eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
با خودتون خوب تا کنید چون که تو زندگی طولانی ترین رابطه رو با خودتون قراره داشته باشین🧡🍂 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت318 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نزدیک به نماز مغرب بود که محسن خان دوباره رفت توی اتاق بابابزرگ و ناامیدتر برگشت _مامان جان، پاشین با دخترا برین خونه والا اینجا به حضورتون نیازی نیست عمه سهیلا جیغ جیغ کنون گفت _چی میگی داداش مگه میشه بابامون رو تخت بیمارستانه گوشت قربونی که نیست بابا عصبانی شد _چرا زبون درازی میکنی سهیلا میگم پاشین برین اینجا رو شلوغ کردین عمه سهیلا رو برگردوند و دوباره شونه های مامان مهری رو ماساژ داد و زیر لب گفت _چه دل خوشی داره محسن چطور بابامو ول کنم رضا دست بابا رو گرفت و به آرامش دعوتش کرد سپیده با ناراحتی گفت _دایی بابابزرگ خوب میشه؟ اقا محسن با ناراحتی سری تکون داد _امیدمون به خداست دایی گوشیم که زنگ خورد یه چیزی ته قلبمم تکون خورد عمه ملیحه بود به محض جواب دادن گفت _بگو بیام کدوم بخش؟ _تنهایی دورت بگردم؟ کلافه گفت _تنها نیستم بیام کجا عمه دیگه جون ندارم _میام دنبالتون سرسری خداحافظی کردم در پاسخ به نگاه منتظر مامان پروانه گفتم _عمه ملیحه اس میرم دنبالشون تنها نیست احتمالا راضیه و جمشید خان باشن شایدم نباشن نمیدونم گفتم که آمادگیشو داشته باشید نموندم تا صدای ای وای و گله گذاری عمه ها و مامان پروانمو بشنوم پا تند کردم سمت پذیرش و اطلاعات صدای قدمهای رضا رو میشنیدم که گام به گام و یه گام عقبتر از من میاد تا از اتفاقات احتمالی و دست به یقه شدن من با احسان جلوگیری کنه خودشو بهم رسوند دست زد روی شونه ام _دعوا راه نندازیا با پوزخند گفتم _اگه چَک اولو نزنم محمد مهدی نیستم _خواهش میکنم مهدی اینجا بیمارستانه با خشم برگشتم سمتش یقشو گرفتم از زیر دندونای کلید شده غریدم _دهنتو ببند رضا عمه رو از پشت سر رضا دیدم ولش کردم رو هوا و رفتم سمتشون عمه با چشمای پف کرده راضیه کنارش دو قدم دورتر از اونا احسان و عموش صابر دست به چونه داشتن میومدن راضیه بال گشود سمت آغوش رضا عمه خواست لب باز کنه حرف بزنه ازش رد شدم رو به روی رضا بدون هیچ حرفی با دست راست کوبیدم سمت چپ صورتش شوکه از حرکت ناگهانیم بی حرکت موند عموصابرش اومد سمتم تا یقمو بگیره که همراه شد با جیغ راضیه و التماس عمه ملیحه و مداخله ی رضا _دستت بیاد سمت من هرچی دیدی از چشم خودت دیدی مردک یلغوز انتظار چنین واکنشی از من نداشتن برای همین سکوت کردن و حرفی نزدن رفتم سمت عمه پر چادرشو گرفتم _برو قربونت برم مامان مهری چشم به راهت مونده صورت راضیه خیس از اشک بود با لبخند نگاهش کردم _حقش بود بخوره نابرادره و برای توهم شوهر خوبی نمیشه بی همه چیز صورت راضیه درهم شد برای اشک _عین مریم میمونی برام ولی حقش بود بدون حرفی رفتیم سمت راهروی اتاقی که بابابزرگ توش لاجون افتاده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
هدایت شده از آرشیو الهه
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
⊰💊⊱ وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا۝ پروردگارٺ مُقـرّر داشټ ڪھ.. جز او را نپرستيـد و بہ پدر و مادر نيڪے ڪنيد ؛ اگر يڪے از آن دو يا هر دو نزد ٺـو بھ پيرے رسيدنـ ـد بہ آنان «اُف» مگـ ـو و آنان را از خود مـَـران و با آنان سنجيده و بزرگوارانـ ـ ـ ـه سخن بگـ ـو [🍓] سورھ مبارڪھ اسراء آیھ ۲۳ *-* ..🌱 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
••••••• منو‌دریاب‌که‌حالم‌‌بدون‌ تــــــــــــــــــــــو‌آشوبه کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
★یقین دارم ⇜اگر گناه🔞وزن داشت! ⇜اگر لباسمان را میکرد! ⇜اگر چین و چروک را؛ زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها به خودمان بود... ❣حال آنکه ↵قد روح😇 را خمیده! ↵چهره را سیاه! ↵و چین و چروک به پیراهن مان می‌اندازد😔 ★چقد قشنگ بندگی💖کردی آقا محمودرضا ؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزای بیخود و موقتی... منو به خودم بیار😔✋ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
♥️ツ•• اَشْهَدُ‌أَنَّكَ‌مِنْ‌دَعَائِمِ‌الدِّينِ وَأَرْكَانِ‌الْمُسْلِمِينَ‌وَ‌مَعْقِلِ‌الْمُؤْمِنِينَ!(: گواهےمیدهم‌کھ‌تو‌ای‌سیدالشھدا ازاستوانھ‌های‌ِ‌دین‌و‌تڪیه‌گاه‌های‌ مسلمین‌وپناهگاه‌ِ‌مومنان‌هستے🌱 🖐🏼 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بہ‌درازا‌‌نمیڪشید‌ غیبتت اگر‌در‌دنبودنت‌دلمان‌را‌میلرزاند....💔🌱 💙 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
😂😂 🤭😳😱 دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕 عصبی شده بودم🤨 گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩 دیدم بدم نميگن! خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰ گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری😭 یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄 یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدن و چون از قضیه با خبر نبودن واقعا گریه و شیون راه می‌انداختن! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶‍♂ جنازه رو بردیم داخل اتاق😁 این بندگان خدا كه فكر مي‌كردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈 در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂 رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫 این قرارمون نبود! 🤨 منم می‌خوام باهات بیام!»😫 بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتن!😰 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂 شادی روح شهدایی که رفتند وخاطرات آنها به جاماند 🥀 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
Γ🖤🌱°○ دلم‌از‌فرط‌گنھ‌ سنگ‌شده ! کارۍکن💔 کھ‌نفس‌های‌تو درسنگ . . . اثرخواهدڪرد(:" کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
••💚🌴•• امیرالمومنین(؏)‌میفرمایند: بزرگترین بلا، ازدست دادن امیداست! 📖 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مگه میشه تو را دیدُ به قبلِ دیدنت برگشت؟! گویندکھ ازچہ‌روعآشق‌شد؎؟! گـویـم‌شرح‌لبخنــ❤️ــدت‌را :))) / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═