eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ... سلام بر که بزرگ ترین نتیجه است . ‏هر ڪہ را صبح نیسٺ، شام هسٺ : )🍃 بێ شهادٺــ♥️ مرگ با خسراݩ، چـہ فرقێ میکند...؟!
«وَعدِه‌دآدَن‌دروغ» وَعدِه‌دآدَن‌دروغ‌اِنسان‌هآرآ‌بِه‌یِکدیگَربئ‌اِعتِمآدمئ کند. وَنِظام‌اَخلاقئ‌اِجتِمآع‌رااَزبین‌مئ‌بَرَد. وَعدِه‌دُروغ‌خَشم‌خُداوَندرابَرمئ‌اَنگیزَد. حَضرَت‌عَلئ‌‌دَرنآمِه‌ائ‌بِه‌مآلِک‌اشترفَرمود:بِپَرهیزاَز تحلف‌اَزوَعدِه‌ائ‌کِه‌بِه‌مَردُم‌دآده‌ائ....!
مُـدت‌هـٰاسٺ‌! عملیاتِ‌انتحاری‌ِگنـٰاه‌درقلبِمان . . . ریشہ‌ریشہ‌هـٰا؎ایمـٰانِمان‌را؛ منفجرڪـرده‌است . . .🖐🏻-!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا ... باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول ؟؟؟ قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت ... اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟... ... نویسنده خانم علی ابادی
💕💕 الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من بلاخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سلام خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی هستی؟؟؟ یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!!.... .. نویسنده خانم علی ابادی
دو پآرت دیگه‌ی رمان تقدیمتون🙂🚜
❈ 🌷﷽🌷❈ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮﻳﻦ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺍﻋﺘﺪﺍﻝ ﻭ ﺍﺭﺯﺵ ﺁﻓﺮﻳﺪﻳﻢ . 📚سوره التين آیه ۴ 🌸⇢
' ✨﷽✨ ♥️•• ⃣•• اَلحَمـدُلِلهِ‌ الَّذۍ جَعَلـَنا‌‌‌ مِنَ‌ المُتِمَسَّکین‌ بِوِلایَتِ‌ الأَمیرِ المُؤمِـنین‌ عَلِیِ‌ ابنِ‌ أَبے‌ طالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🌸! با عرض سلام و درود خدمت شما 💠خب ابتداۍ کار مےخوایم امامت رو‌ براتون‌باز کنیم،اصلا امامت یعنے چے؟!🤔 چھارمین‌ اصل‌ از اصول‌ اعتقادۍ اسلام امامتھ. 🔸 توۍ لغت یعنے پیشوایے و رهبرۍ و در اصطلاح کلامے بھ معناۍ جانشینے پیامبر اکرم«ﷺ» و رهبرۍ و امامت امامان معصوم هستش. 🖋 از نظر مکتب شیعھ وظایف امام در امتداد وظایف پیامبر اکرمﷺ هست یعنے فلسفه بعثت پیامبران با فلسفہ تعین امام از طرف خداوند یکیھ✋🏾. 🔹علم بے نھایت و معصوم بودن از گناھ و خطا از شرایط اصلی و اساسی امام هستش و شناسایے همچین فردۍ بھ غیر از راھ وحے ممکن نیستش. بھ خاطر همین شیعھ معتقدھ کھ مقام امامت یک منصب الھے هست و امام باید از طرف معرفے بشھ. 🌱 بحث درباره خلافت و امامت صرفاً یک بحث تاریخی نیست،بلکه بحث درباره ماهیت حکومت اسلامی و شیوه فرمانروایی بعد از رحلت پیامبر اکرم ﷺ تا پایان جهانه که با سرنوشت ما ارتباط کامل داره. همچنین باید ببینیم که مردم بعد از رحلت حضرت رسول در مسائل فکری و عقیدتی و... به چه کسی رجوع کردن.... ✨ شیعه معتقده بعد از پیامبر اکرم ﷺ امیرالمؤمنین (علیه السلام) و یازده نفر از فرزندان ایشون یکی پس از دیگری جانشین‌های بحق پیامبر هستن. جالبه بدونید که اختلاف اصلی بین شیعه و سنی در همین زمینه هستش. 📙 هدف ما در این بحث اینه که امامت رو بر پایه دلایل عقلی و تاریخی و آیات قرآنی و سنت پیامبر پیگیری کنیم. 📌ادامه دارد...
✨﷽✨ ♥•• •• اَلحَمـدُلِلهِ‌الَّذے‌جَعَلـَنا‌‌‌مِنَ‌المُتِمَسـِّکین‌ بِوِلایَتِ‌الأَمیرِالمُؤمِـنین‌ عَلِیِ‌ابنِ‌أَبے‌طالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🌱 ✨دلایل لزوم امامت: 🔸۱. دلیل لطف: 💠مناظره هشام بن حکم ⚪️ هشام یکی از شاگردان امام صادق علیه السّلام هستن. ایشون روز جمعه ای وارد بصره شدند و به مسجد رفتند. عمرو بن بن عبید معتزلی (از دانشمندان اهل تسنن) نشسته بود و گروه زیادی اطرفش جمع شده بودن و ازش سوال می پرسیدن. 🍃هشام هم که در آخر جمعیت نشسته بودن پرسیدند: ای دانشمند! من اهل این شهر نیستم. اجازه میدی سوالی مطرح کنم؟ 🔹گفتش که: هر چه می خوای بپرس. +آیا چشم داری؟🤨 دانشمند گفت: مگه نمی بینی؟😐 این چه سوالیه؟😠 🔸هشام گفتن: پرسش های من این شکلیه. -بپرس اگرچه بی فایده است. بله چشم دارم😒 +با چشمت چه کارهایی میکنی؟🧐 -دیدنی ها رو میبینم و رنگ و نوعشون رو تشخیص میدم. +آیا زبان داری؟🤨 -دارم +با آن چه می کنی؟ 🧐 -طعم و مزه غذاها رو تشخیص میدم. +آیا شامه داری؟🤨 -بله +با آن چه می کنی؟🧐 -بوها رو استشمام میکنم و بوی خوب و بد رو تشخیص میدم. +آیا گوش داری؟🤨 -آری دارم😑 +با آن چه می کنی؟🧐 -صداها رو میشنوم و از یکدیگر تشخیص میدم.😐 هشام پرسید: آیا غیر اینها قلب (عقل) هم داری؟ -آری +با آن چه میکنی 🔹دانشمند گفت: اگه بقیه اعضا و جوارحم دچار شک و تردید شدن قلبم شک اونها رو برطرف میکنه. (پس قلب و عقل راهنمای جوارح هستن) 💠 هشام بن حکم بعد از تأیید کردن گفته‌های دانشمند گفتش که: بله خداوند متعال برای راهنمایی اعضاء و حواس بدن، قلب رو آفریده. ای دانشمند! آیا درسته که کسی بگه خدائی که چشم و گوش و دیگر اعضای بدن انسان رو بدون راهنما نذاشته، مسلمانان رو بعد از رحلت رسول اکرم ﷺ بدون راهنما و پیشوا بذاره تا گرفتار شک و تردید و اختلاف بشن و به سمت نابودی برن؟ آیا هیچ عقل سالمی این مطلب رو قبول می کنه؟! 📌ادامه دارد....