eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢اشکام بند نمیومد...😭 . خدایا چرا؟!😢 خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢 خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه🙏 خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏 ((از حسادت دل من می‌سوزد✨از حسادت به کسانی که تو را می‌بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست🍃مثل ماه و خورشید که تو را می‌نگرند🌤 مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست✨مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند🍃از حسادت دل من می‌سوزد ... یاد آن دوره به خیر که تو را می‌دیدم)) کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن😢🙏 یهو به ذهنم اومد که به🕊امام رضا🕊متوسل بشم😢 خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد. ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم😢ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐 ولی عشق چی؟!😔 آقا جان...😭🙏 این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقاجون من سید رو از تو میخوامااا😢 🌙یک ماه بعد... : یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده : ــ (ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد...😢😢سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار ــ چی شده زهرا؟😯 ــ بشین کارت دارم😕 ــ بگو تا سکته نکردم😯😨 ــ ریحانه این شهدای‌گمنامو میبینی؟!😔 ــ اره...خب؟؟😞 ــ اینا هم همه پدر و مادر داشتن... همه شاید خواهر داشتن✨همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود... همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢 گریم گرفت😭 ــ پس به سید حق میدی؟!😔 ــ حرفات مشکوکه زهرا😯😢 ــ روراست باشم باهات؟؟😒 ــ اره تنها خواهش منم همینه😕 ــ ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢 سرمو پایین انداختم و گفتم : ــ خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش🍃به خاطر ایمانش... به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت😔 ــ الانم هستی؟؟😢 سرمو پایین انداختم ...😔 ــ قربون قلبت برم...😢 این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔 ــ یعنی چی این حرفت؟!😯 یعنی ... ــ بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا...😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا ــ خونه‌ی سید ؟؟😨 همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا‌سید ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯 ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس وارد حیاط🌳 شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت : ــ ریحانه... ریحانه...😢 و شروع کرد به گریه کردن😭😭 ــ چی شده زهرا؟؟ ــ محمد‌مهدی یه هفتس برگشته😢 ــ چی؟😱 راست میگی؟😨 اصلا باورم نمیشه خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊 ــ تو خونه هست😢 ــ خب بریم پیششون دیگه😊 ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊 ــ الان میام خاله جون... ریحانه جان از بچه‌های پایگاه هستن☺ -سلام دخترم... خوش اومدی☺ ــ سلام😊 ــ الان میایم خاله ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢 ــ چی میگی زهرا😢 من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢 و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨ آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢 ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋ با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟 ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈 بازم چیزی نگفت 😔 ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊 باز چیزی نگفت😔 از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم: ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁 و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : ــ ریحانه خانم؟😢 آروم برگشتم و نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞 ــ چرا؟😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت : ــ چرا؟!😢 ــ چی چرا؟؟😯😯 ــ شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 سرم رو پایین انداختم😔 ــ وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم✨جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس... چشمام بسته بود... تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊 اما در باغ بسته بود😔از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد😢صدای خنده سید ابراهیم ... صدای خنده سیدمحمد😢صدای خنده محمدرضا😢خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😭یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم ...دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن😢شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢 اونوقت‌شما... اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم: ــ آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 ــ الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 خواهر اون نامه... اون حرفها همه رو فراموش کنین...من دیگه اون آقا سید نیستم...😔 ــ ‌‌چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😟😐 ــ نمی بینید؟؟😐من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! ــ این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست... نظر شما هم برای خودتون😐 ــ لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 ــ میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊 عین شین قاف...🙈 ــ لااله‌الا‌الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید ــ اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اتاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...😢✨من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن. مادر سید : ــ زهرا جان! این خانم تو بسیج چیکاره‌ان؟! زهراگفت : ــ این خانم... این خانم... همون کسی هستن که ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت امروز تقدیمتون🍃❤️
بهش‌گفتم‌روح‌الله‌نزدیکه‌۶۰روزه‌که اینجایی،بسه‌دیگه،نمیخوای‌برگردی؟!🤦🏻‍♂ . همونجوری‌که‌ داشت‌کارشو‌انجام‌میداد؛ جواب داد: . «کجـابرم؟ناموسم‌اینجـاست!🚶🏻‍♂ زن‌و‌بچه‌ی‌شیعه،ناموس‌شیعه ‌توی‌شهرها‌محاصره‌اند..⛓ اوناناموس‌من‌اند! کجا‌بزارم‌برم؟»💔 . 🌱
مدتـــــ هاستـــــ عملیاتـــــ انتـــــحارے در قلبـــــم ریشـــــہ ریشـــــہ های ایـــــمانم را منـــــفجر ڪـــــرده استـــــ!! 🌿
🌿 رســــــول گـرامـے اســــــلام(ص) فــــــرمـود : چــــــہ بــــــسا خــــــواهـش و لـذتـے زودگــــــذر ڪــــــہ انـدوهـی دراز بــــــر جـاے گــــــذارد . 📚میـــــزان الحڪمہ، ج۴،
💥 از شیطان پرسیدند: گمراه ڪردن شیعیان چه سودے دارد؟ گفت: || امام || اینها ڪه بیاید روزگار من سیاه خواهد شد اینها ڪه ||گناه|| میڪنند امامشان|| دیرتر|| مےآید...!🍃🌑
اولیـــــن قـــــدم ترڪـــــ ❗️ گـــــام اول واســـــہ شروع ترڪـــــ گناه توبـــــہ و پشیمونے از گـــــناه هســـــتش.بعد توبـــــہ، اگـــــر تـــــصور ڪنے خـــــدا تـــــو رو نبخـــــشیده گـــــناه ڪـــــردے. پـــــیامبر میفرمـــــاید: توبـــــہ ڪـــــننده بـــــا بے گناه یڪسان استــــــــــ و هـــــر ڪـــــہ از گـــــناهے ڪـــــہ ڪرده ناراحتــــــــــ باشـــــد خـــــدا او را مـــــیبخشد.
『🌿🖤』 چادر نهـ‌؛حریرۍازبهشت‌است،آرۍ˘˘ آیینهـ‌نوروسوره‌بیدارۍ!' فصلـےزِفروغِ‌آفتابِ‌زهراۜست؛ این‌چادرِروشنـےکهـ‌برسردارۍ :)
• . مردم‌ِاصفھان‌درانفاق‌آنچنان‌گشادھ‌دستـےمۍکنند کھ‌ازدیگران‌جلومۍافتند. امّادرزندگۍمعمولـےصرفه‌جویۍمےکنندکھ‌بازدر این‌قسمتـ‌هم‌ازدیگران‌جلومی‌‌‌‌‌افتند؛ هردویش خوب‌است :) . - بیاناتِ‌رهبرۍدردیداربامردم‌اصفھان🌿'