eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
461 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 چادرم رو مرتب کردم و با بی‌میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 ــ به‌به عروس گلم😊 فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 دیدم چایی رو برداشت و گفت : ــ ممنونم ریحانه خانم😊 نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲😳 تنم یه لحظه بی‌حس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 دیدم عهههه احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین با بی‌میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐 ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑 اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 ــ نه! اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏 و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌 از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒 و آخر سر گفتم : اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ بفرمایین ... اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش ...😐 وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان... ماشاالله...ماشاالله 😊 بابام پرسید : ــ خب دخترم؟! . منم گفتم : ــ نظری ندارم من😐😐 ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه... باید فک کنن😊 مادر احسانم گفت : ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما. خواستگارا رفتن و من سریع گفتم : ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐 مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕 خب نظرت چیه؟! ــ از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞 و حالا شروع شد سر کوفت بابا که : تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡 ــ بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم‌که😐 ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠 ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒 اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏 خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید : ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯 ــ نه چیزی نیست😕 سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄 زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊 تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت : ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 ولی‌من دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه... من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋ ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت : ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره ــ منو کار داره؟!😯 ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش ــ مطمئنی؟!😯 ــ آره بابا...خودم شنیدم😊 بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد ــ ریحانه خانم😉 ــ بازم شما؟! 😯😡 ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐 ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟 ــ خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️ ــ این حرف آخرتونه؟!😒 ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑 و به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم😊 رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒 ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕 ــ بله بله😬 (همچنان‌سرش پایین و توی‌کیبرد بود)😡 ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 ــ نه‌نه... بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞لا‌اله‌الا‌الله😬میخواستم بگم که...😟 ــ چی؟!😯 ــ اینکه .... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه... من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋ ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت : ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره ــ منو کار داره؟!😯 ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش ــ مطمئنی؟!😯 ــ آره بابا...خودم شنیدم😊 بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد ــ ریحانه خانم😉 ــ بازم شما؟! 😯😡 ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐 ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟 ــ خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️ ــ این حرف آخرتونه؟!😒 ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑 و به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم😊 رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒 ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕 ــ بله بله😬 (همچنان‌سرش پایین و توی‌کیبرد بود)😡 ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 ــ نه‌نه... بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞لا‌اله‌الا‌الله😬میخواستم بگم که...😟 ــ چی؟!😯 ــ اینکه .... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه✨ ــ اینکه... آخه چه جوری بگم... لا‌اله‌الاالله...😐 خیلی سخته برام ــ اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 ــ نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته شاید اصلادرست نباشه حرفم😒 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! ــ بفرمایید😊 ــ راستیتش…من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😯🙈 چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶تا شنیدم تو دلم غوغا💓شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 ــ ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون... بد موقعی شناختمتون... بد موقعی...😔✋ بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 ــ باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد😕و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 گخواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم...نرسم😞 دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه😢اشک تو چشمام حلقه زد😢به زور صدامو صاف کردم و گفتم : ــ خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😒 ــ اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕 ــ هیچی نگید😒✋ و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط🌳صدای گریه هام بلند بلند شد😭 تمام بدنم میلرزید😢احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود... پاهام رمق دویدن نداشتن😢توی راه زهرا من و دید و پرسید : ــ ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش و فقط رفتم😢تو دلم فقط بهشون فحش میدادم😡رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 گریه ام بند نمیومد😢😢گریه از سادگی خودم😔گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم😔 پسره زشتِ بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢اصلا حرف مینا راست بود.😔اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت.😢 زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم...😭گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😢 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔درباره اینکه با چادر با وقارترم🍃خواستم چادرمو بردارم😐ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من بخاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😊 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود؟!😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...💔 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔منو چیکار به بسیج؟!😢اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم؟!😢 با ما دیگه چرا؟!😔 ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم😢 هرجا میرم😔هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢یاد لا‌اله‌الا‌الله گفتناش😕یاد حرفاش😔یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش😢میخوام فراموشش کنم ولی...😭هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم🙄حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم... چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد😯 سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد. ــ (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨چی شده یعنی؟!😯 آخه برم چی بگم؟!😕برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم...😕 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 راستیتش خیلی نگران شده بودم😨تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر😕 توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم⁉️ آخه من که چیزی نگفته بودم😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته🙄تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 ــ حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😒به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😭 ــ چی شده زهرا؟!😯 ــ ریحانه 😢...ریحانه 😢 ــ چی شده؟؟😯 ــ کجایی تو دختر؟!😢 ــ چی شده مگه حالا؟!😕 ــ سید...😢 ــ آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 ــ سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢 ــ الان مگه نیستن؟!😯 ــ این نامه رو بخون😢📝 محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت... میخواست حلالش کنی🙏 ــ کجا رفتن مگه؟؟😯 ــ یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر✨بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 ــ یعنی مگه امکان داره که ایشون؟😯 ــ هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 ــ گریه بهم امان نمیداد... آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده👌 ــ داداش محمد؟!😳 ــ اره... داداش محمد🌸🍃 ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی... ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی😔 ــ چیا رو مثلا؟!😢 ــ اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما...