم ناهار؟ ساعت گوشیمو نگاه کردم تازه ۱۰:۳۰ بود با تعجب نگاهش کردم _فکر کردم گرسنه ای اگه چیزی نمیخوای پاشو یه سر بریم دانشگاه کلاسمو برگزار کنم برگردیم سیاه کمر دلتنگ دانشگاه بودم از خدا خواسته سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و بلند شدم صدای اس ام اس گوشیم باعث شد مکث کنم و قفلشو باز کنم درحالیکه پشت سر ایلزاد راه خروجی رو میرفتم بازش کردم شماره اش ذخیره نشده بود "سلام الهه بانو کجایی بیمعرفت شدی انگار نه انگار خانواده ای داشتی" ابروهام از تعجب چسبیده بود به سقف کله ام شماره ذخیره نشده بود ولی حفظ بودم چهار تا دو و سه تا صفری که داشت رضا از کی انقدر صمیمی شده بود هرچند درست میگفت چندین وقت بود که صدای مامان مهری و‌پدربزرگ خان هم نشنیده بودم بدون معطلی انگشت روی شماره رضا کشیدم و زنگ زدم براش بوق اول جواب داد معلوم بود پره از دلتنگی همون اول گفت _دلم براتون تنگ شده تو احسان مهدی و خاله ملیحه خواستم حرف بزنم ولی اجازه نداد انگار دلش پر تر از این حرفا بود _نبودنتون خیلی تو چشمه بیشتر برای من که چهارتاتون همزمان ترکم کردین نفس عمیقی کشید و گفت _برگردین تا دق نکردیم نشستم تو ماشین و گوشی رو روی گوشن جا به جا کردم نیم نگاهی به ایلزاد انداختم که چشمشای کنجکاوشو پشت عینک دودی قایم کرد _سلام پسرخاله خندید و گفت _دلم پر بود سلام فراموشم شد _خوبی اقای دکتر؟ _خوبم کارآموز؛ رسمش نبود رفتین حاجی حاجی مکه کلافه جواب دادم _قضاوت ممنوع _میدونم میدونم اینارو میگم دلم سبک بشه بعد از چند ثانیه سکوت پرسید _فقط بگین کی میاین آه غلیظی از سینه ام خارج شد و گفتم _دعا کن رضا اجازه پرسیدن سوالای بعدیو بهش ندادم و قطع کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
[🍁🌻] . . آن بـٰاد؛ ڪہ آغشتہ بہ بوےِ نفـس توسٺ؛ از ڪوچہ‌ۍ مـٰا ڪآش..، گذر داشتہ بآشد..:))🌱 ✌️🏼🎈 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
⭕️ «از یَمن تا به قُدس را من، جاده‌ای تا ظهور میبینم» دور نیست آن روزی که همراهِ علمدار، به پُشت دیوارهای مسجدالاقصی برسیم؛ ان‌شاءالله کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
" اِنّی اَستَودِعُكَ قَلبی " قلبم را به تو میسپارم... 🌱 🎨 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌸 🦋 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
📃 : 💠این را بدانید اگر خواهید چشمتان جمال مبارک امام زمان عجل الله تعالی فرجه) را ملاقات کند ،اگر می خواهید لبیک یا حسینتان معنا دار باشد ،اگر می خواهید اعمالتان قبول باشد و فردای قیامت مقابل بی بی دو عالم زهرا سلام الله علیها سرتان افراشته باشد، 💠 پشتیبان ولی امر مسلمین باشـید،که او نوری ✨است از انوار رسـول الله صل الله علیه و آله که بر حـق او ولی و صاحب ماست کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2