فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هشتاد و دوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هشتاد و سوم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و سوم |•°
حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی می کشید چون من اینجور می خواستم.
گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پرسید :تو می فهمی چی داری می گی؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکستگی شرکت و سکته ی باباش داره؟!
آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه دیوونه است که از اذیت کردن من لذت می برد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم می کنه!
یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقای جاوید داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه و اگه می خوام زنده ببینمش باید از آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ ......
آرام که حالا به گریه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد : شما اگه جای ما بودی چیکار می کردی داداش؟!
من خودم خواستم که از زندگیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!
البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواده ی آقای جاوید !
یک بار وجود من توی زندگی شون براشون چیزی جز ناراحتی نداشت و حالا هم نمی خوام با برگشتنم دوباره اون ناراحتیا رو به زندگیشون برگردونم و ارامششون رو به هم بزنم!
دیگه نمی خوام آقاجون رو با اون حال روی تخت بیمارستان ببینم!
برگشتن من چیزی جز ناراحتی براشون نداره!
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود داداش!
البته نه به اون دلیل که شما می گفتی او از جنس ما نیست!
مات و مبهوت مونده بودم و با تعجب به حرفای آرام گوش می دادم تا اینکه آرام بعد تموم شدن حرفش بهم پشت کرد و به قصد ورود به خونه دو پله بالا تر رفت که صداش زدم : _آرام...... !
بدون اینکه برگرده سر جاش وایستاد و من بهش نزدیک شدم و گفتم : تو چطور می تونی بگی برای ما ناراحتی به وجود آوردی و ارامششون رو به هم زد ی در صورتی که خودت هم می دونی با وجود تو آرامش به زندگیمون برگردونده شد!
تو می دونی از وقتی که رفتی چی به ما گذشته و این حرفا رو می زنی؟
تو می دونی همه منتظر برگشتن توئن و می گی و بر نمی گردی؟
تو داری می گی به خاطر خانواده ام بر نمی گردی در صورتی که همین خانواده از زمان رفتنت لبخند به لبشون نیومده و هر بار که به خونه میرم یا با تلفن حرف می زنم کنجکاو نگاهم می کنن که بفهمن تونستم تو رو بهشون برگردونم یا نه!
اونوقت تو با بی رحمی میگی بر نمی گردی و خودت رو مقصر همه چی می دونی؟
داداش محمد حق داره یقه ی من رو بگیره چون من تنها کسی هستم با بی فکر یم همه چی رو خراب کردم و بیشتر از همه خودم زجر کشیدم!
من بودم که با بی فکر ی و سهل انگاری پایین اون قرداد لعنتی رو امضا کردم.
رو به آقای محمدی که در سکوت به حرفامون گوش می داد ادامه دادم : آقاجون من امروز اومدم اینجا تا دخترتون رو برای دومین بار ازتون خاستگاری کنم لطفا بهم فرصت خوشبخت شدن رو بد ین!
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و سوم |•°
با تموم شدن حرفم آرام به سمت در خونه پا تند کرد و محمد حسین هم با عصبانیت از حیاط بیرون زد.
به آ قای محمد ی نزدیک شدم و گفتم : آقاجون نمی خواین جوابم رو بدین؟
_قبلا هم بهت گفتم اونی که باید راضی باشه و بخواد آرامه!
در حالی که به سمت در حیاط عقب عقب می رفتم گفتم : باشه! پس من جلوی در منتظر می مونم تا جوابم رو بگیرم!
با گفتن این حرف روی پام به سمت در حیاط چرخیدم و از حیاط خارج شدم.
دو ساعتی می شد که جلوی در حیاط نشسته بودم تا اینکه آرزو که تازه از آموزشگاه اومده بود بالای سرم وایستاد و با تعجب پرسید : آقا آراد چرا اینجا نشستین؟
سرم رو بالا گرفتم و با اخم پرسیدم: مگه تو نگفتی محمد حسین تا فردا نمیاد؟
_چرا خب!
_پس اینجا چیکار می کرد؟
_مگه اینجا بود؟
جوابش رو ندادم و او که دید من سکوت کردم خواست وارد حیاط بشه که با د یدن گلای رز افتاده جلو ی در روی زانوش نشست و بعد اینکه گلا رو مرتب تو ی دستش گرفت برخاست و گفت : وای این گلا چقدر قشنگن!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و او ادامه داد : آرام عاشق رز قرمزه!
با گفتن این حرف وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
هوا کاملا تاریک شده بود و من هنوز هم منتظر و بی توجه به نگاه خیره ی همسایه ها و عابرین جلوی در حیاط قدم می زدم که آرزو از لای در نیمه باز صدام زد.
به سمتش رفتم که یه سینی حاوی یه ساندویچ گنده و بطری آب رو جلوم گرفت و گفت : از صبحه که چیزی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم.
_ممنون ولی من گرسنه نیستم!
_لطفا برش دارین، توش کتلته! خیلی خوشمزه است نخورین ضرر کردین!
نگران نباشین آرام چیزی نمیفهمه!با لبخند ساندویچ رو برداشتم و گفتم : آرام چی؟ چیزی خورده؟
_مامان به زور چند لقمه ای به خوردش داد! الان هم طبقه ی بالاست!
این مدت رو همه اش خونه ی امیرحسین و توی همون اتاقی که سفره ی عقدتون چیده بود سر کرده!
_باشه!.... از طرف من از مادر جون بابت شام تشکر کن.
_چشم! راستی من درست گفتم و داداش محمد قرار بوده تا فردا شهرستان بمونه ولی مثل اینکه پسره همون دیشب بهش زنگ زده و گفته که آرام بهش جواب رد داده و او هم همون دیشب بی خبر راه افتاده و اومده.
حالا مگه چی شد؟
_هیچی! برو تو! دیر وقته.... شب بخیر!
_شب شما هم بخیر!
با رفتن آرزو تازه یادم اومد که چقدر گرسنه ام و درد معده ام شروع شده.
همون پشت در نشستم و با ولع ساندویچ کتلتی که واقعا خوشمزه شده بود رو خوردم.
مامان از صبح چند ین بار زنگ زده بود و فقط حالم رو پرسیده بود می دونستم ته همه ی زنگ زدناش فقط یه سواله! اینکه امیدی
به برگشت آرام هست هست یا نه؟!
ادامه دارد...
پارت هشتاد و سوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
*تاريخ تولدت* مهم نيست🍀🌺
"تاريخ تحولت" مهمه....
*اهل کجا* بودنت مهم نيست،
"اهل و بجا" بودنت مهمه....
*"منطقه* زندگيت مهم نيست،
"منطق" زندگيت مهمه...
"سلام و سلامتی بر کسانی که:
*دعا* دارند و "ادعا" ندارند
*نيايش* دارند و "نمايش" ندارند...
*حيا* دارند و "ريا" ندارند
*رسم* دارند و و اسم ندارند
#ازتبارمادࢪم🔗♥️
°•..•°
﴿چــادࢪ یڪ تڪه پارچه نیسٺـ🌸
چادࢪ انتخاب خداسٺ براے زنـ🌿
وانتخاب زن براے خــدا﴾