eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
19.2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍🌱چرا برای سلامتی امام زمان دعا می‌کنیم؟ استاد الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💌 🌷@emam_zmn🌷
شرح حال ماست اینجا بدون تو...💔 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم 💚 به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را تمام‌جاده را رفتم، غباری‌ از‌ سواری‌‌ نیست بیـابان تا بیـابان جستـه‌ام ردّ نشانت را الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها♥️ 🌷@emam_zmn🌷
❇️ ای حبیب از تو تو را می طلبم ای حبیب نصر من الله و فتح قریب دست من و دامن احسان تو درد مرا نیست بجز تو طبیب جمله یاران همه در عیش نوش جز من افسرده که هستم غریب سوزم و سازم به غمت روز و شب گرچه ز دیدار تو اَم بی نصیب برده ز دل هجر تو از من قرار رفته ز کف طاقت و صبر و شکیب ورد زبانم همه جا ذکر تست گر چه شوم مورد طعن رقیب بینم اگر غفلت و خواری ز خلق سهل بود در رهت ای دل فریب منتظر اندر طلبت جان دهم می‌نبود از من هجران عجیب ⬅️ دیوان حیران؛ علامه محمدحسن میرجهانی طباطبائی(۱)، صفحه ۴۸ (۱). علامه میرجهانی از دلباختگان امام زمان (عج) بودند که خدمت امام زمان (عج) هم تشرف داشته اند. 🏷 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 امام حال را دریابیم.... 🔥شرم باد بر ما اگر در این وانفسای دنیا او را نخواهیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد. تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت: -خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟ امیررضا تازه متوجه شد، که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت: _بهتره فاطمه هم... امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد. -اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار. -داداش!!! امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد. امیررضا گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه. افشین گفت: _داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش... امیررضا نعره زد: _دهان تو ببند آشغال افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟ به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت: _بیارشون تو. امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت: _جان رضا برو خونه. امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق. فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد. -ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین. -دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی. -بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه. افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده. حاج محمود رسید. این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت: _فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه. افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید. حاج محمود از امیررضا جدا شد.... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت: _جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟ -یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا. حاج محمود نگاهی به افشین کرد. سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت: _پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت. امیررضا لبخند زد و گفت: _نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم. حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت. وقتی حاج محمود رفت، امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد. افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید. انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد. انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد. انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد. امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید. فاطمه تا صبح دعا میکرد. حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه. امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره. نقشه دیگه ای داشت. از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه. بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت. سه هفته گذشت. امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت: -کجایی؟ -فاطمه رو میرسونم دانشگاه. -تا کی کلاس داره؟ -امروز تا ظهر کلاس داره. -ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه. -چیزی شده بابا؟ -چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن. امیررضا مطمئن شد خبری شده. فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد. شماره ناشناس بود.نوشته بود... 🌷@emam_zmn🌷
🌱فکرهام رو کردم، هیچ مسیری بهتر از طلبگی امام زمان "عجل الله" نیست. هرکی هر چی می‌خواد بگه، حالا که این توفیق رو بهم دادند، منم کم نمی‌زارم.. ♥️ 🕊 🌷@emam_zmn🌷
'♥️𖥸 ჻ -إِنَّهُم‌‌یَرَوْنَهُ‌بعِیداوَنَراهُ‌قَرِیبا.. +و‌‌من‌هـر روز‌ در‌انتـظار‌آمدنت‌هستـم هرلحضه‌بیشتر‌حس‌می‌ڪنـم‌ڪه‌آمدنت نزدیڪ‌است‌ ڪه‌بی‌قـراری‌دلها،خـود‌گواه‌این‌مدعاست..! تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات 🌷@emam_zmn🌷
حالِ دلم خوب نیست درست مثلِ قلبِ ویران شده ے بیروت دلم فقط آمدنِ تو را میخواهد دلم روزِ ظهورت را میخواهد کہ فقط ظهور شما دنیا را از این همه غم و رنج نجات خواهد داد. شتاب کن حضرتِ منجے کہ ما را طاقتِ این همه اندوه نیست... یامهدے♡ کوهے از غصہ و غمیم همہ ... 💔😔 در افق آرزوهایم تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم.. 🌷@emam_zmn🌷
