✨ قسمت #نوزدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
چادرم رو مرتب کردم و با بیمیلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
ــ بهبه عروس گلم😊
فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
داشت حرصم میگرفت و
تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
دیدم چایی رو برداشت و گفت :
ــ ممنونم ریحانه خانم😊
نمیدونم چرا ولی
صدای سید تو گوشم اومد😲😳
تنم یه لحظه بیحس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
دیدم عهههه
احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین
با بیمیلی بلند شدم
و راه رو بهش نشون دادم😑
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐
ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑
اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده
ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
ــ نه! اختیار داری
ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒
و آخر سر گفتم :
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیستم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بفرمایین ...
اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
حیف مهمون بود وگرنه با
آباژورم میزدم تو سرش ...😐
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان...
ماشاالله...ماشاالله 😊
بابام پرسید :
ــ خب دخترم؟!
.
منم گفتم :
ــ نظری ندارم من😐😐
ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه...
باید فک کنن😊
مادر احسانم گفت :
ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم :
ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐
مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕
خب نظرت چیه؟!
ــ از اول که گفتم من مخالفم
و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که :
تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡
ــ بابای گلم من میخوام
ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه😐
ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠
ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
فرداش رفتم دفتر بسیج...
یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید :
ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯
ــ نه چیزی نیست😕
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄
زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊
تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت :
ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
ولیمن دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_یکم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...
تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...
من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه
زهرا بهم گفت :
ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره
ــ منو کار داره؟!😯
ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
ــ مطمئنی؟!😯
ــ آره بابا...خودم شنیدم😊
بعد امتحان تو راه
دفتر بودم که احسان جلو اومد
ــ ریحانه خانم😉
ــ بازم شما؟! 😯😡
ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐
ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟
ــ خیلی وقت ها آدم باید
دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️
ــ این حرف آخرتونه؟!😒
ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑
و به سمت دفتر سید
حرکت کردم و آروم در زدم😊
رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
(فهمیدم الکی داره کیبردشو
فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒
ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕
ــ بله بله😬
(همچنانسرش پایین و تویکیبرد بود)😡
ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
ــ نهنه... بفرمایید الان میگم
راستیتش چه جوری بگم؟!😞لاالهالاالله😬میخواستم بگم که...😟
ــ چی؟!😯
ــ اینکه ....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_یکم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...
تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...
من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه
زهرا بهم گفت :
ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره
ــ منو کار داره؟!😯
ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
ــ مطمئنی؟!😯
ــ آره بابا...خودم شنیدم😊
بعد امتحان تو راه
دفتر بودم که احسان جلو اومد
ــ ریحانه خانم😉
ــ بازم شما؟! 😯😡
ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐
ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟
ــ خیلی وقت ها آدم باید
دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️
ــ این حرف آخرتونه؟!😒
ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑
و به سمت دفتر سید
حرکت کردم و آروم در زدم😊
رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
(فهمیدم الکی داره کیبردشو
فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒
ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕
ــ بله بله😬
(همچنانسرش پایین و تویکیبرد بود)😡
ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
ــ نهنه... بفرمایید الان میگم
راستیتش چه جوری بگم؟!😞لاالهالاالله😬میخواستم بگم که...😟
ــ چی؟!😯
ــ اینکه ....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_دوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ سرمو پایین انداختم و
چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه✨
ــ اینکه... آخه چه جوری بگم...
لاالهالاالله...😐 خیلی سخته برام
ــ اگه میخواید یه
وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
ــ نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته شاید اصلادرست نباشه حرفم😒 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
ــ بفرمایید😊
ــ راستیتش…من... من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😯🙈
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶تا شنیدم تو دلم غوغا💓شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
ــ ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون... بد موقعی شناختمتون... بد موقعی...😔✋
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
ــ باید بگم من غیر از شما
تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد😕و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 گخواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم...نرسم😞
دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه😢اشک تو چشمام حلقه زد😢به زور صدامو صاف کردم و گفتم :
ــ خواهشا دیگه
هیچی نگید...هیچی😢😒
ــ اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕
ــ هیچی نگید😒✋
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط🌳صدای گریه هام بلند بلند شد😭 تمام بدنم میلرزید😢احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود... پاهام رمق دویدن نداشتن😢توی راه زهرا من و دید و پرسید :
ــ ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش و فقط رفتم😢تو دلم فقط بهشون فحش میدادم😡رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
گریه ام بند نمیومد😢😢گریه از سادگی خودم😔گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم😔
پسره زشتِ بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢اصلا حرف مینا راست بود.😔اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت.😢
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم...😭گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
یعنی میدونست
دوستش دارم و بازیم میداد😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_سوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
یعنی میدونست
دوستش دارم و بازیم میداد؟😢
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔درباره اینکه با چادر با وقارترم🍃خواستم چادرمو بردارم😐ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من بخاطر
اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😊
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود؟!😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...💔
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔منو چیکار به بسیج؟!😢اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم؟!😢
با ما دیگه چرا؟!😔
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم😢
هرجا میرم😔هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢یاد لاالهالاالله گفتناش😕یاد حرفاش😔یاد اون گریهی توی سجده نمازش😢میخوام فراموشش کنم ولی...😭هیچی.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم🙄حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم... چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
تا اینکه یه روز دیدم از
یه شماره ناشناس برام پیام اومد😯
سلام...ریحانه جان
حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا)
گوشی رو پرت کردم
یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد.
