فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دوران درخشان محمدرضا پهلوی، رهبران سه کشورِ انگلستان، شوروی و آمریکا تصمیم گرفتند برای مذاکرات به تهران بیایند. حتی به شاه خبر هم ندادند چه برسد به اجازه! مثل اینکه وارد خانهی خودشان شده باشند.
فیلم واقعی این رویداد شرمآور ☝️😞
✨#تاریخ_پژوهش
@elmikowsar 🕸
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت سوم]
- راستی چرا خود حاج آقا تا صبح نگهش نداشت؟
همه ی سرها به طرفش چرخید و طاهره گفت:
- خوبه مشورت کردیم ها، حالا که گذشت!
مهسا بلند شد استکان های چای دبش را که طعم اختلاس می داد جمع کرد و با چند قدم از اُپن آشپزخانه ی کوچک، با کابینت های فلزی کِرم رنگ گذشت و استکان ها را بالای ظرف های تلنبار شده روی سینک، جاساز کرد و از گوشه ی هالِ چهل متری به هر کدام از دخترها پتو داد و همگی کنار هم آماده ی خواب شدند... ناگهان طاهره با صدای سگ سفید کوچولو که از داخل حمامِ انتهای آشپزخانه می آمد بیدار شد و با چشم های نیم باز به طرف صدا رفت. در حمام را با صدای قریچ همیشگی باز کرد و گفت:
-چته؟ حاج آقا خدا بگم چه کارت نکنه!
هر چه صحبت کرد فایده نداشت و سگ به صدا دادن ادامه داد تا این که بهاره فریاد زد:
-طاهره جان بیرون روی داره!
- چی چی روی؟
مهسا و حسنا که از سر و صدا بیدار شده بودند به همراه بهاره گفتند:
- بابا! پی پی داره! زحمتشو بکش!
تا این جمله را گفتند همگی با هم خندیدند و با صدای خروپف قلابی خودشان را به خواب زدند...
طاهره که همچنان زیر لب به آقا محسن غرولند می زد، سگ سفید کوچولو را به بیرون روی برد... .
ساعت نزدیک هشت صبح بود، تلفن های همراه یکی یکی زنگ بیدار باش را زدند. طاهره برپا زد و همراه مهسا با سرعت برق آماده شدند.
طاهره رو به و حسنا و بهاره گفت:
- من میرم سرکار، مهسا هم میره دانشگاه! در و برا هیشکی وا نکنین، فقط آقا محسن اومد، این سگ سفید زشتو بهش بدین... .
چند ساعتی گذشته بود که...
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
@farhangikowsar
توجه توجه
همراهان گرامی تا فردا شنبه فرصت دارند پاسخ تمرین و خودازمایی درس سوم #نویسندگی_خلاق را به آیدی زیر ارسال کنند.
@ahmadiashgabadi
💐
@elmikowsar
شب و روزْ مونسِ من، غمِ آن نِگارْ بادا
سرِ منْ بَر آستانِ سرِ کویِ یارْ بادا
🌕شبتان الهی!
@elmikowsar
#سلام_امام_زمانم✋
✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان
زمان غیبت خود را به انتها برسان...
✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز
برای درد نهفته کمی دوا برسان...
✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری
بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان...
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرج_
@elmikowsar
1_8602567460.pdf
341.3K
#نویسندگی_خلاق [درس چهارم]
✨نگارش خلاق همراه با موسیقی کلام
🙏همراهان گرامی فرصت پاسخ تمرین های این درس #دو_هفته است.
ایدی ارسال💐
@ahmadiashgabadi
هرگونه کپی و انتشار در فضای مجازی و حقیقی شرعا اشکال دارد.
@elmikowsar
هیچ علمی برای انسان، ضروری تر از
«علم به عیب های خویشتن» نیست.
🌟 #علم_عالم_عیب
@elmikowsar
﷽❣#سلام_امام_زمانم❣﷽
بیاکهرنجِفراقتبریدامانِمرا
بهیُمنِآمدنتتازهکنجهانِمرا...💚
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
@elmikowsar
هیچ وقت از خودش حرف نمی زد
کلمه ی من در کلامش راه نداشت.
