🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت238 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت239
#نویسنده_سیین_باقری
فشارم افتاده بود رو به بیهوشی بودم که یکیشون دوید سمت پارچ زیبای بلوری لیوان آبی ریخت و کنارم زانو زد
_ببخشید نمیدونستم پشت دری عذرمیخوام
لیوان آبو به لبام نزدیک کرد و نگاهشو دوخت به زمین تا من بخورم
لیوانو از لبام دور کردم سعی کردم بلند شم که بیفایده بود دوباره تو جام نشستم
مردی که کنارم نشسته بود لیوان آب گذاشت زمین رو به اونیکی با غضب گفت
_محسن اینجا چخبر بوده
بیخیال شونه ای بالا انداخت و با کلاه حوله اش سرشو خشک کرد و جواب داد
_نمیدونم از این خانم بپرس تو اتاق من چیکار میکرد
با شتاب سرشو چرخوند سمت من و سوالی نگاهم کرد
لبامو گزیدم و گفتم
_میشه کمکم کنید برم بیرون؟
انگار فهمید اوضاعم خوب نیست سری تکون داد و ایستاد دستشو سمت دراز کرد و خیلی زود برگردوند تو جیبش
مثل قبل شال دور کمرشو گرفتم و با کمک زانو بلند شدم روی پا ایستادم
پامو از اتاق گذاشتم بیرون احساس سبکی بهم دست داد
پسرخان که حالا میدونستم اسمش محسن هست با صدای بلندتری بدون اینکه برگرده سمتمون گفت
_محمد مهدی فکر کنم دنبال تو اومده بود چون پرسید چرا منو به یاد نمیاری
بعد هم پوزخند صدا داری زد
دلم گرفت از این قضاوت نا به جاش
دست به تنه درختا گرفتم و آروم آروم از کلبه ی نحس دور شدم
محمدمهدی که برای اولین بار اسمشو شنیده بودم پشت سرم میومد و قطعا منتظر توضیحی بود
خم ایستادم دست به پهلو با صدای گرفته ای گفتم
_من امروز رفتم اتاق ملیحه خانم خواب بود هوای خواب تو سرم نبودم اومدم اینجاها هوا بخورم ولی ولی
اشکام روی گونه ام چکیدن و مظلومانه ادامه دادم
_ولی چشمم خورد به اون کلبه ی لعنتی فکر کردم شبیه اتاق قربانعلی باشه رفتم سمتش انقدر زیبا بود که جذبم کرد
هق هقم بلند شد
_بعدش هم که شما دیدین اقا من نرفته بودم دنبال شما چون هی میپرسیدن کی هستی تعجب کردم گفتم چرا منو یادتون نمیاد
با استین اشکمو پاک کردم سرمو اووردم بالا نگاهش کردم
_بخدا آقا من نمیدونستم برادر دو قلو دارید محسن خان درباره من بی انصافی کردن
جونی تو تنم نمونده بود میخواستم بشینم روی زمین که مچ دستمو از روی لباس گرفت و نگهم داشت
با صدای بم و گیرایی گفت
_به عامر پیغوم برسون امشب منو خان میایم اتاقتون برای امر خیر
انقدر ذوق زده بودم که درد پهلومو یادم رفت با کمک درختا و بشین و پاشو زدن بین راه خودمو رسوندم اتاقک
عامر توی اتاق نبود حتما رفته بود سری به خان بزنه
حوله ای برداشتم رفتم زیر کرسی گذاشتم روی پهلوم شاید دردش کمتر بشه
طولی نکشید که یکی وارد اتاق شد با خودم گفتم حتما عامره از زیر کرسی صدامو بلند کردم
_داداش پسرخان گفت شب میام اتاقتون با عامر کار دارم حالا چیکار داره نمیدونم خلاصه خودتو اماده کن
عمدا زیر کرسی صورتمو پنهون کردم تا تب چهره ام رو نبینه
صدای خنده های ریز دخترونه ای به گوشم رسید شک کردم فورا لحاف رو کنار زدم و سیخ نشستم
ملیحه بالای سرم ایستاده بود با کف دست دهانشو پوشونده بود و میخندید
روسریمو درست کردم سعی کردم بلند شم
_ببخشید تورو خدا فکر کردم عامر اومده شما اینجا چیکار میکنید خانم اگه کاری بود میومدم
کنارم زانو زد و با مهربونی دست به شونه ام کشید
_کاری نداشتم گلم محمد مهدی منو فرستاد اینجا گفت خوردی به در پهلوت درد میکنه بیام پماد بمالم بهش دراز بکش
مچ دستشو گرفتم با اصرار گفتم
_نه خانم نه شما چرا خودم اینکارو میکنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
#پارت_جدید_نفس
- برات مهمه مگه ؟!
#شقیقم رو بوسید و انگشتش رو روی زخم پیشونیم کشید
- مهم نبود نمیپرسیدم !
پوزخندی زدم و پشت بهش روی تخت دراز کشیدم.
