eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت238 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فشارم افتاده بود رو به بیهوشی بودم که یکیشون دوید سمت پارچ زیبای بلوری لیوان آبی ریخت و کنارم زانو زد _ببخشید نمیدونستم پشت دری عذرمیخوام لیوان آبو به لبام نزدیک کرد و نگاهشو دوخت به زمین تا من بخورم لیوانو از لبام دور کردم سعی کردم بلند شم که بیفایده بود دوباره تو جام نشستم مردی که کنارم نشسته بود لیوان آب گذاشت زمین رو به اونیکی با غضب گفت _محسن اینجا چخبر بوده بیخیال شونه ای بالا انداخت و با کلاه حوله اش سرشو خشک کرد و جواب داد _نمیدونم از این خانم بپرس تو اتاق من چیکار میکرد با شتاب سرشو چرخوند سمت من و سوالی نگاهم کرد لبامو گزیدم و گفتم _میشه کمکم کنید برم بیرون؟ انگار فهمید اوضاعم خوب نیست سری تکون داد و ایستاد دستشو سمت دراز کرد و خیلی زود برگردوند تو جیبش مثل قبل شال دور کمرشو گرفتم و با کمک زانو بلند شدم روی پا ایستادم پامو از اتاق گذاشتم بیرون احساس سبکی بهم دست داد پسرخان که حالا میدونستم اسمش محسن هست با صدای بلندتری بدون اینکه برگرده سمتمون گفت _محمد مهدی فکر کنم دنبال تو اومده بود چون پرسید چرا منو به یاد نمیاری بعد هم پوزخند صدا داری زد دلم گرفت از این قضاوت نا به جاش دست به تنه درختا گرفتم و آروم آروم از کلبه ی نحس دور شدم محمدمهدی که برای اولین بار اسمشو شنیده بودم پشت سرم میومد و قطعا منتظر توضیحی بود خم ایستادم دست به پهلو با صدای گرفته ای گفتم _من امروز رفتم اتاق ملیحه خانم خواب بود هوای خواب تو سرم نبودم اومدم اینجاها هوا بخورم ولی ولی اشکام روی گونه ام چکیدن و مظلومانه ادامه دادم _ولی چشمم خورد به اون کلبه ی لعنتی فکر کردم شبیه اتاق قربانعلی باشه رفتم سمتش انقدر زیبا بود که جذبم کرد هق هقم بلند شد _بعدش هم که شما دیدین اقا من نرفته بودم دنبال شما چون هی میپرسیدن کی هستی تعجب کردم گفتم چرا منو یادتون نمیاد با استین اشکمو پاک کردم سرمو اووردم بالا نگاهش کردم _بخدا آقا من نمیدونستم برادر دو قلو دارید محسن خان درباره من بی انصافی کردن جونی تو تنم نمونده بود میخواستم بشینم روی زمین که مچ دستمو از روی لباس گرفت و نگهم داشت با صدای بم و گیرایی گفت _به عامر پیغوم برسون امشب منو خان میایم اتاقتون برای امر خیر انقدر ذوق زده بودم که درد پهلومو یادم رفت با کمک درختا و بشین و پاشو زدن بین راه خودمو رسوندم اتاقک عامر توی اتاق نبود حتما رفته بود سری به خان بزنه حوله ای برداشتم رفتم زیر کرسی گذاشتم روی پهلوم شاید دردش کمتر بشه طولی نکشید که یکی وارد اتاق شد با خودم گفتم حتما عامره از زیر کرسی صدامو بلند کردم _داداش پسرخان گفت شب میام اتاقتون با عامر کار دارم حالا چیکار داره نمیدونم خلاصه خودتو اماده کن عمدا زیر کرسی صورتمو پنهون کردم تا تب چهره ام رو نبینه صدای خنده های ریز دخترونه ای به گوشم رسید شک کردم فورا لحاف رو کنار زدم و سیخ نشستم ملیحه بالای سرم ایستاده بود با کف دست دهانشو پوشونده بود و میخندید روسریمو درست کردم سعی کردم بلند شم _ببخشید تورو خدا فکر کردم عامر اومده شما اینجا چیکار میکنید خانم اگه کاری بود میومدم کنارم زانو زد و با مهربونی دست به شونه ام کشید _کاری نداشتم گلم محمد مهدی منو فرستاد اینجا گفت خوردی به در پهلوت درد میکنه بیام پماد بمالم بهش دراز بکش مچ دستشو گرفتم با اصرار گفتم _نه خانم نه شما چرا خودم اینکارو میکنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
- برات مهمه مگه ؟! رو بوسید و انگشتش رو روی زخم پیشونیم کشید - مهم نبود نمیپرسیدم ! پوزخندی زدم و پشت بهش روی تخت دراز کشیدم. - نپرسیدی دست هاش رو از پشت قفل قفسه سینه‌ام کرد و سرش رو از پشت توی گردنم فرو برد - نشنیدی ! الان هم ، دختر خوبی باش ؛ دوست ندارم اذیتت کنم . نفس عمیقی می‌کشم - تو منو واسه همین می‌خوای بلوزم رو تا بالا می‌کشه و لاله‌ی گوشم رو می‌بوسه - من تورو واسه وارث می‌خوام ! دختری که عشق برادرم بوده ، دیگه به چه دردی می‌خوره ؟! دست هاش پیشروی می‌کنن و خودش ... https://eitaa.com/joinchat/3892510733Cf6d1e720d0