@elmikowsar
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای
من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@elmikowsar
راه را با عقلانیت انتخاب کنید و با انگیزه و احساسات به پیش بروید.
✨#عقلانیت_احساسات_انگیزه
@elmikowsar
💢 توجه توجه
✨همراهان گرامی می توانند هم اکنون قسمت پنجم رمان
✨طلبگی انتخاب من است ✨
را از کانال زیر مطالعه و دنبال کنند.
https://eitaa.com/farhangikowsar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کم شد زجمع خستهدلان یار دیگری
بر دار رفت پیکر سردار دیگری
✨#شبتون_شهدایی
@elmikowsar
امام على عليه السلام:
البِشرُ يُطفي نارَ المُعانَدَةِ
خوش رويى، آتش عناد و خيره سرى را خاموش مى كند
غررالحكم حدیث561
@elmikowsar ☀
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کوتاه «چیزهایی که میدانی»
👈 عالم بی عمل به چه ماند؟ به زنبور بی عسل...
🏷 #فیلم_کوتاه #پیشنهادی
@elmikowsar 🍽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 آخرین اثر مرحوم ناصر طهماسب که ازخشکی لبهای مرد روز واقعه میگوید.
@elmikowsar
💢 توجه توجه
🌟 برای حل تمرین ها و خودآزمایی و کمک برای درک بهتر درس چهارم می توانید ابهام و پرسش ها را با آیدی زیر به اشتراک بگذارید!👇👇👇👇
@ahmadiashgabadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت این بود که تو محرم حیدر باشی 😭
@elmikowsar
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت چهارم]
یک ساعت گذشته بود، طاهره در ایستگاه میدان آزادی از مهسا خداحافظی کرد و به سمت محل کارش قدم برداشت، از زیر تابلو سفید، با حروف قرمز رنگ که نوشته شده بود شرکت «تبلیغاتی و چاپ نگار» عبور کرد. تا وارد راهرو شد نگاهش به میزِ گردی با پایه های کشیده و رومیزی ترمه افتاد که محصولات یلدایی شرکت را چیده بودند و تازه متوجه شد شب، شبِ یلدا است.
سرعتش را زیاد کرد و وارد اتاق ریاست شد و پشت میز مسئولِ دفتر مدیر نشست و شروع به هماهنگی برنامه های روزش شد... .
ساعت نزدیک پنج غروب بود، کلید را در قفل عمارت بزرگی در بالاشهر چرخاند از حوض مستطیل شکل بزرگ و درختانی که در خواب زمستانی بودند گذشت و وارد عمارتی با سنگبری ها و گچ برهای مجلل شد فضای خانه اما مثل درخت های حیاط سرد و یخ بود، از پله های چوبی نیم داره بالا رفت و مستقیم سراغ کابینت ها و یخچال آشپزخانه رفت.. و آجیل، پسته، تخمه، شیرنی، بادام ها، سیب و خلاصه هر چه خوردنی بود را داخل پلاستیک های که از روی میز برداشته بود ریخت.... با صدای داد و بیداد سکوتِ عمارت شکست:
-ببین وضع خونه رو مثلا شب یلداس، کجان بچه ها؟
-مگه من گفتم بچه هات برن؟ میخاستی ازدواج نکنی دوباره!
-عجبا! تو رو گرفتم جای خالی مادرشون رو پرکنی! پرنکردی که هیچ، همه رو پروندی!
ناگهان پلاستیکِ میوه ها از دست طاهره که بالای پله ها ایستاده بود دررفت، سیب ها و.. از پله های چوبی به پایین ریخت و جلو پای پدرِ طاهره از حرکت ایستادند...
سکوت دوباره همه جا را فرا گرفت طاهره آرام از پله ها پایین آمد و با گفتن سلام از آنها گذشت و بدون توجه به حرف ها و اصرار، عمارت را ترک کرد، انگار گوش هایش از این حرف ها پر بودند... .
نگاهی با ساعت تلفن همراهش انداخت و با گرفتن اسنپ سریع به سمت خانه رفت. وارد خانه شد هرچه صدا زد اما خبری نبود، مهسا، بهاره، حسنا.... ناگهان دخترها با فشفشه هایی که در دست داشتند از حمام بیرون پریدن و بلند گفتند یلدات مبارک...
پس از چیدن وسایل یلدا وسطِ هال کوچک، صدای سگ سفید کوچولو آمد، طاهره گفت:
-وا! مگه نیومده اینو ببره؟
مهسا آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد...
🍉
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
@farhangikowsar
نشست پژوهشی پیرامون بلاگرهای #حجاب_استایل در فضای مجازی در حوزه علمیه نورالزهرا در راستای تربیت دینی و اسلامی و صیانت از راهکارهای اجرایی برای موضوع چادر و حجاب.
✨حوزه علمیه نورالزهرا[س]
@elmikowsar
انسانِ الهی بین ترس و امید زندهست
ترس از خود و اعمالش، امید به خدا و رحمتش.
🌙 #شب_بخیر
@elmikowsar
﷽❣#سلام_امام_زمانم❣﷽
✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان
زمان غیبت خود را به انتها برسان...
✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز
برای درد نهفته کمی دوا برسان...
✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری
بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان...
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرج_
@elmikowsar
🌟 خوشه نویسی و متن خانم منصوره یوسف پناه از شرکت کنندگان در دوره #نویسندگی_خلاق
👇👇👇👇
متن تمرین 2درس سوم👇
"(ترس از دست دادن)"
درحال بازی با حنایی بودم، به دنبال هم می دویدیم و بالا و پایین میپریدیم.
همین طور که مشغول بازی بودیم، متوجه شدم که حنایی یک جا ایستاده و جلو نمیاد.
به کنارش رفتم و با لحن شیطنتانه ای
گفتم:{بلایی! چرا نمیایی؟ بیا دیگه.}
حنایی گفت: (صد بار بهت گفتم به من نگو بلایی، اسم به این خوشگلی دارم، دلت میاد اسممو نگی!؟) گفتم: دلم میخواد، دوست دارم صدات کنم بلایی..
اخماشو کشید توهم و گفت: حالا که این طوریه، منم بهت میگم کوچولو. هم زمان خندیدیم و رفتیم به سمت خونه..
بخاطر قد کوچیکم حنایی بهم میگه کوچولو..
همینطور که داشتیم به سمت خونه میرفتیم، بازم اون صدارو شنیدم، همون صدایی که همیشه ازش وحشت داشتم! همون صدایی که بابام به خاطرش دیگه پیشم نیست! همون صدایی که بابامو شهیدکرد!
آره، همون بود، صدای بمب، صدایی که این مدت زیاد می شنیدم، قلبم تاپ تاپ میکوبید! با شنیدن اون صدا به حنایی گفتم (بدو) تا میتونستم دویدم و دویدم و که برسم خونه..
اما اما..
همین که نزدیک شدم، دیدم خونه ای نیست همه جا پر از خاکه... به حنایی گفتم: حنایی مطمنی که درست امدیم!؟
حنایی گفت معلومه که آره ما که زیاد دور نشدیم از خونه...
اونجا بود که فهمیدم دوباره، دوباره اون صدا دوباره اون بمب دوباره اون دشمن... اما اینبار مادرمو و داداش کوچولومو میخواست ازم بگیره داد زدم گفتم: نــــــه..
هرچه توان داشتم گذاشتم روپاهایم و اینبار با سرعت بیشتری دویدم..چند بار زمین خوردم ولی بلند میشدم و سریع تر می دویدم.
وقتی رسیدم به خونه.. خونه که چه عرض کنم به اون خرابه دیدم کل دنیا رو سرم خراب شد یه دونه داداشم بعد هشت سال انتظار دیگ نیس، دیگ نفس نمیکشه، دیگ داداش کوچولویی ندارم که باهاش بازی کنم، آره دوباره یکی از عزیزترینامو گرفتن دشمنا...
ترس از دشمن! ترس از اون صدا! ترس از بمب!
@elmikowsar