#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام آفتاب مهربانی،
مهدی جان
جمعه که میشود،
کبوتر دلم،
بیقرار،
به قفس سینه میکوبد
انگار هواییتر می.شود ...
جمعه که میشود ،
آسمان قلبم ،
ابریتر است
هوای چشمانم،
بارانیتر ...
جمعه که میشود،
جانم در آتش هجرانتان ،
سوختهتر ،
تفتیدهتر است
جمعه که میشود
یاد شما میوزد
فضا پر از
عطر نرگس میشود...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊
⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️🔥🤝
حس غریب🍁
🌻ای غم یعقوب دلم
یوسف کنعان دلم
🌻منتقم خون حسین
تو بخدا جان منی
🌻جمعه شد و منتظرم
پس چه شد الوعده وفا
🌻شد همه بی تابی من
لحظه دیدار شما...
🌤️أللَّھُـمَ عجل لولیک الفرج
-هدیهبھمحضراباصالح🫀
🌷@emam_zmn🌷
نماهنگ نرو خانم.mp3
3.35M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
از حضرت زهرا کم نخواه🌱💚
مادر جان
اونقدر بزرگ هستی که
مادری و سرپرستی ما رو
بر عهده بگیری
بی بی جانم،
مادری کن و برای خودت وفرزندت مهدی تربیتمون کن:)💟
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "✨
🌷@emam_zmn🌷
※ بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※
#گپ_روز
#موضوع_روز : پایین پای مادرم!
✍ نظم خانه بهم میریزد وقتی مادر مریض میشود، نه؟
شاید اینکه نظم صفحات ما هم این روزها کمی بهم بخورد، طبیعی است.
• خانه فرو میریزد، وقتی مادر از خانه میرود، نه؟
✘ نه .... میشود خانهای فرو نریزد وقتی مادر از آن میرود اگر فقط یکی از فرزندان این مادر بتواند مادرِ بقیه شود؛ حتیٰ مادرِ پدرش!!!
✘ نزدیکهای اذان صبح است در تهران،
موقع پُست #گپ_روز نیست،
ولی موقع حرف زدنِ بچههایی که مادرشان وصیت دارد برایشان، که هست.
※ مثلاً خیال کنیم الآن ما جای حسین و حسن و زینب (علیهمالسلام) و .... پایین پای مادرمان نشستهایم!
خیال که اشکال ندارد؟
بالاخره به ما هم اجازه دادهاند وارد این خانه شویم از روزی که زیر گوشمان اذان گفتهاند: «أشهد أنّ علیّاً ولیّ الله».
• مثلاً خیال کنیم ما دور بستر مادرمانیم، و انگشتانش را یکی یکی در مشتمان میگیریم و نوازش میکنیم و میبوسیم!
• مثلاً خیال کنیم مادرمان چشمانش را هر از چندگاهی باز میکند و به چشمان ما میدوزد و تا عمق نگاهش را میخوانیم!
• مثلاً خیال کنیم ما اینقدر با این مادر مَحرمیم، که نگاهمان که میکند میفهمیم دلواپسیِ ته چشمانش چیست؟ با آرامش سر تکان میدهیم و میگوییم : مامان به هیچی فکر نکن، من هستم!
مامان نگران هیچی نباش من هستم!
و مادر لبخند میزند و آرام میشود و چشمانش را دوباره میبندد.
• مثلاً خیال کنیم، آخرین سفارش مادرمان به جای امیرالمؤمنین علیهالسلام به ما بوده باشد: «سلام مرا تا قیامت به فرزندانم برسان»
✘ سرّ این «سلام» چیست که مادر برای من و شما فرستاده است روزی.... تا امروز جرأت کنیم وارد این خانه شویم و جایی بنشینیم که زینبِ عقیله سلاماللهعلیها نشست، که حسینِ سیدالشهداء علیهالسلام نشست....
※ مامان، امشب پایین پای تو ماییم که نشستهایم، تا وقتی آخرین بار چشمانت را باز کردی، ما هم شبیه حیدر علیهالسلام خیالت را جمع کنیم که سلامت را به همهی فرزندانت میرسانیم و از «سرّ سلامِ» تو برای همهشان پرده برمیداریم.
※※※※※
| اذن خودش بود، وقت گذاشتیم و کمپینی طراحی کردیم برای مادر!
برای رساندن این سلام |
صفحهای ساختهایم در سایت منتظر، در آدرس زیر 👇
💢 montazer.ir/la27/
روزی که شروعش کردیم میدانستیم این ادامهی همان روزی است که چادر سرش کرد و رفت یکی یکی در خانههای محل را کوبید و یادشان آورد پیمانشان را ... یادشان آورد علی(ع) را ... یادشان آورد سفارش نبی خدا (ص) را!
✘ مرکزیت محتوایی کمپین «راز پنهان فاطمه سلاماللهعلیها» در وب سایت منتظر و همین صفحه است تا یاد همهی فرزندانش بیاورد مادر دارند، مادری که میتواند آنها را تا مقام خودش بالا ببرد، مادری که میتواند آنها را صاحب «مقام محمود» کند!