ــ (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨چی شده یعنی؟!😯
آخه برم چی بگم؟!😕برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑کسی که باید شرمنده بشه اون فرماندهی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
نمیدونم...😕
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_چهارم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
راستیتش خیلی نگران شده بودم😨تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر😕
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم⁉️
آخه من که چیزی نگفته بودم😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته🙄تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭
ــ حدس زدم قضیه رو
فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😒به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
یهو پرید منو بغل گرفت
و شروع کرد به گریه گردن😭
ــ چی شده زهرا؟!😯
ــ ریحانه 😢...ریحانه 😢
ــ چی شده؟؟😯
ــ کجایی تو دختر؟!😢
ــ چی شده مگه حالا؟!😕
ــ سید...😢
ــ آقا سید چی؟!
اتفاقی براشون افتاده؟!😯
ــ سید قبل رفتنش خیلی
منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢
ــ الان مگه نیستن؟!😯
ــ این نامه رو بخون😢📝
محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...
میخواست حلالش کنی🙏
ــ کجا رفتن مگه؟؟😯
ــ یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر✨بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
ــ یعنی مگه امکان داره که ایشون؟😯
ــ هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
ــ گریه بهم امان نمیداد...
آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
داداش محمد من اگه شهید
شده باشه تازه به عشقش رسیده👌
ــ داداش محمد؟!😳
ــ اره... داداش محمد🌸🍃
ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی... ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی😔
ــ چیا رو مثلا؟!😢
ــ اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما...😥
از شدت گریه هیچی نمیدیدم😣😭
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
صدای لاالهالاالله گفتناش 😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_پنجم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
من چی فکر میکردم😐و چی شده بود 😔از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم🏃♀توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭
ای کاش میموندم اونروز
تا ادامه حرفشو بزنه... 😭💔
رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم
دلم نمیومد بخونمش😔بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢سرم درد میکرد😢
.
نامه📩 رو باز کردم 😢
#به_نام_خدای_مهدی
سلام ریحانه خانم😊🌹
ــ (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد...
چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم... اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید ... بلکه من هم عاشقتون بودم😶
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بیخبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پیبردم😔
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔❤️وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😔✋راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم... حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔
ریحانه خانم!😊🌹
اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه... همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢همه یه چشمی منتظرشون بود😔همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید😔
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم💔😔
آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما..........
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید🙏و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.👌
سرتون رودرد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلالم کنید...
یاعلی😞✋
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_ششم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢اشکام بند نمیومد...😭
.
خدایا چرا؟!😢
خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه🙏
خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏
((از حسادت دل من میسوزد✨از حسادت به کسانی که تو را میبینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست🍃مثل ماه و خورشید که تو را مینگرند🌤
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست✨مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند🍃از حسادت دل من میسوزد ... یاد آن دوره به خیر که تو را میدیدم))
کارم شده بود شب و روز
دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن😢🙏
یهو به ذهنم اومد که به🕊امام رضا🕊متوسل بشم😢
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم😢ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐
ولی عشق چی؟!😔
آقا جان...😭🙏
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!
آقاجون من سید رو از تو میخوامااا😢
🌙یک ماه بعد... :
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده :
ــ (ریحانه میتونی ساعت 9
بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم)
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد...😢😢سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
ــ چی شده زهرا؟😯
ــ بشین کارت دارم😕
ــ بگو تا سکته نکردم😯😨
ــ ریحانه این شهدایگمنامو میبینی؟!😔
ــ اره...خب؟؟😞
ــ اینا هم همه پدر و مادر داشتن...
