▫️تا که لب گفت: سَلامٌ عَلَیا لَأرباب حُســـــین علیهالسلام یک نفس رفت دلم تا خود بین الحرمین🕊⚘
➕ان شالله زیارت آقا در دنیا و شفاعتش در عُقبی قسمتمان🤲
#سلام_اربابم💔
┅═✧❁ @elalhabibk ❄️ ❁✧═┅
#سلام_مولای_مهربانم
سلام ای عطرحیاتبخش
سلام ای آرزوی مشتاقان منتظر
سلام ای نجات بخش موعود
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
┅═✧❁ @elalhabibk ❄️ ❁✧═┅
سامانه موشکی قیام در حاشیه راهپیمایی ۲۲ بهمن
🔹سامانه موشکی زمین به زمین قیام در حاشیه راهپیمایی ۲۲ بهمن در معرض دید مردم قرار گرفته است.
#سیاست
#بصیرت_و_سیاست
#سیاستمان_دیانتمان
┅═✧❁ @elalhabibk ❄️ ❁✧═┅
#حدیث_روز
🌸#پیامبر صلى الله علیه و آله:
🦋هرگاه خداوند براى خانواده اى خير بخواهد، آنان را در دين دانا مى كند، كوچك ترهابزرگ ترهايشان را احترام مىنمايند، مدارا در زندگى و ميانه روى در خرج كردن راروزيشان مىنمايد و به عيوبشان آگاهشان مىسازد، تا آنها را برطرف كنند.
📗نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
┅═✧❁ @elalhabibk ❄️ ❁✧═┅
خُلق محمدی
✍🏻 فرزانهسادات حیدری
🔹ساعتِ ده شب توی مطب متخصص بیماریهای عفونی کودکان نشسته بودیم. خانم بغلدستیم از ساعت شش عصر آمده بود و کلافگی از سر و روش میبارید.
🔸ما بخاطر یک دُمَـل موذی آنجا بودیم. دانهی قرمزی که اول شبیه نیشِ پشه بود و بعد از چند روز اندازهی یک گردو شد. دُمَـل پایینتر از قوزک پا جاخوش کرده بود و لابد درد داشت که دخترم قید راهرفتن را زده بود.
🔹لابهلای صدای خروسکگرفته و گریهی مدام بچهها، پسری ده، دوازدهساله با مادرش چیزهایی تعریف میکردند و ریزریز میخندیدند. خندیدن، آنهم آنجا، عجیب بود.
🔸یکهو صدای اعتراض بلند شد. زنی که از ساعت شش آمده بود، پسر بیحالش را نشان منشی داد که چهار ساعت انتظار یعنی ظلم! بعد از زن، شوهرش ایستاد و صداش را کوبید به در و دیوار مطب. آدمهای بزرگ و کوچک کیپ هم نشسته بودند و با همدردی پدر را نگاه میکردند.
🔹دستهای مادر یونس، همان پسر ده، دوازده ساله، دلداری دادن بلد بود. دستهای مادر معترض را گرفت و آهسته چیزهایی بهش گفت، نگاه زن پر آب شد و آرام با انگشتهاش موهای پسرک را شانه کرد. مادر یونس یکمشت پسته توی دستهای زن گذاشت و برگشت روی صندلی خودش.
🔸به اندازهی دوتا صندلی صدایم را بلند کردم: «چقدر مهربونید خانم!» یونس گفت: «اوه خاله خشم اژدها رو ندیدی» و خندید. من از پای دخترم گفتم و مادر یونس از تودههایی که توی طحال پسرش بود، تودههایی به طول چند میلیمتر. یونس اصلاح کرد که: «چند سانتیمتر». بند دلم داشت پاره میشد که مادرش زد زیر خنده: «یونس اون اولا اندازههاشون سانتیمتری بود الان میلیمتری شده شکر خدا.»
🔹زن، شب سال تحویل گذشته، یک پسر دیگرش را بخاطر مننژیت بغل زده بود و آورده بود مشهد و چند روز بعد دوتایی سرحال و لابد خندان برگشته بودند روستاشان. پرسیدم چطوری میتواند بخندد؟ گفت: «مریضی بچههامو رنجور کرده، نمیخوام دلشورههای من، نمک روی زخمشون باشه». دوباره خندید و گفت: «ولی یک مُلای خوشاخلاق توی گوشم اذون گفته، ما اعتقاد داریم به این کار». منشی یونس را صدا زد، مادرش یکمشت از پستههای باغشان داد دستم و دوتایی رفتند، نگاه که کردم دیدم همه خندانند.
🔸زنی از روستاهای خراسان توی دستهاش عطر داشت و از هرجایی که میگذشت ردی از خُلق محمدی جا میگذاشت.
إِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ
و تو اخلاق عظیم و برجستهای داری!
قلم، ٤
#حبیبم_بگو
#آیه_جان
#تکه_ای_از_آسمان
┅═✧❁ @elalhabibk ❄️ ❁✧═┅
🎊🌸#جشن_میلاد_امام_حسین(ع)🌸🎊
🎙 با کلام: سرهنگ پاسدار شادی
🎤 بامداحی: سرکار خانم دهقان
⏰زمان: دوشنبه ٢٣ بهمن ماه ١۴٠٢
ساعت: ١۵ الی ١٧:٣٠
🕌مکان: خیابان آذربایجان،مابین چهارراه حجتی و بهار،کوچه شهید بهشتی،زینبیه تبریز
┅═✧❁ @elalhabibk ❄ ❁✧═┅