eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
19هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
16 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ امام زمان (عج)، اصلاح کننده ی امور در هنگام فساد آنها ✅ امام علی (ع): ▫️ «هنگامی که دیگران هوای نفس را بر هدایت مقدّم بدارند، او امیال نفسانی را به هدایت برمی‌گرداند، و هنگامی که دیگران قرآن را با رأی خود تفسیر کنند، او آراء و افکار را به قرآن بازگرداند، او به مردم نشان می‌دهد که چه نیکو می‌توان به عدالت رفتار نمود، او تعالیم فراموش‌شده قرآن و سنّت را زنده می‌سازد». 📜 «یعطف الهوی علی الهدی إذا عطفوا الهدی علی الهوی، و یعطف الرّای علی القرآن إذا عطفوا القرآن علی الرّای، و یریهم کیف یکون عدل السّیره، و یحیی میّت الکتاب و السنّه!». ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۲، ص: ۶۰۹ (۱). نهج البلاغه صبحی صالح صفحه ۱۹۵، شرح ابن ابی الحدید جلد ۹ صفحه ۴۰، منتخب الاثر صفحه ۲۹۷ 🏷 (عج) 🌷@emam_zmn🌷
آقاۍ‌صفایۍ‌یہ‌جایۍ‌میگن: عشق‌بہ‌او، برداشتنِ‌بارهاۍ‌اوست، چون‌عاشق‌بار‌معشوق‌را‌برمیدارد. خودت‌ببین‌بار‌دل‌محبوب‌را‌برداشتہ‌اۍ؟ یاسربار‌بودھ‌اۍ؟:) من‌یاد‌اونجایۍ‌میوفتم کہ‌شاعر‌میگه: بہ‌شانہ‌کشیدۍ‌غم‌سینہ‌اش‌را!؟ ویاچون‌بقیہ،توسربارِ‌یارۍ!؟‌💔 🌷@emam_zmn🌷
فاطمیه‌ها.. صدای فاطمه را می شنوم که نیمه های شب درب خانه دلم را می زند تا برای یاری علی زمانم قدمی بردارم! :) الّلھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّك الْفَرَج بِحَقِ زِینَبِ ڪُبْریٰ سَلآمُ اللّٰه عَلَیہا 🕊 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🌷@emam_zmn🌷
🔴 عجایب غیبت... ⭕️ عجیب‌ترین مردم در ایمان؛ عظیم‌ترین مردم در یقین... 🌕 رسول‌الله صلی الله علیه و آله فرمودند: «يَا عَلِيُّ وَ اِعْلَمْ أَنَّ أَعْجَبَ اَلنَّاسِ إِيمَاناً وَ أَعْظَمَهُمْ يَقِيناً قَوْمٌ يَكُونُونَ فِي آخِرِ اَلزَّمَانِ لَمْ يَلْحَقُوا اَلنَّبِيَّ وَ حَجَبَتْهُمُ اَلْحُجَّةُ فَآمَنُوا بِسَوَادٍ عَلَى بَيَاضٍ.» اى على(علیه‌السلام)! بدان كه شگفت‌آورترين مردم در ايمان و بزرگترين آنان در يقين مردمى باشند در آخرالزمان كه پيامبر خود را نديدند و امام‌شان در پرده است؛ پس به نوشته‌ای كه خط‍‌ سياهى است بر صفحه سپید، ايمان آورده‌اند. 📗من لا يحضره، ج ۴، ص ۳۵۲ 📗وسائل الشیعة، ج ۲۷، ص ۹۲ 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙مثل امام حسین(ع)، که چراغها رو خاموش کرد تا اونایی که عاشق نبودن، بِرَن... امام زمان هم، قلبتُ میخواد! اگر با دل میای؛ دستاتُ بگیر بالا و محکم بگو؛ منم هستم ...
🌙امام حال حاضرمون، امام زمانه...باید بیشتر در خونه ی امام زمان رفت تا امامای دیگه..
