#منبرمجازی 📿|
اگر کسیدرک کردبهتقرببهخدا نیاز دارد؛اولین قدم و بیشترین اقدام آن است که این نیاز را به خودخدا ابراز کند.و دائمادردلش به خدابگوید:
خدایآ...!من نیاز دارم به تو نزدیڪ بشم؛خدایاخودتوسائلش رو فراهم کن.
خدایا خودت درکوفهم لازمش رو به من بده. خداخودت نفهمیهاواشتباهات منو جبران کن...🙁🙂🙏🏻
🎤استاد پناهیان
ومیانِاینهمہ
تشویشودلآشوبے
هنوزهم"حسین"
امنترینتڪیہگاهِ
نوکرهاست…🖐🏽'
•|♥|• • •
#بیو_مذهبۍ○●🌹●○
•
•
•°| ﺩݪم میخۅآد، آࢪۅﻡ صدآ ڪݩم:
《اللَّهُمَّ يَا شَاهِدَ كُلِّ نَجْوَى》
ۅ بگم تۅ ﺧۅﺩ ﺁࢪآمشے
ۅ مݩ خۅﺩِ خۅﺩِ بیقࢪآࢪ...🍃
🔸دخترخانوم خوشگل !
آقا پسر خوشتیپ !
لطفا ڪنار آینہ اتاقت بنویس:
طورے آرایش ڪن؛
لباس بپوش؛
و تیپ بزن ڪہ؛
🔸"امام زمـان" نگاهت ڪنہ نہ مردم ...
#شهیدانهـ ♡
⸤ جبهھ،
گردان
وخاڪریز
بهانھاست!🖐🏽
ماباهمرفیقشـدھایم
تاهمدیگررابسازیم(: ⸣
° وقتۍ جامعہ نادان باشد,
حاڪمـ خوب همـ باشد مردمـ اورا تنها مۍگذارند/اینها لایق معاویہ اند..🛎
#رحیمـپورازغدۍ🌿
#شهیدانهـ 🍭
پروازڪردن،
ربطۍبھبالندارد..
دلمۍخواهد !💞
دلۍبھوسعتآسمان💙☁️
دلرابـٰایدآسمانےڪرد
خوشاآنانـےٖڪھبالۍنداشتندولے ...
راھآسمانرایافتند..🕊🔗
#شهید_حمید_سیاهکالی💙🌿
#رمان_حورا
#قسمت_سی_ام
"مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن
ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی
صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت
دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت
ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت"
حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد.
_خب حالا معنیش چے میشه خاله؟
حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی.
_خب دیگه جوابتم گفت این فاله.
_ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟
پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد.
_اینم مال شما خاله جون.
حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد.
نویسنده زهرا بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_یکم
و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود.
زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت.
وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه.
_حورا خانم؟ ڪارتون دارم.
حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری...
_مامان نیست.
حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت.
_حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟
_خجالت نیست...
_آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم.
_چے؟ بفرمایید.
مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند.
دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم.
راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.
حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد.
تا به حال او را از نزدیک ندیده بود.
موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل.
حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت.
_برای اولین بار نگاهم ڪردے اما...
ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال.. خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی.
_خب؟
_سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن.
حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین.
_حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی.
حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟
_اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"