مقام محمود یعنی : « بنشینند پایین پای مادرشان و مادر چشمش که به آنها میافتد بگوید: آخیش حالا با خیال راحت میتوانم سفر کنم، این خانه «امّ أبیها» دارد و فرو نمیریزد!»
بگوید: من دلواپس بچههایم تا قیامت نیستم، آنها «سلام مرا» که «راه و رسم سِلم و سلامتی و امنیتیِ جان و روحشان است» به همهی فرزندانم تا قیامت میرسانند!
※ بیایید کمکمان کنید بچه های مادرمان!
باید برویم درِ خانهی تک تکِ فرزندان مادر را بزنیم و یادشان بیاوریم مادر دارند!
یادشان بیاوریم آنها باید خودشان را، روحشان را، اَمانت مادرشان را، سالم به او برگردانند!
💢 معرفی این صفحهی اختصاصی از چند مسیر ممکن است:
۱ـ این مستند گزارشی را که دیروز منتشر کردیم، برای هر کس که میشناسید پُست کنید و از او بخواهید «راز پنهان مادرش» را در لینکی که در کپشن هست، جستجو کند👇
t.me/Ostad_Shojae/36296
۲ـ فایل چاپی پوستر معرفی این صفحه را که در ادامه برایتان میگذاریم، به تعداد عشقتان و همت تان چاپ کنید و هر کجا که دستتان میرسد و بچههای مادرمان میبینند، بچسبانید تا از طریق اسکن کیوآرکد آن، وارد این صفحه شده و اطلاعات لازم را دریافت کنند.
۳ـ فایل چاپی کارت ویزیت معرفی این صفحه را نیز در ادامه برایتان میگذاریم، آن را نیز میتوانید چاپ کنید و در هیئتها و روضهها و حرمها و مساجد و مراکز تحصیلی و .... به بچههای مادرمان برسانید.
✘ ما باید در قلب همه را بزنیم و یادشان بیاوریم مادر دارند!
همان کاری که مادرمان با اهل محل خودشان کرد.
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدودوم💚🍀
فاطمه چندبار صداش کرد،
ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت.
شب سوم شد،
بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد،
که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود.
خسته و نگران به خونه برگشت.
سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه.
-سلام مامان گلم.
-سلام دخترم،کجایی؟
-خونه.
-مهمان نمیخواین؟
فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت:
-بفرمایید.
-شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم.
-زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم.
-زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم.
چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که
*مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن.
ولی علی جواب نداد.
مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد.
پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه.
-علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم.
بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت:
_مگه علی کجاست؟!
-رفت بیرون.
-کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟
فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت:
_دعواتون شده؟!
-نه مامان جان،چه دعوایی!
حاج محمود گفت:
-پس چی شده؟
فاطمه با مکث گفت:
_چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست.
-تو چی گفتی بهش؟
-هیچی.
حاج محمود عصبانی بود...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوسوم💚🍀
یک هفته دیگه هم گذشت،
و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه خودشون رفت.به گل ها آب میداد و گردگیری میکرد.
از لباس های کثیف علی که تو لباسشویی بود و از ظرف های شسته شده روی ظرفشویی،فهمید که علی خونه میره.
خیالش راحت شد،
که حداقل جای خواب خوبی داره.ولی به تنهایی نیاز داره.برای همین وقتی کارهای خونه رو انجام میداد،غذا درست میکرد و میرفت خونه پدرش.
از وقتی برای علی یادداشت گذاشته بود، احساس کرد نوشتن کمی آرومش میکنه. یه دفتر زیبا خرید تا حرف های دلش که علی نبود بهش بگه،براش بنویسه.
هرروز چند نامه می نوشت.
نامه های عاشقانه که حرف دلش بود.اما بازهم دلش برای علی تنگ شده بود.
حاج محمود گفت:
_از ازدواج با علی پشیمانی؟
-نه.
-پس چرا ناراحتی؟
-ناراحت نیستم.فقط..
با بغض گفت:
-فقط دلم براش تنگ شده،فقط همین... ببخشید.
بلند شد و به اتاقش رفت.
زهره خانوم گفت:
_حاجی یه کاری بکن.فاطمه از اینور داره آب میشه،علی از اونور.
حاج محمود کمی فکر کرد و گفت:
_علی باید تنهایی با خودش کنار بیاد.
چند روز دیگه هم گذشت.
فاطمه تو اتاقش بود.بقیه تو هال بودن. زنگ آیفون زده شد.امیررضا بلند شد در رو باز کنه.تصویر رو که دید به حاج محمود گفت:
_علیه!
-خب باز کن دیگه.
در رو باز کرد و به محدثه گفت:
_چادر بپوش. فاطمه هم صدا کرد.
فاطمه بدون اینکه از اتاق بیرون بره، گفت:
-بله؟
-بیا اینجا.
علی با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی وارد شد.حاج محمود به استقبالش رفت و بغلش کرد.بعد زهره خانوم و امیررضا. فاطمه رفت تو هال.