همه شاید خواهر داشتن✨همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود... همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢
گریم گرفت😭
ــ پس به سید حق میدی؟!😔
ــ حرفات مشکوکه زهرا😯😢
ــ روراست باشم باهات؟؟😒
ــ اره تنها خواهش منم همینه😕
ــ ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢
سرمو پایین انداختم و گفتم :
ــ خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش🍃به خاطر ایمانش... به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت😔
ــ الانم هستی؟؟😢
سرمو پایین انداختم ...😔
ــ قربون قلبت برم...😢
این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔
ــ یعنی چی این حرفت؟!😯
یعنی ...
ــ بیا با هم یه سر
بریم خونهی سید اینا...😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_هفتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا
ــ خونهی سید ؟؟😨
همراه هم رفتیم و
رسیدیم جلوی در خونهی آقاسید
ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس
وارد حیاط🌳 شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت :
ــ ریحانه... ریحانه...😢
و شروع کرد به گریه کردن😭😭
ــ چی شده زهرا؟؟
ــ محمدمهدی یه هفتس برگشته😢
ــ چی؟😱 راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊
ــ تو خونه هست😢
ــ خب بریم پیششون دیگه😊
ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سید اومد بیرون
ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊
ــ الان میام خاله جون...
ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن☺
-سلام دخترم... خوش اومدی☺
ــ سلام😊
ــ الان میایم خاله
ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفتهای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢
ــ چی میگی زهرا😢
من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨
آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد
سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢
ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون
و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈
بازم چیزی نگفت 😔
ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊
باز چیزی نگفت😔
از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم:
ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁
و بلند شدم و
به سمت در حرکت کردم که گفت :
ــ ریحانه خانم؟😢
آروم برگشتم و
نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞
ــ چرا؟😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_هشتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بهم نگاه کرد و با
چشمهای قرمز پر از اشکش گفت :
ــ چرا؟!😢
ــ چی چرا؟؟😯😯
ــ شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
سرم رو پایین انداختم😔
ــ وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم✨جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...
چشمام بسته بود... تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊 اما در باغ بسته بود😔از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد😢صدای خنده سید ابراهیم ... صدای خنده سیدمحمد😢صدای خنده محمدرضا😢خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😭یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم ...دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن😢شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقتشما...
اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
ــ آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد
باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
ــ الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
خواهر اون نامه... اون حرفها همه رو فراموش کنین...من دیگه اون آقا سید نیستم...😔
ــ چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😟😐
ــ نمی بینید؟؟😐من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
ــ این چیزها برای من باید مهم باشه
که نیست... نظر شما هم برای خودتون😐
ــ لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
ــ میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊
عین
شین
قاف...🙈
ــ لاالهالاالله😐 به نظرم شما
فقط دارید احساسی حرف میزنید
ــ اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اتاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...😢✨من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
مادر سید : ــ زهرا جان!
این خانم تو بسیج چیکارهان؟!
زهراگفت : ــ این خانم...
این خانم... همون کسی هستن که
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_نهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
مادر سید : ــ زهرا جان!
این خانم تو بسیج چیکارهان؟!
زهرا : ــ خاله جان این خانم.....
این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺
ــ اونکه میگفت
به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯
ــ دیگه دیگه 😆😉
صورتم از خجالت سرخ☺️🙈شده بود
و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕
مادر سید گفت :
ــ دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی😊 پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺🍃
زهرا :
ــ خاله جون حتی با من😐😉
ــ حتی با تو زهرا جان 😄
دخترم! تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏
ــ خدا رو شکر🙏
یک ماه از این ماجرا گذشت
و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقاسید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐🙁
ــ خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔
من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم👌اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم✨اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔شما هم دخترید و با کلی آرزو
آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕با هم بدویید 😕ولی من..😔بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔
ــ نه این حرفها نیست😑
بگید نظرتون درباره من عوض شده.
بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐
ــ نه اینجور نیست😟لاالهالاالله😐
ــ من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...
این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔
ــ خواهرم شما
شرایط من رو درک نمیکنین😕
ــ من حرفهام رو زدم😕خداحافظ😒
و از اتاق اومدم
بیرون و به سمت خونه رفتم🚶♀
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.
نور آفتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد🌤فکر هزار جا میرفت.
که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو
ــ ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯
ــ اره مامان😴
ــ ریحانه تو کلاستون به جز
این پسره احسان بازم کسی...؟!😯
ــ چی؟! 😯نه فک نکنم. چطور مگه؟؟😕
ــ آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست
میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐
ــ چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟
ــ فک کنم گفت خانم علوی😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد