#استادپناهیان🍃...
استغفـارڪن؛
غـمازدلتمیره
اگر #استغفـــارڪردےوغمازدِلتنرفت
یعنـیدارےخالیبندےمیڪنی
بگـــردگناهتوپیداڪن
واعتــرافڪُنبهش
اینھرازِ #موفقیت و #آرامش♥️..!
∞♥∞
#پای_درس_دل 🍃✨
لازم نیست انسان در پی این باشد
که به خدمت ولی عصر عج تشرف
پـــــیدا ڪند..✨🌿
بلکه شاید خواندن #دورکعت نماز
پس از تــوسل به ائمه (ع) بهتر از
تـــــشرف باشد.🌈🍃
💞 #آیتاللهبهـــجت(ره)
خُـداگــِرافِـــــۍ..🌱🌸🕊
یـہ چـیزے بـگم راحـټ شـیم...!
+ حـُب دنـیا سـر چشـمہ تمـومـه گنـاهـاسـت...
همیشہ یادمون باشـہ ما مـالہ اینـجا نیستیم...!✋🏻
دل نبندیم(:
اللّہم عجّل لولیڪ الفرج♡
#تلنگــر 🖐🏻🍂
یهبندهخداییمیگفت:
همهمیگن:شهدارفتن،
تامابمونیـم...!
ولیمنمیگم:شهـدا؛
رفتنتامادنبالشونبریم.
آره...!
جامـوندیـم...! :)💔
دلروبایدصافکرد..!
#کپی_با_صلوات_ازاد
#عاشقانه_شهدا♥️
قبل ازدواج...🌸
هر خواستگاری که میومد...
به دلم نمینشست...!☹️
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...🤗
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....🙃
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...👌
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!💜
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...🤔
ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...🙂
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...🤔
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...🍃
دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان...
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...😦
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدی..."😉
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...😇
.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."😃
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...🖐
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...👑🙃
(همسر شهید امین کریمی چنبلو🌸)
#راز_تسبیح_سبز...💚
#شهید_امین_کریمی💜
•♥️🍃•
○°آقا تو بیا و آبرو دارے ڪن✨
گندمزدگان خاڪ را یارے ڪن
یڪ جمعہ بیا با نفس نرگسےات✨
این باغچہ را دوباره گُلڪاری ڪن
" سلامٌعلۍآلِیاسین "✨
#السلام_ایها_غریب
#مهدی_جانم 💫❤️
❄️تا یخ نزده ریشهی ایمان برگــــرد
ای فصل بهـار در زمستان برگــــرد...
❄️ مردیم از این بی کسی و در به دری
ای صاحـب ذوالفقار و قرآن بـرگـــرد...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ♥️
🌿❞تلݩگـــࢪاݩہ❝🌿
📿ࢪوزی به آیت الله بهجت(ره) گفتند:
کتابی دࢪ زمینه ے اخلاق معرفی کنید!📖🖇
ایشان فࢪمودݩد:📚
لازم نیست یک کتاب باشد🎞، یک کلمه
کافیست که بداݩے📻؛👇🏻
❞ {خدا میبیند.
#پارت_نودو_سه🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سعی کردم کنترلش کنم ولی نشد
بهترین راه ذکر گفتن بود. تسبیحمو از دور مچم باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن
و در آخر استخاره کردم. عالی در اومد
از تصمیمم مطمئنتر شدم و دیگه دلیلی برای نگرانی نمیدیدم پس تمام تلاشمو کردم که خوشحال و پر انرژی باشم
چند ساعت بعدی گذشت و شب سرنوشت ساز زندگیم فرا رسید
اومدن. نشستن و خانواده ها شروع کردن به گذاشتن قرارو مدار ها
قرار شد فردا اول بریم آزمایش و ازشون بخوایم دو ساعته جوابو بهمون بدن و اگه خونمون بهمدیگه خورد اونوقت بریم
دنبال خونه بگردیم و وقتی هم که پیدا کردیم جهاز منو کامل کنیم و حلقه و اینجور چیزارو بگیریم بعد هم عقد. چون هنوز
خونه نگرفته بودیم برای همین تاریخ عقد و عروسیو مشخص نکردیم چون با عروسی گرفتن تو تالار مخالفت کردم از
لحاظ رزرو جا مشکلی نداشتیم قرار شد عروسی تو خونه ی محمد اینا گرفته بشه
.
.
محمد
الان نیم ساعتی میشه که اومدیم خونه
مامان تو پوست خودش نمیگنجه هی میره و میاد بوسم میکنه و من فقط خداروشکر میکنم هم برای خوشحالیه مامان و
هم برای جواب مثبتی که از زینب گرفتم
_ مامان من برم زودتر بخوابم که فردا باید بریم آزمایش
مامان_ آره پسرم برو که یه وقت خواب نمونی
_ شب بخیر
رفتم تو اتاقم و خوابیدم
دینگ دینگ دینگ.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_نودو_چهار🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
دینگ دینگ دینگ
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
کارامو کردم و آماده شدم برم دنبال زینب
ساعت 8 بود که رسیدم در خونشون. شمارشو از طاها گرفته بودم
زنگ زدم به گوشیش زود جواب داد
زینب_ الو؟
_سلام
زینب_ سلام شما؟
_ محمد هستم خوبین؟
زینب_ اا سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟
_خیلی ممنونم. زینب خانم من منتظرتونم دارین نمیاین پایین؟
زینب_ پایین؟ مگه اومدین
خندیدم _ بله خانم حواس جمع
صدای خنده ی آرومش اومد
زینب_ بله خیلی حواس جمعم. الان میام
گوشیو قطع کرد
ای خدا این دختر هیچ فرقی با بچه ها نداره همونقدر پاک و معصومه. شکرت خدا شکرت که به من هدیه دادیش
5 دقیقه بعد درِ خونشون باز شد و زینب دوید سمت ماشین قبل از اینکه فرصت پیدا کنه عکس العملی نشون بده درِ
جلورو براش باز کردم یکم مکث کردو نشست
مامان با مامان زینب صحبت کرده بود که برای راحتیه ما خودشون نیان و طاها و نازنین امروز باهامون بیان
_ سلام
هر سه تامون باهم جوابشو دادیم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....