وقتی علی رو دید همونجا ایستاد و به علی خیره شد.
چشمش به علی بود. گفت:
_مامان،این..علی منه یا...باز هم دارم خواب میبینم؟!
زهره خانوم گفت:
-خودشه،علی آقا ست.
فاطمه سرشو انداخت پایین،
بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و دوباره به علی نگاه کرد.گفت:
_به خدا گفتم بذار یه کتک مفصلی بزنمش... ولی حیف که خدا خیلی دوست داره،اجازه نداد که.
همه لبخند زدن.
امیررضا مثلا آستین هاشو بالا میداد، گفت:
_میخوای من بزنمش؟خدا به من اجازه میده.
همونجوری که به علی نگاه میکرد،گفت:
_نه داداش جان،علی زورش بیشتره.یه چیزیت میشه،من نمیتونم جواب زن تو بدم.
بقیه خندیدن.
ولی علی به فاطمه نگاه میکرد.امیررضا گفت:
_خب بیا تو دیگه،خسته شدیم.
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست....
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
#سلام_مولا_جانم❤️
🌼اے مهربان من
تو ڪجایی ڪہ این دلم
🌼مجنون روے توسٺ
ڪہ پیدا ڪند تو را
🌼اے یوسف عزیز
چو یعقوب صبح و شام
🌼چشمم بہ ڪوے توسٺ
ڪہ پیدا ڪند تو را
#السلام_علیک_یابقیه_الله
اللهــم_عجــل_لولیــک_الفــرج
اللهم_العن_الجبت_و_الطّاغوت
🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊
⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️🔥🤝
صبحۍکہدلم،درپۍدیدارتوباشد..
آنصُبح،دلارامترینصبحجهاناست❤️
السلامعلیڪیابقیةالله
#امام_زمان
#فاطمیه
-هدیهبھمحضراباصالح🫀
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر که شد گمنامتر
زهرا خریدارش شود...
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوچهارم💚🍀
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت:
_ممنون علی جان،زحمت کشیدی.
جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت.
-خیلی قشنگه.
به علی نگاه کرد و گفت:
-مثل همیشه.
دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم.
باهم به اتاق رفتن.
جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد.
-علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم.
-فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟
-علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی...
با لبخند گفت:
-برای همینه که منو دیوونهی خودت کردی دیگه.
علی هم لبخند زد.
_حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها.
-با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست.
-پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟
دوتایی خندیدن.
علی گفت:
_برو آماده شو بریم.
چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت:
_فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟
با بقیه خداحافظی کردن و رفتن.
بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت:
_این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم.
_علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم.
با لبخند گفت:
_چشم ها تو ببند.
علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت:
_حالا باز کن.
چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت:
-این چیه؟ نامه ی اعماله؟
فاطمه خندید و گفت:
_نه،نامه احساسه.
علی بازش کرد.
بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت:
_همه شو میخوای همین الان بخونی؟
علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود.
-حالا تو چشم ها تو ببند.
لبخند زد و گفت:
_چرا؟باز میخوای غیب بشی؟
علی لبخند زد.
-نه.ببند چشم ها تو.
فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت:
_حالا باز کن.
چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت:
-این چیه؟
-بازش کن.
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند....
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوپنجم💚🍀
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد.
-فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده.
به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد.
-مهریه مه؟
-بله.
-...ممنونم علی.
با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن.
چهار ماه بعد،
یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد.
و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد.
کسی صداش کرد.
-افشین
نگاهش کرد.مادرش بود.
تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه.
-سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
-نه.
-پس..شما؟! اینجا؟!
-اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟
مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت:
-بفرمایید.
میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد.
-میخوام زن تو غافلگیر کنم.
علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت:
_باشه،بفرمایید.
در آپارتمان هم با کلید باز کرد.
فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت:
_اول تو برو.
علی لبخند زد و داخل رفت....
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
✨#سلام_امام_زمانم
هر آینه از غیب ندا می آید
از ماذنه ی فَرَج صدا می آید
ای منتظران گناه را ترک کنید
ارباب خودش پیش شما می آید
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فرج_مولا_صلوات
❀🍃✿🍃❀ 🥀❀🍃✿🍃❀
🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊
⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️🔥🤝
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!🌸
-هدیهبھمحضراباصالح🫀
🌷@emam_zmn🌷
💌از او بخواهید!!
♥️از #امام_زمان علیه السلام بخواهید سیم دلتان را تعمیر کند بگویید:
یابن الحسن به ما گفته اند:
شما اولا مهدی (هدایت شده) هستید به هدایت های خداوند
و سپس هادی (هدایت کننده) هستید به اذن خداوند
«سیم دل من خراب شده درستش کنید»
⭐️این خانواده اینقدر کریم هستند که اگر صدق را مشاهده کردند قبل از اینکه دعایی را در خواست کنید به شما می دهند.
🔅ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم!!
🔅گوش این طائفه آواز گدا نشنیده است!!
🖋آیتالله #شوشتری
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "✨
🌷@emam_zmn🌷