✨خوشه سازی و متن، سرکارخانم مرضیه قاسمی از شرکت کنندگان در دوره #نویسندگی_خلاق
"دلنوشته به یاد شهید حسین نصرتی"
روزمرگی های من عجیب بوی تناقض می دهد
هر روز آدم هایی را می بینم
که خود را طلبه می دانند
اما نشانه ای از طلب در آن ها نیست
با زبان طالب یارند
ولی در میدان؟
نه هیچ مردی نیست ...
اما در کنج اتاقم آنجا روی میز
تصویر کسی است که که طلبه نبود اما طالب بود ...
او معنای شیعه را موثر بودن در ظهور میدانست ...
و چه تاثیری بیشتری از شهادت ...
قبلا جایی خواندم که بهشت را به بها می دهند نه به بهانه ...
و عقیده ی من این است که آن را به رسم می دهند نه به اسم ... چه قدر آدمهایی را دیدم که اسم آن ها طلبه بود اما رسمشان نه ...
و چه قدر آدمهایی که رسمشان طلبگی بود ولی اسمشان نه ... اسمشان شهید شد 🥀
💐 @elmikowsar
هدایت شده از کوثر فرهنگی اجتماعی
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت هشتم]
حسنا و بهاره زیر آواز زدند: «بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا....»
طاهره چون دخترها بودند حرفی نزد و خودش را با تمیز کردن سبزی ها، مشغول کرد.
◽
فردای آن شب حسنا و بهاره با سفارش های طاهره، آگهی روزنامه های دایره کشیده در دست، به سمت اولین شرکت حرکت کردند.
حسنا با قدی بلند و رنگ پوست گندمی، گام های بلندی برمی داشت که بهاره با پاهای کوتاهی که داشت هرگز به او نمی رسید و همیشه غر می زد و می گفت:
- آبجی خب یواش، چرا مثل بابا قدم کش می کنی پیاده رو، رو!
- بیا دیگه می دونی چن جا باید بریم!
- باید بتونم که بیام، انگار بنزین سوپری زدی.
-حالا بیا برسیم به واحد... .
پس از پیاده شدن از اتوبوس و نیم ساعت پیاده روی وارد شرکت تولید کفش و دمپایی شدند... .
ساعت نزدیک اذان ظهر بود که دایره های انتخاب شده تمام شد و دخترها پنج شرکت و دو موسسه کاریابی را رفته بودند و دیگر توانی نداشتند.
همه ی کارها شیفتی بود آن هم در کارخانه های بیرون از شهر با حقوق و مزایایی کم! فقط دو شرکت منشی نیاز داشتند آن هم یک نفر، اما خواهرها قرار گذاشته بودند به هیچ عنوان جدا نشوند، این قول را به پدر و مادرشان هم داده بودند.
حسنا نفس عمیقی کشید، رو به بهاره کرد و گفت:
- بیا بریم مسجد، نماز بخونیم و استراحت کنیم، این کارا که فایده ای نداشت!
-اره پاهام جون نداره، موافقم...
وارد مسجد شدند و از حوض بزرگ وسط حیاط با فواره های کوتاه گذشتند که تابلو اعلانات، نگاه دخترها را دزدید و با امید اگهی کار و جذب نیرو به سمتش رفتند.
روی تابلو، پوستر، تبلیغ، اجاره منزل و... با سنجاق به موکت آویزان شده بودند، ناگهان حسنا گفت:
-اینجا رو ببین حوزه علمیه خواهران طلبه می گیره!
-مگه دختراها هم اخوند میشن؟ حالا بشن مگه پول میدن؟
-لابد میشن دیگه! نمی دونم، حالا بذا یه عکس بگیرم ازش؟
حسنا در حال عکس گرفتن از پوستر جذب طلبه حوزه های علمیه خواهران و چند موسسه قرآنی بود که...
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
💐 @farhangikowsar
مردم با «نهی از منکر» به اسلام روی می یارن.
چون نهی از منکر، حق مردمو از ظالم می گیره به مظلوم بر می گردونه.
💐 @elmikowsar
هدایت شده از کوثر فرهنگی اجتماعی
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت نهم]
حسنا در حال عکس گرفتن از پوستر جذب طلبه حوزه های علمیه خواهران و چند موسسه قرآنی بود که آقای همسایه با آنها نزدیک شد. بهاره با دست به پهلوی حسنا زد و گفت: «ببین کی اینجاست، حاج آقا که سگ سفید کوچولو رو آورد»
آقا محسن به آنها نزدیک شد و با لبخندی که همیشه روی لب هایش بود گفت:
- سلام همسایه ها، خیلی خوش اومدید
دخترها برعکس مهسا خیلی کم رو بودند به پته پته افتادن و بالاخره حسنا پاسخ داد:
- چیزه ممنون ببخشید سلام، سلامت باشید
- خب، من روحانی مسجدم، با مادرم اومدم! اگه بعدِ نماز کاری ندارید تا خونه می رسونمتون!
- نه دیگه مزاحم نمیشیم
- چه مزاحمتی...
دخترها از آقا محسن جدا شدند، وضو گرفتن و قبل از وارد شدن به مسجد از چوب لباسی که در گوشه ورودی قرار داشت، چادر نماز سرکردند و....
