✨دختر بسیجی
°•|پارت هجدهم|•°
*فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خالف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه
تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.
اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر تو ی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کالفه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جور ی نیست؟
_نه! چجوریه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه.
_خب سربه سر یکی د یگه بزار!
پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟
_نظری ندارم او هم یک ی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف می زد، از یک طرف می گفت از نبودش دلگیره و از طرف دیگه می گفت
ازش بدش میاد و می خواد که نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیز ی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم .
فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر اراد ی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم.
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه های معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس
می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمی کردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوزیون زل زده بودم و تو ی افکار خودم سیر می کردم.
اونروز انقدر توی حال و هوا ی خودم بودم که حتی حرفای سعید )همسر آیدا خواهرم( رو از کنارم نمی شنیدم و به باز یگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی نمی کردم.صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی بودم اصلا نمی رفتم.
چند دقیقه ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار تو ی دستم رو ی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای؟
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی ؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا.
_اینجا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من می خوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
…
#استادپناهیاݩ:
ظرف بشکن..
سر بشکن..
شیشه ماشین بشکن..
آماا..
غرور نشکن...
احساس نشکن..
قلب نشکن...💔
#تــــلنگـرانہ✨
#خادم_المهدی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رهبر انقلاب به خواندن #دعا_هفتم_صحیفه_سجادیه توصیه کردند ...
برای برداشتن سایه ویروس کرونا از روی کشور و دعا برای تمامی جهان 💚
#کرونا
#من_ماسک_میزنم
۰···﴿اللهم اشف کل مریض﴾···۰
❣امام صادق عليه السلام :
✨اَلبَنونَ نَعيمٌ وَ البَناتُ حَسَناتٌ وَ اللّهُ يَسألُ عَنِ النَّعيمِ ، وَ يُثيبُ عَلَى الحَسَناتِ ؛
✨پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند ، از نعمتها سؤال مى كند و به خوبىها پاداش مى دهد .
📚 كافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 7، ح 12
#پیام_دوست
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اندکی صبر فرج نزدیک است...:
هیچ کس مثل تو بی زوار نیست...💔
#غریب_مدینه
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬♥️↮#رِوایتـ٘دِݪ
کربلای خانطومان
••~#امیرحسین_حاجی_نصیری
روایــتــگــــــ🗣ـــــری
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
.
مادَر به زیرِ لب گُفت: \🍃\
یارب!\🕊\
[حسینی اش] کن\✨\
اینگونه روزِگارَم \⛅️\
با یک دُعا عَوَض شُد.\🌈\
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
شیرزن ایرانے آن ۵۰۰ شهیده زن خط مقدم اند😏✌️🏻
.
.
📱|#شایداستوری
👨🏻💻|#افسرجنگنرم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفیق خوشبخت ما.pdf
2.26M
📚﴿ڪٺاب رفیـق خوشبخٺ مـا﴾
✨خاطرات شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی...
°•|انتشار با زمزمه ذکر صلوات و اللهم عجل لولیک الفرج بلامانع می باشد.|•°
رفاقت هایتان را 🤝🏻
خـــط بــه خـــط 💬
ڪـلمہ بہ ڪـلمہ📞
مـرور میڪنیـم✨
شایـد فهمیـدیـم🍃
رفاقت تان بهانہ شهادت بود
یا شهادت بهانہ رفاقت🙃💔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─