کتابخونه پرمحتوای #شهید_محسن_حججی هیأت که همچنان منتظر رفقاش هست...☺️
🆔 @elalhabibk🌷
#برگےاز_یاد🍃
سر صبح و در آن شلوغی جمعیت ماشین کرایه پیدا نمیشد. مجبور شدیم بریزیم بالای تریلیهایی که آمده بودند زوار را جابهجا کنند. گرد و خاک بالای تریلی در برابر سردی هوا قابل اغماض بود. سرهایمان را توی هم فروکرده بودیم و لِکلِک میلرزیدیم. محسن تسبیح تربتش را دور انگشتانش میچرخاند و ذکر میگفت. نیمساعتی گذشت. سرش را آورد نزدیکم و گفت:(( چقدر همه ساکتن!)) گفتم:(( خب تو یه چیزی بخون.)) ناامیدی خفیفی دوید توی چشمانش و گفت:(( یهوقت دیدی همراهیمون نکردن.))
گفتم:(( امتحانش ضرر نداره.))
انگار از قبل پیشبینی کرده بود. دفترچهای از جیبش بیرون آورد. از روی همان مداحیها شروع کرد به خواندن. کمکم بقیه هم جمع شدند عقب تریلی و سینه زدند و نوحه را تکرار کردند.
از تریلی که پیاده شدیم یک ون گرفتیم که ببردمان نجف. سریع رفت نشست جلو کناردست راننده. دست و پاشکسته با راننده عربی حرف زد و کرایه را طی کرد. زود باهاش پسرخاله شد و گوشیاش را وصل کرد به ضبط ماشین. عشق کرده بود که میتواند تا خودِنجف مداحی نریمانی گوش کند.
راننده که متوجه نمیشد ولی با شورِ مداحی گاز میداد و میرفت. به محسن گفتم:(( قطع کن تا مارو به کشتن نداده!)) وقتی پیاده شدیم دههزار تومان اضافه به راننده داد که مدیونش نباشیم.
گفت:(( شاید زبونش رو درست متوجه نشده باشیم.))
ساعت ده شب رسیدیم نزدیکی حرم. همه هم دفعه اولمان بود میرفتیم زیارت اربعین. اصلا راه و چاه را نمیدانستیم. مستقیم رفتیم سمت حرم.
بچه ها گفتند:(( شام هم نخوردیم چه کنیم؟))
محسن دستی کشید به ریش پرپشتش و گفت:(( خدابزرگه خودش جور میشه.))
ورودی حرم که رسیدیم گفت:(( من میشینم پای کولهها و کفشها شما برید زیارت و بیاید بعد من میرم.))
تنهایی ایستاد پای وسایل. وقتی از زیارت برگشتیم بوی قرمهسبزی خورد زیر دماغمان. یکی با نایلونی پر از بستههای غذا آمد طرفمان. محسن با چهل مَن خنده گفت:(( اینم غذا! دیگه چی میخواید؟))
رفتیم داخل صحن حضرتزهرا(س). هرکدام یک وجب جا پیدا کردیم. دم صبح که بیدارمان کردند دیدم محسن پتویش را انداخته است روی من.
.
📚 کتاب #سربلند
.
#شهید_محسن_حججی
#اللهـم_عجــل_الولیکـــ_الفــرج
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻
♦️کپی فقط با #ذکر_صلوات مجاز است:
https://eitaa.com/hojaji
🆔 @elalhabibk 🏴