فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌تا بحال تشنه شدیم؟
چه زمانی ظهور میرسد؟
آیا از نداشته های خودمون باخبریم؟
#امام_زمان ♥️
#استاد_رائفی_پور
🇵🇸قدس رمز ظهور
🌷@emam_zmn🌷
✅گلایه امام زمان(عج) از شیعیان
✍مرحوم آیت الله مجتهدی:
یک روز در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان به شدت گریه می کنند. وقتی علت را از ایشان سؤال کردم، فرمودند: «یک لحظه امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره کرده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز سریع می روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه حضرت به گریه افتادم».
📙دلم تنگه براتون. اثر گروه شهید هادی
🌷@emam_zmn🌷
و پراکندگی ما را به او وحدت بخش...✨
#امام_زمان ♥️
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊جانم به فدای آن غایبی که
از ما دور است ولی جدا نیست...
#امام_زمان ♥️
#استوری
🇵🇸قدس رمز ظهور
🌷@emam_zmn🌷
🌱به تمنای ظهورش، به فدای قدمش
میتپد در طلبش، ثانیه بر ثانیه دل
#امام_زمان ♥️
#سلاممولاجانم..🕊
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوچهلوسوم🍀💚
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود.
-من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟
-ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم!
-من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت.
-شماره تلفن داری؟
-نه.
-فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم.
بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟
-به من مربوط میشه؟
-چرا به من اعتماد میکنی؟
-چون قابل اعتمادی.
بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال
پوزخندی زد و گفت:
بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه.
مبلغ رو دوباره نگاه کرد،
دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت.
فکرهای مختلفی به سرش زد.
اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت:
_اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه.
سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت:
_سلام.
علی برگشت.
-سلام بهزادجان،خوبی؟
بهزاد با اشاره سر گفت آره.
علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه.
-پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟
بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت:
_پول نمیخوام.
-با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم.
تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت:
_الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری.
عابرکارت هم بهش داد و گفت:
_تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی.
بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد.
هفت سال از مرگ فاطمه گذشت.
علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن.
زینب نه ساله بود.
هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد.
علی با بهزاد تماس گرفت،
و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود.
ساعت شش و نیم صبح بود.
علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت:
_بریم بالا؟
-فعلا نه.
-منتظر کسی هستین؟
-بله.
فرید بهشون نزدیک شد،
و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
یکی یکی به جمع شون اضافه...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥
#پارتصدوچهلوچهارم🍀💚
یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،فرید هم.بقیه هم معلوم بود تعجب کردن.دوازده جوان و نوجوان با علی،دور هم نشسته بودن.
علی شروع به صحبت کرد.
-همه ی شما منو میشناسید ولی همدیگه رو نمیشناسید.همه ی ما مثل هم هستیم. تو گذشته اشتباهاتی داشتیم.خدا بهمون لطف کرد،کمکمون کرد تا تلاش کنیم آدمهای خوبی باشیم..من افشین مشرقی هستم ولی شما منو به اسم علی میشناسید.. حالا شما هم اگه دوست دارید،خودتون رو برای بقیه معرفی کنید.
اول فرید شروع کرد.
-من فرید نعمتی هستم.بیست وشش سالمه.هفت ساله که علی آقا رو میشناسم.
-بهزاد خسروی هستم.الان بیست و دو سالمه.از شونزده سالگی کنار علی آقا هستم.
-مسعود میرزایی هستم،بیست و هشت ساله.از بیست و دو سالگی با علی آقا آشنا شدم.
نفر چهارم:میلاد زمانی،بیست و یک ساله..
تا نفر آخر که گفت:
_سپهر میلانی هستم،پانزده ساله.
علی گفت:
_خواستم همه بیاین اینجا تا باهم آشنا بشین.ازتون میخوام تو سختی ها کنار هم باشین.برای هرکدوم تون مشکلی پیش اومد،همه کمکش کنید..ازتون میخوام اگه کسی رو دیدید که میتونه مثل شما درست زندگی کنه، #بخاطرخدا کمکش کنید...حالا همه باهم بریم بالای کوه.
علی باهاشون شوخی میکرد،
و همه میخندیدن.کم کم بقیه هم شروع کردن و فضای شادی شده بود.همه باهم دوست شده بودن.
امیررضا و محدثه هم خونه حاج محمود بودن.زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا شام رو آماده کنه.محدثه مشغول بچه داری بود،علی برای کمک به زهره خانوم به آشپزخونه رفت.سالاد درست میکرد.
وقتی تموم شد مثل فاطمه تزیین کرد. شام قیمه داشتن.
علی خلال های سیب زمینی رو به شکل قلب تزیین کرد؛مثل آخرین باری که فاطمه براش غذا درست کرده بود.بغض داشت.چشم هاش پر اشک شد. جلوی اشک هاشو گرفت تا مادرش متوجه نشه. ولی زهره خانوم متوجه شد.
امیررضا گفت:
_به به! مامان خانوم،چه خوشگل خورشت رو تزیین کردین.
زهره خانوم گفت:
_کار علی آقا ست.
علی با لبخند گفت:
_از فاطمه یاد گرفتم.
امیررضا با ناراحتی گفت:
_داداش،چرا با خودت اینجوری میکنی؟ همین کارهارو میکنی زود پیر میشی دیگه.
علی سرشو انداخت پایین،
و چیزی نگفت.بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا.با لبخند به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا نگاه کرد،رفت تو حیاط و رو پله ها نشست.بیشتر از اون نمیتونست جلوی اشک شو بگیره.
زینب به زهره خانوم گفت:
_مامان جونم،بابام دلش برای مامانم خیلی تنگ شده.من چکار کنم بابام حالش بهتر بشه؟ اگه مامانم جای من بود،چکار میکرد؟
همه به زینب نگاه کردن؛با غصه.زهره خانوم،زینب رو بوسید و گفت:
-مامانت صبر میکرد تا حالش بهتر بشه.
-منم تا الان صبر کردم ولی هرچی بیشتر میگذره،بابام بیشتر دلش تنگ میشه.
زهره خانوم نمیدونست چی بگه.
حاج محمود به زینب گفت...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
♦️سلام امام زمانم
🔹سلام مولای من مهدےجان
🔹مولا ️باید به که گوییم پریشانی خود رابجوییم کجا یوسف کنعانی خود را
🔹ما را بطلب لایق دیدار تو باشیمپنهان مکن آن چهره نورانی خود را
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌿¦↝ #کـــلــیــپ
🔸تنها آرزویمان باید فرج #امام_زمان علیهالسلام باشد نه بهترین آرزویمان
👌کوتاه و شنیدنی
👈ببینید و نشردهید.
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️شهید حججی: در بحث انتظار کم کار کرده ایم..
چقدر برای امام زمان تبلیغ میکنیم؟؟؟؟
#امام_زمان ♥️
#شهیدحججی
🌷@emam_zmn🌷
🔴 زیباییهای ظهور (۱)
🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند :
🌕 وَ رَدَّ کُلَّ حَقٍّ اِلی اَهْلِهِ.
🌷 و (امام زمان ارواحنا فداه) هر حقی را به صاحبانش بر می گرداند.
📚 الزام الناصب ص ۲۲۸
#حکومت_مهدوی
#زیبایی_های_ظهور
🌷@emam_zmn🌷
بیحضورت هرچه کردیم زندگی زیبا نشد..!
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
🔺قسم جلاله استاد عالی در مورد ظهور ‼️
✔️ چه خبره اینهمه #بشارت_ظهور⁉️
#امام_زمان
🌷@emam_zmn🌷
🔴 زیباییهای ظهور (۲)
🔵 امام باقر عليه السلام فرمودند :
🌕 هر بیماری که عصر حضرت قائم(علیه السلام) را درک کند.بهبودی خواهد یافت و هر ضعیف و ناتوان جسمی در آن زمان نیرومند و قوی خواهد گشت.
📚 بحارالانوار ج ۵۲ ص ۳۳۵
#حکومت_مهدوی
#زیبایی_های_ظهور
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سلام امام زمانم
🔹ای تمنا ز همه، لطف و کرامت از توخواهش از ما و نشان دادنِ قامت از تو
🔹دلِ بیمار و تمنای عیادت از مالبِ خندان و طبابت بسلامت از تو
🔹اِلتجا در طلبِ آن رخِ محشر از ماپرده برداشتن از وجهِ قیامت از تو
🌷@emam_zmn🌷
🔴 آثار بی حجابی زنان
🔵 فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند
از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند! نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند .
شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد .
📚 کتاب بوستان حجاب ص ۱۰
#حجاب
#امر_به_معروف
#واجب_فراموش_شده
🌷@emam_zmn🌷
💚🌿¦↝ #آقــاۍغـࢪیـب🕊
میان تمام آشوبهای شهر؛
به حریم امن نگاه تو پناه آوردهام...
تعجیل در فرج مولایمان
#صلوات💛
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
🌷@emam_zmn🌷
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام وقتتون بخیر
ببخشید جواب دختر بچه ۷ ساله که میپرسه خدا برا چی ما رو آفریده چی باید بدیم؟
✍️سلام با مشاور تماس بگیرید راهنماییتون می کنه
@moshavereh_et