بهاره در ذهنش حسنا را با آقا محسن تصور کرد: «خوبه ها، آقامحسن آخونده، حسنا هم طلبه میشه و ازدواج می کنن و... یه دوماد اخوندم گیرمون میاد، اوه اوه بابا رو کی راضی کنه....»
در همین زمان حسنا گفت:
- خیلی بلند فکر می کنی آبجی، کجا با این سرعت، طلبه شدم و ازدواج کردم و..
- خوبه که چادرم سر می کنی خوشگل تر میشی...
- دست وردار فقط از یه پوستر عکس گرفتیم! من و چه به طلبگی و ازدواج با اخوند...
⬜
حسنا سرکوچه، درِ پراید سفید رنگ آقا محسن را بست و پس از تشکر، همراه بهاره از آنها خداحافظی کرد و به طرف خانه به راه افتادند...
ساعت نزدیک پنج بود که طاهره و مهسا از راه رسیدند تا وارد خانه شدند بهاره ایستاد و گفت:
- بچه ها نمی دونید؟ امروز کی رو دیدیم؟
حسنا اخم هایش را درهم کشید اما بهاره توجه نکرد و ادامه داد:
- آقا محسن و دیدیم! همسایه، چقد آقا چقد با ادب!
مهسا بدون توجه به صحبت های بهاره با چشم های قرمز و ورم کرده وارد اتاق شد و طاهره گفت:
- ببخشید بچه ها الان وقت صحبت نیست!
هر کدام از دخترها مشغول کار خودشان شدند و اصلا مشخص نبود بین طاهره و مهسا چه مشکلی پیش آماده است، مسئله بهرام یا ازدواج دوباره پدر و یا مشکل مادر.....
سکوت همه جا را فراگرفته بود تا صدای گریه طاهره که به این راحتی کسی اشک هایش را ندیده بود بلند شد و....
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
💐 @farhangikowsar
اے تجلے آبے ترین آسمان امید
دلـــها بہ #یاد_تو مے تپــــد
و روشــنـے نـگـاه #مـنـتـظـران
بہ افق خورشیـ☀️ـد #ظهـور توست
بیا و گـ✨ـَرد #گامهایت را
توتیاے چشــمانمان قرار ده
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
💐 @elmikowsar
هدایت شده از کوثر فرهنگی اجتماعی
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت دهم]
سکوت همه جا را فراگرفته بود صدای گریه طاهره که به این راحتی کسی اشک هایش را ندیده بود بلند شد، با این که صدا راحت در خانه ۶۰ متری به گوش های مهسا می رسید اما او از اتاق بیرون نیامد.
حسنا و بهاره مات و مبهوت همدیگر را نگاه کردند و برای دلداری وارد آشپزخانه شدند، بالاخره پس از چند دقیقه طاهره آرام شد و دخترها به جز حسنا در همان فضای سنگین خانه به پیشواز خواب رفتند.
حسنا از روی تلفن همراه عکسِ پوستر جذب طلبه را باز کرد و مشغول مطالعه شد و اتفاقات روز را در ذهنش مرور می کرد. اما او خوب می دانست اولین مشکل برای طلبه شدن، قول دادن به خواهرش بهاره و از آن مهمتر کار و درآمد برای فرستادن به روستا به خاطر تصادف پدر و خانه نشینش بود.
حسنا بی خیالِ طلبگی و فکر و خیال های ذهنش، انگشتش را برای حذف عکسِ پوستر به گوشی نزدیک کرد که ناگهان چهره آقامحسن با لبخند همیشگی مقابل نگاهش ظاهر شد که گفته بود: «سلام همسایه ها، خوش اومدید»
⬜
از صدای شستن استکان ها، دخترها از خواب بیدار شدند و طاهره گفت:
- برپا تنبلا، صبح شده! بهاره، مهسا رو هم بیدار کن تو اتاق نور نداره..
بهاره کش و تابی به بدنش داد به طرف اتاق رفت و با گفتن «مهسا بیدار شو، مهسا بیدار شو» در را باز کرد اما دید «جا تره و بچه نیست» با صدای بلند گفت:
- طاهره، مهسا نیست!
- رفته جایی لابد!
طاهره با آرامشی که همیشه داشت تلفن همراهش را برای تماس با خواهرش برداشت، اما به جز «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» صدای دیگری را نمی شنید و...
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
💐 @farhangikowsar
🔹صدقه در ماه رجب
🖊 امام علے ؏ ؛
هر ڪس به خاطر خدا در ماه
رجب صدقه بدهد ، خداوند وے
را آنچنان اكرام کند كه نه چشمے
ديده و نه گوشى شنيده و نه بر
قلب انسانى خطور كرده باشد
📙فضائل الاشهر۳۸
💐 @elmikowsar
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهدای ثروت ایران به انگلیس، معادل با ارزش ۲۲ میلیون خانۀ ۱۰۰ متری در شمال تهران😳
رضاخان در قرارداد استعماری دارسی دوم موسوم به قرارداد نفتی ۱۹۳۳ حق برداشت نفت ایران را از ۱۳۱۲ تا ۱۳۷۲ به مدت ۶۰ سال به انگلیس واگذار کرده بود.
دکتر مصدق در سال ۱۳۲۲ دربارۀ این خیانت رضاخان گفت:
شاید مادر روزگار دیگر نزاید کسی را که به بیگانه چنین خدمتی کند (چنین باجی بدهد)!
✨#تاریخ_پژوهش
💐 @elmikowsar