با خودتون خوب تا کنید چون که تو زندگی طولانی ترین رابطه رو با خودتون قراره داشته باشین🧡🍂
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت318 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت319
#نویسنده_سیین_باقری
نزدیک به نماز مغرب بود که محسن خان دوباره رفت توی اتاق بابابزرگ و ناامیدتر برگشت
_مامان جان، پاشین با دخترا برین خونه والا اینجا به حضورتون نیازی نیست
عمه سهیلا جیغ جیغ کنون گفت
_چی میگی داداش مگه میشه بابامون رو تخت بیمارستانه گوشت قربونی که نیست
بابا عصبانی شد
_چرا زبون درازی میکنی سهیلا میگم پاشین برین اینجا رو شلوغ کردین
عمه سهیلا رو برگردوند و دوباره شونه های مامان مهری رو ماساژ داد و زیر لب گفت
_چه دل خوشی داره محسن چطور بابامو ول کنم
رضا دست بابا رو گرفت و به آرامش دعوتش کرد سپیده با ناراحتی گفت
_دایی بابابزرگ خوب میشه؟
اقا محسن با ناراحتی سری تکون داد
_امیدمون به خداست دایی
گوشیم که زنگ خورد یه چیزی ته قلبمم تکون خورد
عمه ملیحه بود به محض جواب دادن گفت
_بگو بیام کدوم بخش؟
_تنهایی دورت بگردم؟
کلافه گفت
_تنها نیستم بیام کجا عمه دیگه جون ندارم
_میام دنبالتون
سرسری خداحافظی کردم در پاسخ به نگاه منتظر مامان پروانه گفتم
_عمه ملیحه اس میرم دنبالشون تنها نیست احتمالا راضیه و جمشید خان باشن شایدم نباشن نمیدونم گفتم که آمادگیشو داشته باشید
نموندم تا صدای ای وای و گله گذاری عمه ها و مامان پروانمو بشنوم پا تند کردم سمت پذیرش و اطلاعات صدای قدمهای رضا رو میشنیدم که گام به گام و یه گام عقبتر از من میاد تا از اتفاقات احتمالی و دست به یقه شدن من با احسان جلوگیری کنه
خودشو بهم رسوند دست زد روی شونه ام
_دعوا راه نندازیا
با پوزخند گفتم
_اگه چَک اولو نزنم محمد مهدی نیستم
_خواهش میکنم مهدی اینجا بیمارستانه
با خشم برگشتم سمتش یقشو گرفتم از زیر دندونای کلید شده غریدم
_دهنتو ببند رضا
عمه رو از پشت سر رضا دیدم ولش کردم رو هوا و رفتم سمتشون
عمه با چشمای پف کرده راضیه کنارش دو قدم دورتر از اونا احسان و عموش صابر دست به چونه داشتن میومدن
راضیه بال گشود سمت آغوش رضا عمه خواست لب باز کنه حرف بزنه ازش رد شدم رو به روی رضا بدون هیچ حرفی با دست راست کوبیدم سمت چپ صورتش
شوکه از حرکت ناگهانیم بی حرکت موند عموصابرش اومد سمتم تا یقمو بگیره که همراه شد با جیغ راضیه و التماس عمه ملیحه و مداخله ی رضا
_دستت بیاد سمت من هرچی دیدی از چشم خودت دیدی مردک یلغوز
انتظار چنین واکنشی از من نداشتن برای همین سکوت کردن و حرفی نزدن
رفتم سمت عمه پر چادرشو گرفتم
_برو قربونت برم مامان مهری چشم به راهت مونده
صورت راضیه خیس از اشک بود با لبخند نگاهش کردم
_حقش بود بخوره نابرادره و برای توهم شوهر خوبی نمیشه بی همه چیز
صورت راضیه درهم شد برای اشک
_عین مریم میمونی برام ولی حقش بود
بدون حرفی رفتیم سمت راهروی اتاقی که بابابزرگ توش لاجون افتاده بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
هدایت شده از آرشیو الهه
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
⊰💊⊱
وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ
إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ
كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا
وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا
پروردگارٺ مُقـرّر داشټ ڪھ..
جز او را نپرستيـد و بہ پدر و مادر
نيڪے ڪنيد ؛ اگر يڪے از آن دو يا
هر دو نزد ٺـو بھ پيرے رسيدنـ ـد
بہ آنان «اُف» مگـ ـو و آنان را از
خود مـَـران و با آنان سنجيده و
بزرگوارانـ ـ ـ ـه سخن بگـ ـو [🍓]
سورھ مبارڪھ اسراء
آیھ ۲۳ *-*
#آیه_گراف..🌱
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•••••••
منودریابکهحالمبدون
تــــــــــــــــــــــوآشوبه
#آقاجانم
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
★یقین دارم
⇜اگر گناه🔞وزن داشت!
⇜اگر لباسمان را #سیاه میکرد!
⇜اگر چین و چروک #صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود...
❣حال آنکه #گناه
↵قد روح😇 را خمیده!
↵چهره #بندگی را سیاه!
↵و چین و چروک به پیراهن #سعادت مان میاندازد😔
★چقد قشنگ بندگی💖کردی آقا محمودرضا
#رفیق_شهیدم؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزای بیخود و موقتی...
منو به خودم بیار😔✋
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
♥️ツ••
اَشْهَدُأَنَّكَمِنْدَعَائِمِالدِّينِ
وَأَرْكَانِالْمُسْلِمِينَوَمَعْقِلِالْمُؤْمِنِينَ!(:
گواهےمیدهمکھتوایسیدالشھدا
ازاستوانھهایِدینوتڪیهگاههای
مسلمینوپناهگاهِمومنانهستے🌱
#اربابِشَرَف🖐🏼
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بہدرازانمیڪشید غیبتت
اگردردنبودنتدلمانرامیلرزاند....💔🌱
#اللہمعجللولیڪالفرج💙
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#طنز_جبهــه😂😂
#مردهزنده_شد🤭😳😱
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕
عصبی شده بودم🤨
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری😭
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶♂
جنازه رو بردیم داخل اتاق😁
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫
این قرارمون نبود! 🤨
منم میخوام باهات بیام!»😫
بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!😰
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂
شادی روح شهدایی که رفتند
وخاطرات آنها به جاماند #صلواتـــــ🥀
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
Γ🖤🌱°○
دلمازفرطگنھ
سنگشده !
کارۍکن💔
کھنفسهایتو
درسنگ . . .
اثرخواهدڪرد(:"
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
••💚🌴••
امیرالمومنین(؏)میفرمایند:
بزرگترین بلا،
ازدست دادن امیداست!
#غررالحڪم📖
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مگه میشه تو را دیدُ
به قبلِ دیدنت
برگشت؟!
گویندکھ ازچہروعآشقشد؎؟!
گـویـمشرحلبخنــ❤️ــدترا :)))
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽
🎭 @CeLebriTya
😜 @zaN_shOhar
💏 @DeLaNe36
═ೋ❅🌸❅ೋ═
#کپی_پستهای_کانال_مورد_رضایت_نیست