😥 از شدت گریه هیچی نمیدیدم😣😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 صدای لا‌اله‌الا‌الله گفتناش 😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 من چی فکر میکردم😐و چی شده بود 😔از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم🏃‍♀توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭 ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... 😭💔 رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم دلم نمیومد بخونمش😔بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢سرم درد میکرد😢 . نامه📩 رو باز کردم 😢 سلام ریحانه خانم😊🌹 ــ (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد... چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم... اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید ... بلکه من هم عاشقتون بودم😶 از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی‌خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی‌بردم😔 حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔❤️وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞 من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😔✋راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم... حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔 ریحانه خانم!😊🌹 اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه... همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢همه یه چشمی منتظرشون بود😔همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید😔 نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم💔😔 آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.......... اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید🙏و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.👌 سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید... یاعلی😞✋ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢اشکام بند نمیومد...😭 . خدایا چرا؟!😢 خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢 خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه🙏 خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏 ((از حسادت دل من می‌سوزد✨از حسادت به کسانی که تو را می‌بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست🍃مثل ماه و خورشید که تو را می‌نگرند🌤 مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست✨مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند🍃از حسادت دل من می‌سوزد ... یاد آن دوره به خیر که تو را می‌دیدم)) کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن😢🙏 یهو به ذهنم اومد که به🕊امام رضا🕊متوسل بشم😢 خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد. ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم😢ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐 ولی عشق چی؟!😔 آقا جان...😭🙏 این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقاجون من سید رو از تو میخوامااا😢 🌙یک ماه بعد... : یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده : ــ (ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد...😢😢سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار ــ چی شده زهرا؟😯 ــ بشین کارت دارم😕 ــ بگو تا سکته نکردم😯😨 ــ ریحانه این شهدای‌گمنامو میبینی؟!😔 ــ اره...خب؟؟😞 ــ اینا هم همه پدر و مادر داشتن... همه شاید خواهر داشتن✨همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود... همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢 گریم گرفت😭 ــ پس به سید حق میدی؟!😔 ــ حرفات مشکوکه زهرا😯😢 ــ روراست باشم باهات؟؟😒 ــ اره تنها خواهش منم همینه😕 ــ ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢 سرمو پایین انداختم و گفتم : ــ خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش🍃به خاطر ایمانش... به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت😔 ــ الانم هستی؟؟😢 سرمو پایین انداختم ...😔 ــ قربون قلبت برم...😢 این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔 ــ یعنی چی این حرفت؟!😯 یعنی ... ــ بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا...😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا ــ خونه‌ی سید ؟؟😨 همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا‌سید ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯 ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس وارد حیاط🌳 شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت : ــ ریحانه... ریحانه...😢 و شروع کرد به گریه کردن😭😭 ــ چی شده زهرا؟؟ ــ محمد‌مهدی یه هفتس برگشته😢 ــ چی؟😱 راست میگی؟😨 اصلا باورم نمیشه خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊 ــ تو خونه هست😢 ــ خب بریم پیششون دیگه😊 ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊 ــ الان میام خاله جون... ریحانه جان از بچه‌های پایگاه هستن☺ -سلام دخترم... خوش اومدی☺ ــ سلام😊 ــ الان میایم خاله ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢 ــ چی میگی زهرا😢 من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢 و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨ آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢 ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋ با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟 ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈 بازم چیزی نگفت 😔 ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊 باز چیزی نگفت😔 از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم: ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁 و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : ــ ریحانه خانم؟😢 آروم برگشتم و نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞 ــ چرا؟😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت : ــ چرا؟!😢 ــ چی چرا؟؟😯😯 ــ شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 سرم رو پایین انداختم😔 ــ وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم✨جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس... چشمام بسته بود... تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊 اما در باغ بسته بود😔از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد😢صدای خنده سید ابراهیم ... صدای خنده سیدمحمد😢صدای خنده محمدرضا😢خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😭یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم ...دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن😢شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢 اونوقت‌شما... اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم: ــ آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 ــ الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 خواهر اون نامه... اون حرفها همه رو فراموش کنین...من دیگه اون آقا سید نیستم...😔 ــ ‌‌چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😟😐 ــ نمی بینید؟؟😐من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! ــ این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست... نظر شما هم برای خودتون😐 ــ لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 ــ میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊 عین شین قاف...🙈 ــ لااله‌الا‌الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید ــ اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اتاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...😢✨من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن. مادر سید : ــ زهرا جان! این خانم تو بسیج چیکاره‌ان؟! زهراگفت : ــ این خانم... این خانم... همون کسی هستن که ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 مادر سید : ــ زهرا جان! این خانم تو بسیج چیکاره‌ان؟! زهرا : ــ خاله جان این خانم..... این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺ ــ اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯 ــ دیگه دیگه 😆😉 صورتم از خجالت سرخ☺️🙈شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕 مادر سید گفت : ــ دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی😊 پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺🍃 زهرا : ــ خاله جون حتی با من😐😉 ــ حتی با تو زهرا جان 😄 دخترم! تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏 ــ خدا رو شکر🙏 یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقاسید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐🙁 ــ خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم👌اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم✨اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔شما هم دخترید و با کلی آرزو آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕با هم بدویید 😕ولی من..😔بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔 ــ نه این حرفها نیست😑 بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐 ــ نه اینجور نیست😟لا‌اله‌الا‌الله😐 ــ من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔 ــ خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین😕 ــ من حرفهام رو زدم😕خداحافظ😒 و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم🚶‍♀ یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد🌤فکر هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو ــ ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯 ــ اره مامان😴 ــ ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯 ــ چی؟! 😯نه فک نکنم. چطور مگه؟؟😕 ــ آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐 ــ چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟ ــ فک کنم گفت خانم علوی😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و