eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
- باید‌امروزحواسم‌باشد ، کھ‌اگرقاصدڪۍرادیدم . ! آرزوهایم‌را ؛ بدهم ‌تا‌برساند‌بھ‌خدا 』
| زندگۍجاده‌و‌راهۍست؛ بھ آن‌سوۍخیال |
○°✨🌿•.〗 دانِش، میراثۍ گرانبھا . . و آداب، زیور‌هایِ همیشه تازھ ! وَ اندیشہ، آیینھ‌اێ شفاف اسٺ🌱♡ 〖- حڪمٺِ ٥ نهج‌البلاغه〗 :)໒✿ «
-『ابࢪوبادومہ‌و‌خوࢪشیدوفلڪ‌دࢪڪاࢪند ذڪࢪاࢪباب‌نباشدهمگۍبیڪاࢪند . . !'°』-
پرندھ پرسید : تا‌کجا‌میتوانی‌پرواز‌کنی ؟ وھ؛ او فقط‌ خندید . . ! - یارا  』
YEKNET.IR - shoor 1 - shahadat hazrat roghayeh 1399.07.01 - nariman panahi.mp3
6.96M
-〖یہ‌عالمہ‌گࢪیہ‌بہ‌ࢪوضہ‌بدهڪاࢪم تاخوب‌نشہ‌زخمات‌دست‌بࢪنمیداࢪم . . !🌱〗- • 🦋`
-〖ࢪُخِ‌ٺُ‌‌دࢪنظࢪِمن، چنین‌خوشش‌آࢪاست . . ؛!🌱〗-
-『شھیدمحمدࢪضادهقان‌امیࢪے🌱』_
-〖‌سمتِ‌آتش‌ببࢪےیانبࢪے خوددانے ! من‌دلم‌سوختہ‌، گفتم‌ڪہ‌ بدانیدفقط . . ؛!〗_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و یکم |•° دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. پشت دیوار شیشه ای وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که تو ی هوا می رقصیدن و پایین میومدن به این فکر می کردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دوری از آرام برام سخته. با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی در وایستاده بود، سوالی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت بگم امروز زودتر بریم خونه! آخه مامان جون و اینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم خواستن خودمون رو برای ناهار برسونیم. بهش نزدیک شدم و با نگاه ریز بینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا یا اینکه کلا نمیای سر کار یا اینکه میای و زود میری؟! دستاش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟ دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟! اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس! _آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقای رئیس! به روسریش که رو ی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش کنم ولی به محض اینکه دستم به لبه ی روسریش رسید خودش رو عقب کشید و گفت :راستی اومده بودم بافت موهام رو هم بهت نشون بدم! متعجب نگاهش کردم که چادر و روسریش رو روی مبل انداخت و پشت به من وایستاد و گفت :این مبینا بس که روی موهای من مدل بافت تمرین کنه، آخرش من رو کچل می کنه! چطوره آراد! قشنگ شده؟ در حالی که به موهاش که مدل دار بافته شده بودن نگاه می کردم جلوتر رفتم و از پشت بغلش کردم و با بوسه ای که روی سرش نشوندم گفتم: موهای تو همه جوره قشنگن. به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش توی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود برای اینکه نیفته دستاش رو دور گردنم قالب کرد و من کنار دیوار شیشه ای روی زمین گذاشتمش. با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ازش پرسیدم : تو از ارتفاع می ترسی؟ _نه! _ولی اونروز من احساس کردم که می ترسی؟! _خب می ترسیدم! سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد: _اونروز تو رو نداشتم که بهت تکیه کنم و نترسم. آراد! تا وقتی تو کنارم باش ی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم. حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی سینه ام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام! سرش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بوسیدم و ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و دنیام رو رنگی کردی! به چشمای بسته اش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم! چشماش رو باز کرد و با لبخند محوی که روی لبش نشسته بود گفت : اگه یه ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف می کردم! *** با صدای زنگ تلفن، چشما ی بسته ام رو باز کردم و با عصبانیت از زنگ خوردن بی موقع تلفن به سمتش رفتم و جواب دادم که نازی که متوجه ی صدای عصبیم شده بود گفت : ببخشید آقا! آقای آنجِی اُقلو تماس گرفتن و خواستن بدونن بالاخره شما به ترکیه میرین یا نه؟ _بهش بگو میرم. _بهشون بگم کِی میرین دقیقا؟ _برای فردا صبح بلیت دارم. گوشی رو کلافه، روی تلفن گذاشتم و کنار آرام که پشت به من وایستاده بود و بیرون رو تماشا می کرد وایستادم و مثل او به بیرون چشم دوختم و گفتم : آرام! من برا ی چند روزی باید به خارج از کشور برم! چیزی نگفت که ادامه دادم: دو سه سالیه که بابا بهم وکالت داده و دیگه من برای بستن قراردادها میرم. باز هم حرفی نزد که به چهره ی ناراحتش خیره شدم و گفتم : آرام نمی خوای چیزی بگی؟! _چند روز طول می کشه تا برگردی؟ _معلوم نیست سه روز یا شاید هم بیشتر! لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت : دیدن دونه های برف از اینجا و کنار تو خیلی قشنگه! فهمیدم که دوست نداره از رفتن و دوری حرف بزنم، برای همین دیگه چیزی نگفتم و توی بغلم کشوندمش و در سکوت به رقص دونه های برف توی هوا نگاه کردیم.