عشق‌آن‌دارم‌که‌تا‌آید‌نفس از‌جمال‌دلبرم‌گویم‌فقط . . . ! حق‌پرستم‌مقتدایم‌مهدی"عج"است❤️ تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌ . . . ! . 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ‏... سلام بر آن خورشیدی که همه مردمان تاریخ در انتظارش بوده اند و با طلوعش همگان زیر سایه محبّتش یکدل و یک نوا می شوند. سلام بر او و بر لحظه های طلوعش. ✨ 📚 مفاتیح الجنان 🌷@emam_zmn🌷
🏝گناهانت را محو می‌کند🏝 ❇️ دعا کردن برای امام زمان ارواحنافداه گناهان فرد دعا کننده را می‌آمرزد و او را مشمول دعای حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه قرار می‌دهد،خیلی از این گرفتاری‌هایی که نوعاً امروز در جامعه می‌بینیم به خاطر دور شدن از شریف‌ترین مَرد کره‌ی زمین است،یادمون رفته امام زمان همه کاره‌ی عالم هستند و اصلاً به‌واسطه‌ی وجود شریف ایشان تمام اتفاقات خیر برایمان رقم می‌خورد.از همین لحظه امتحان کن! بعد از نماز فقط یک دقیقه برای مولا دعا کن،بعد ببین در مدت کوتاهی چطور زندگیت رنگ و بوی بهشت می‌گیره،حاج حسین یکتا می‌گفت امام زمان نمک زندگی ماست... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ایــــــــــہــــــــــا الـــــعـــــزیـــــز 💚 ‍ هنـــــــوزم انتـــــظار و انتـــــظار اسـت هنـــوزم دل به سـینه بیـقـــــرار است هنـــــــوزم خـــواب میبینم به شبــــها همان مردی که بر اسبی سوار است همـــان مــردی که آیدجمعه روزی و این پایــــان خــــوب انتــــــظار است 🤲اللهم عجل الولیک الفرج🤲 ایها العزیز💚 (روزهای چشم به راهی) 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 شماره ناشناس بود.نوشته بود: -پدرت چقدر برات مهمه؟ نگران شد. با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت: -بابا کجاست؟ امیررضا هم نگران شد: _مغازه..چی شده مگه؟! -بریم. -کلاست؟! -ولش کن،بریم. هردو سوار شدن.امیررضا پرسید: _چیشده؟! _نمیدونم.فقط تندتر برو. وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن. یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود. حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت، خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت: _مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟! -صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه. -دوربین ها چیزی نشان ندادن؟! -نه،طرف حرفه ای بوده. -بابام حالش خوب بود؟ -آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری. امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت: _تو از کجا فهمیدی؟ -هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟ -آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا. فاطمه چیزی نگفت، و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد. حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟! -نه بابا،بردمش خونه. -میدونست؟! -بله،پسره بهش گفته بود. -حالش خوب بود؟ -بله،نگران شما بود. حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز 🔥 💚🍀 حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت. -بفرمایید وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد. -سلام دخترم -سلام بابا جونم،خوبین؟ -خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش. -بابا شرمنده م. -همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن. شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه. در اتاقش باز بود. فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت: _سلام بابای مهربونم. از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد. -سلام دختر گلم،قبول باشه. -ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم. امیررضا گفت: _یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم. -نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم. فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت: _مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین. رو به فاطمه گفت: _تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن. -چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟ -نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم. رو به پدرش گفت: _چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم. -من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای. همه خندیدن. -تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن. همه خندیدن. فردای اون روز، مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد. چند روز بعد حاج محمود گفت: _حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد. روهمه به فاطمه نگاه کردن.... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جمع شدن یاران حضرت مهدی(عج) 📖 و لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَميعاً إِنَّ اللَّهَ عَلي‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدير؛ [بقره ۱۴۸] 📖 هر طايفه‏‌ای قبله‏ای دارد كه خداوند آن را تعيين كرده است. در نيكی‏ها و اعمال خير، بر يكديگر سبقت جوييد! هر جا باشيد، خداوند همة شما را حاضر می كند زيرا او بر هركاری تواناست. ▫️ امام سجاد(ع) می‌فرمايد: «کسانی که از بسترشان ناپديد می شوند، ۳۱۳ مرد به تعداد اهل (جنگ) بدر هستند. پس در مکه حاضر خواهند شد و اين قول خداوند است که می‌فرمايد: «أَيْنَ ما تَكُونُوا...» و آنان اصحاب حضرت قائم هستند» [کمال‌الدين ج۲ ص۶۵۴] ▫️امام صادق(ع) نيز در اين‌باره می‌فرمايد: «قطعاً اين آيه درباره ناپدپدشدگان از اصحاب قائم نازل شده است که می‌فرمايد: «أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ...» همانا آن‌ها شبانه از بسترهايشان ناپديد می‌شوند و صبح در مکه خواهند بود و بعضی از آنان در ابرها حرکت می‌کنند و با اسمش و اسم پدرش و ويژگی و نسبش شناخته می‌شوند. [کمال‌الدين ص۶۷۳ باب۵۸ ح۲۴] 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕سعی کنید دائم به یاد باشید... الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "❤️ 🌷@emam_zmn🌷