- نپرسیدی
دست هاش رو از پشت قفل قفسه سینهام کرد و سرش رو از پشت توی گردنم فرو برد
- نشنیدی ! الان هم ، دختر خوبی باش ؛ دوست ندارم اذیتت کنم .
نفس عمیقی میکشم
- تو منو واسه همین میخوای
بلوزم رو تا بالا میکشه و لالهی گوشم رو میبوسه
- من تورو واسه وارث میخوام ! دختری که عشق برادرم بوده ، دیگه به چه دردی میخوره ؟!
دست هاش پیشروی میکنن و خودش ...
https://eitaa.com/joinchat/3892510733Cf6d1e720d0
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت239 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت240
#نویسنده_سیین_باقری
بالاخره ملیحه با اصرار راضیم کرد به پهلو دراز بکشم لباسمو زد بالا و شروع کردن به مالش کمر و پهلوم
انقدر خجالت زده بودم که صورتمو فرو کردم تو بالش تا نگاهمون با هم قاطی نشه
تا اینکه ملیحه بی هوا پرسید
_عقیله رنگ چشمات به کی رفته؟
چشمامو روی هم فشرده تر کردم و لبامو گزیدم
_مامان خدابیامرزم
اهومی گفت دوباره مشغول شد بعد از چندثانیه گفت
_منم شب میام باهاشون اگه بذارنم
جوابی ندادم خندید و گفت
_باورم نمیشه
توی دلم التماس میکردم که ساکت بشه و بیشتر از این درجه ی حرارت بدنمو بالا نبره
تموم شدن کارش همزمان شد با ورود عامر به اتاق
فورا روی زانو نشستم و لباسمو کشیدم پایین
عامر با دیدن ملیحه سر به زیر انداخت و متواضعانه سلام داد
ملیحه بی هوا پرید و گفت
_آقا عامر ما شب میایم اینجا
سرمو توی یقه ی لباسم فرو برده بدم و جیک نمیزدم
_قدمتون روی چشم خانم بفرمایید
رفت جلوتر با شیطنت گفت
_نه اقا عامر برای یه کار مهم میایم
عامر چند ثانیه سکوت کرد و دوباره جواب داد
_هرکاری باشه در خدمتیم
ملیحه انگار نتونسته بود کنجکاوی عامرو تحریک کنه ناکام گفت
_عقیله جون خداحافظ تا شب
رفت درو که پشت سرش بست عامر اومد سمتم دست گذاشت به پهلومو گفت
_چه بلایی سر خودت اووردی ابجی
بیخودی بغض کرده بودم بدون اینکه بتونم جوابی بهش بدم خودمو مرت کردم تو بغلش و گریه کردم
دایی عامر تسبیح سبزشو تو دست چرخوند و میون حرفای مامان اومد گفت
_مهدی بهم گفته بود تمام جریان رو خبر داشتم شب میان برای چه کاری حال خودم خراب تر از عقیله بود نه خونه نه سر پناهی نه بزرگتری هیچی نداشتیم باعث میشد فکر کنم بی عرضه بودم برای خواهرم کاری نکردم
سرمو از پای مامان برداشتم
دستشو تو دست گرفتم
_خداروشکر اون شب همه چی خیلی خوب پیش رفت
صادق خان و آقا مهدی چند ثانیه بعد پشت سرشون ملیحه اومدن اتاقک همگی دور کرسی نشستیم
منو عامر سعی کردم لباساهای آراسته و مرتب بپوشیم و از قبل چند قلم میوه ای که سهممون از مطبخ خان بود رو گذاشتیم توی ظرف برای پذیرایی
اونشب برای اولین بار به قصد دیگری مهدی رو نگاه کردم
پسر سر به زیر و زیبایی که فقط مواقع خاصی میخندید و شوخی میکرد
اما بارزترین اخلاقش مهربونی بود که زبانزد خانواده و اهالی عمارت بود
اونشب با اصرار خودش اقا محمدصادق خان صیغه محرمیت یک ماهه ای بینمون خوند و قرار شد در اولین فرصت برای ازدواجمون تصمیم بگیرند
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
وقتی میخواین سراغشو بگیرین
مثل بافقی بپرسین :
«باعث خوشحالیِ
جانِ غمگین من کجاست؟😌💙»
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#story📲♥️
.
.
به یڪ عدد
#حاج_قاسم_سلیمانی
نیازمندیـم.🙂🖤
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
نامہهای پدر موشکے ایران
بہ همسر . . .♥️💍
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#ڪربلایٺآرزوسٺ🌿🕌
.
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطره ای قصدِ نشان دادنِ دریا دارد
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#شهیـدانه🍂
خدایا نگذار دنیا دست و پای دلم رو ببنده
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#تلنگرانہ ..😷!
لطفا اگر مشکوک به گناه هستید سریعا به طب قرآنی مراجعه کنید..(:🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
مَحوِ چشمـ👀ـانِ تو گشتم
غزلم اوجـ گرفت..!
همچو دریاےِ گِرِه خورده
بہ طوفانـ🌊 گاهے.. (:
#عاشقونہ_طورے🍂
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2