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت239 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بالاخره ملیحه با اصرار راضیم کرد به پهلو دراز بکشم لباسمو زد بالا و شروع کردن به مالش کمر و پهلوم انقدر خجالت زده بودم که صورتمو فرو کردم تو بالش تا نگاهمون با هم قاطی نشه تا اینکه ملیحه بی هوا پرسید _عقیله رنگ چشمات به کی رفته؟ چشمامو روی هم فشرده تر کردم و لبامو گزیدم _مامان خدابیامرزم اهومی گفت دوباره مشغول شد بعد از چندثانیه گفت _منم شب میام باهاشون اگه بذارنم جوابی ندادم خندید و گفت _باورم نمیشه توی دلم التماس میکردم که ساکت بشه و بیشتر از این درجه ی حرارت بدنمو بالا نبره تموم شدن کارش همزمان شد با ورود عامر به اتاق فورا روی زانو نشستم و لباسمو کشیدم پایین عامر با دیدن ملیحه سر به زیر انداخت و متواضعانه سلام داد ملیحه بی هوا پرید و گفت _آقا عامر ما شب میایم اینجا سرمو توی یقه ی لباسم فرو برده بدم و جیک نمیزدم _قدمتون روی چشم خانم بفرمایید رفت جلوتر با شیطنت گفت _نه اقا عامر برای یه کار مهم میایم عامر چند ثانیه سکوت کرد و دوباره جواب داد _هرکاری باشه در خدمتیم ملیحه انگار نتونسته بود کنجکاوی عامرو تحریک کنه ناکام گفت _عقیله جون خداحافظ تا شب رفت درو که پشت سرش بست عامر اومد سمتم دست گذاشت به پهلومو گفت _چه بلایی سر خودت اووردی ابجی بیخودی بغض کرده بودم بدون اینکه بتونم جوابی بهش بدم خودمو مرت کردم تو بغلش و گریه کردم دایی عامر تسبیح سبزشو تو دست چرخوند و میون حرفای مامان اومد گفت _مهدی بهم گفته بود تمام جریان رو خبر داشتم شب میان برای چه کاری حال خودم خراب تر از عقیله بود نه خونه نه سر پناهی نه بزرگتری هیچی نداشتیم باعث میشد فکر کنم بی عرضه بودم برای خواهرم کاری نکردم سرمو از پای مامان برداشتم دستشو تو دست گرفتم _خداروشکر اون شب همه چی خیلی خوب پیش رفت صادق خان و آقا مهدی چند ثانیه بعد پشت سرشون ملیحه اومدن اتاقک همگی دور کرسی نشستیم منو عامر سعی کردم لباساهای آراسته و مرتب بپوشیم و از قبل چند قلم میوه ای که سهممون از مطبخ خان بود رو گذاشتیم توی ظرف برای پذیرایی اونشب برای اولین بار به قصد دیگری مهدی رو نگاه کردم پسر سر به زیر و زیبایی که فقط مواقع خاصی میخندید و شوخی میکرد اما بارزترین اخلاقش مهربونی بود که زبانزد خانواده و اهالی عمارت بود اونشب با اصرار خودش اقا محمدصادق خان صیغه محرمیت یک ماهه ای بینمون خوند و قرار شد در اولین فرصت برای ازدواجمون تصمیم بگیرند 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
وقتی‌ میخواین‌ سراغشو‌ بگیرین‌ مثل بافقی‌ بپرسین ‌: «باعث خوشحالیِ جانِ غمگین‌ من‌ کجاست؟😌💙» کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
📲♥️ . . به یڪ عدد نیازمندیـم.🙂🖤 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
نامہ‌های پدر موشکے ایران بہ همسر . . .♥️💍 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌿🕌 . بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند قطره ‌ای قصدِ نشان‌ دادنِ دریا دارد کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 خدایا نگذار دنیا دست و پای دلم رو ببنده کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
..😷! لطفا اگر مشکوک به گناه هستید سریعا به طب قرآنی مراجعه کنید..(:🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . مَحوِ چشمـ👀ـانِ‌ تو گشتم غزلم اوجـ گرفت..! همچو دریاےِ گِرِه خورده‍ بہ طوفانـ🌊 گاهے.. (: 🍂 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2