eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت هجدهم|•° _آراد تو حوصله چی رو ندار ی؟ تو می دونی با من چیکار کرد..... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم: من با تو کار ی نکردم.... با لحن آروم تر ی ادامه دادم:سایه! چرا فکر می کنی من احمقم؟.. درسته اونشب من توی حال خودم نبودم ولی انقدر حالیم بود که تو اولین بارت نبوده. دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید ولی به روی خودش نیاورد و سرم داد زد:تو داری به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیستی که پای کاری که کرد ی بایستی بگو نیستم دیگه چرا تهمت می زنی؟ _خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست. _آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جور ی می گی؟ این خیلی نامردیه! _اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شد ی. _دنیا همینجور ی نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم. به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت. برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حتی اگه یک در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه. نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم می مونه حتی تو ی اوج مستی. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و رو ی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالی دم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیز ی شده؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟ _آخه به نظر میاد گریه کرد ی! _چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه تو ی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم.
✨دختر بسیجی °•|پارت هجدهم|•° *فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خالف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن. جای خالیش انقدر تو ی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کالفه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جور ی نیست؟ _نه! چجوریه مگه؟ _یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه. _خب سربه سر یکی د یگه بزار! پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟ _نظری ندارم او هم یک ی مثل بقیه است. _نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره. مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه. متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف می زد، از یک طرف می گفت از نبودش دلگیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که نباشه! من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیز ی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم . فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد. حرکاتم کاملا غیر اراد ی بودن. من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم. بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه های معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس می کردم. من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمی کردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوزیون زل زده بودم و تو ی افکار خودم سیر می کردم. اونروز انقدر توی حال و هوا ی خودم بودم که حتی حرفای سعید )همسر آیدا خواهرم( رو از کنارم نمی شنیدم و به باز یگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی نمی کردم.صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی بودم اصلا نمی رفتم. چند دقیقه ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار تو ی دستم رو ی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای؟ نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو. _چه حقی ؟ _حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا. _اینجا یه همچین حقی وجود نداره. _داره! یعنی من می خوام که وجود داشته باشه. پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
😉 فردا با پارت بعدی در خدمتتون هستیم
: ظرف بشکن.. سر بشکن.. شیشه ماشین بشکن.. آماا.. غرور نشکن... احساس نشکن.. قلب نشکن...💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رهبر انقلاب به خواندن توصیه کردند ... برای برداشتن سایه ویروس کرونا از روی کشور و دعا برای تمامی جهان 💚 ۰···﴿اللهم اشف کل مریض﴾···۰
❣امام صادق عليه ‏السلام : ✨اَلبَنونَ نَعيمٌ وَ البَناتُ حَسَناتٌ وَ اللّه‏ُ يَسألُ عَنِ النَّعيمِ ، وَ يُثيبُ عَلَى الحَسَناتِ ؛ ✨پسران، نعمت‏ اند و دختران خوبى. خداوند ، از نعمت‏ها سؤال مى ‏كند و به خوبى‏ها پاداش مى‏ دهد . 📚 كافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 7، ح 12 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اندکی صبر فرج نزدیک است...: هیچ کس مثل تو بی زوار نیست...💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬♥️↮ کربلای خانطومان ••~ روایــتــگــــــ🗣ـــــری ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
. مادَر به زیرِ لب گُفت: \🍃\ یارب!\🕊\ [حسینی اش] کن\✨\ اینگونه روزِگارَم \⛅️\ با یک دُعا عَوَض شُد.\🌈\ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─