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "✨🕊 🌷@emam_zmn🌷
Nokteye-Nab-www.Ziaossalehin.ir-22.mp3
974.2K
💭دغدغه داشتن برای امام زمان، چجوریه؟! الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "⭐️ 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 نزدیک یه شیرینی فروشی به علی گفت: _نگه دار. و پیاده شد. علی گفت: -صبر کن الان باهات میام. -نه،تو ماشین باش،میام. چند دقیقه بعد با یه جعبه کیک اومد. جعبه رو صندلی عقب گذاشت.علی گفت: _تولد کسیه؟ -بعدا میفهمی. -خب اگه تولد کسیه منم هدیه بگیرم. -نه. در جلو رو باز کرد،چادرشو مرتب کرد و نشست.علی به چادر فاطمه نگاه میکرد. پایین چادرشو گرفت و با احترام بوسید. سرش پایین بود. -بخاطر گذشته..خیلی شرمنده م. -من فقط جاهای خوبش یادم مونده. با شرمندگی نگاهش کرد و گفت: _کجاش خوب بود؟!! -دو بار سیلی زدم بهت. علی هم لبخند زد و گفت: -دیگه؟ -دو بار هم بابا زد تو گوشت. علی خندید و گفت: -دیگه؟ -امیررضا هم که.. نگم دیگه. علی بلند خندید و گفت: -کلا قسمت های کتک خوردن من خوب بود،آره؟! -همه ی اینا به کنار.کتک کاری ای که با پویان کردی از همه باحال تر بود. هردو خندیدن. -مخصوصا بعدش که همدیگه رو بغل کردین و باهم رفتین. دوباره خندیدن. فاطمه زنگ آیفون رو زد.امیررضا گفت: _به به! چه عجب.روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو میخورد..میذاشتین برای سحری میومدین. فاطمه گفت: _من هیچی نگم همینجوری ادامه میدی.. درم باز نمیکنی،نه؟ -نخیر. -پس شما با در همسایه رو به رویی مشغول صحبت باش.ما با کلید درو باز میکنیم. کیک دست فاطمه بود و دسته گل فاطمه، دست علی.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم به استقبال رفتن.امیررضا گفت: _به به.دست پر هم اومدی.بده ببینم چی هست؟ -نخیر.این مال تو نیست..ادبتو رو کن دیگه.به همسر من ادای احترام کن. امیررضا رو به پدرش گفت: _وای بابا،پررویی های فاطمه تمومی نداره. فاطمه خندید و گفت: _چیه؟ میخوای منو به اتاقم راهنمایی کنی؟ زهره خانوم گفت: _بسه دیگه.آقا افشین رو دم در نگه داشتین. رو به علی گفت: _بفرمایید افشین جان. علی تشکر کرد و داخل رفت..با حاج محمود و امیررضا روبوسی کرد.همه روی مبل نشستن.فاطمه جعبه کیک رو روی میز گذاشت و کنار علی نشست.امیررضا بلند شد در جعبه رو برداره،فاطمه گفت: _دست نزن.گفتم مال تو نیست.امیرجان حرف گوش بده. -مثل تو؟ که حرف گوش میدی و خجالت میکشی؟ حاج محمود گفت: _حالا این کیک برای چی هست؟ فاطمه گفت: _آها..و اما این کیک.میگم براتون ولی قبلش میخوام ایشون رو خدمت تون معرفی کنم. با دست به علی اشاره کرد. امیررضا گفت: _ایشون معرف حضور هستن.کیک رو معرفی کن. همه خندیدن. فاطمه گفت: _امیرجان،اندکی صبر. صداشو صاف کرد.با دست به علی اشاره کرد و گفت: _ایشون همسر بنده..تاج سر من..سرور من.. علی آقا ..هستن. همه سکوت کردن.علی سرش پایین بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سوالی به فاطمه نگاه میکردن. امیررضا گفت: _پس افشین رو چکار کردی؟ دیوونه ش کردی،ولت کرد و رفت؟ همه خندیدن. زهره خانوم به علی گفت: _افشین جان،فاطمه چی میگه؟ یعنی چی؟!! علی هنوز سرش پایین بود.فاطمه گفت: _علی جان،چرا جواب نمیدی؟ امیررضا گفت: _افشین مبهوت قسمت اول معرفی فاطمه ست. دوباره همه خندیدن.علی سرشو بلند کرد و با لبخند به بقیه نگاه کرد.فاطمه گفت: _شنیدی اصلا؟! -بله. به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:.. 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 به زهره خانوم نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی. امیررضا گفت: _فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟ -به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم. حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه. بقیه هم تبریک گفتن. فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛ 💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞 علی لبخند زد و گفت: _خیلی قشنگه. به فاطمه نگاه کرد و گفت: _ممنون. -قابل شما رو نداره،علی جانم چاقو رو به علی داد و گفت: _بسم الله. علی کیک رو برید و همه براش دست زدن. برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت: _فاطمه آب بیار. پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _فاطمه لیوان یادت رفت. بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _خانوم،ماست داریم؟ زهره خانوم گفت: _بله،الان میارم. -نه،شما بشین،فاطمه میاره. فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت: _این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار. همه بلند خندیدن.فاطمه گفت: _بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟ امیررضا گفت: _نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره. -علی که داره غذا میخوره! -آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی. دوباره همه خندیدن. فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد. بعد چند دقیقه گفت: _راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون. زهره خانوم گفت: _کدوم دخترش؟ -مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه. غذا پرید تو گلو امیررضا.... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌برشما‌ای‌مولایی‌که آیه‌های‌نورازلسان‌شما‌می‌تراود..🧡 .. ✨ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵 🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊 ⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️‍🔥🤝 ✋🏻 اے‌دل‌بیا‌بہ‌رسم‌قدیمے‌سلام‌ڪن صبح‌ست‌مثل‌باد‌و‌نسیمے‌سلام‌ڪن برخیز‌نوڪرانہ‌وبا‌عشق‌‌خدمٺ ارباب‌مهربان‌وصمیمے‌سلام‌ڪن♥️✋🏻 -هدیه‌بھ‌محضر‌اباصالح🫀 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌چه کنیم به (عج) بیشتر نزدیک شویم ؟ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵 🌷@emam_zmn🌷
41.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچه های انتظار بچه های که برای چشن نیمه شعبان که از چشن های بزرگه شعیانه چه شوق ذوقی داشتن برای این چشن از کمک های مردمی استفاده کردن برای کی برای اقای که غریبه 🥺 باخودشون میگفتن کاش امسال اقا بیاد ماهای که بزرگیم این نیتووو داریم آیا؟! میدونستن که اقااا بیاد دنیااا گلستانه ولی بزرگان فقط فقط به فکر شهرداروشون بیاد بی صبرانه منتظر بودن ولی چی اون سه تا بچه منتظر اقاشون صاحب الزمان بودن کاش از همین بچه هاا یاد گرفت کاش همه ما منتظران ظهور باشیم 🌷@emam_zmn🌷
🚀 آخر الزّمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها ! 🔰 اخیرا دکتر علی حائری شیرازی فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی در کانال تلگرامی خود، مطلب مهمی از پدرشان نقل کرده اند: ▫️ پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سِپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. 🦠 «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. 💉 بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... 🌌 از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. ( و گفتند:) 🔸 «علی بیا !». ▫️ بعد بلافاصله گفتند: 🔹 «از یمن چه خبر؟!». ▫️ متعجب نگاه می‌کنم. 🔸 «با موشک کجا را زده؟». ▫️ گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: 🔹 «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». ▫️ رویش را برمی‌گرداند. 🔸 «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» ▫️ بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید: 🔸 «علی بیا!». ▫️ اشاره می‌کند که 🔸 «سرت را جلو بیار». ▫️ سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: 🔸 «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» ▫️ مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم: 🔹 «ان شاء الله» ▫️ و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... ⌛️ تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... 🛳 و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. 🌟 یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. ▫️ باز صدای پدر را می‌شنوم: 🔸 «یمن را دریاب ...!» 🏷 (عج) 🌷@emam_zmn🌷
✍ظهور بعد از فتنه های پیاپی حادث میشود. خداوند در آزمونی سخت منافقان را رسوا میکند. و این غربال بسیار سخت خواهد بود ... جابر جُعفی می‌گوید به امام باقر (علیه‌السلام) عرضه داشتم : فرج شما کِی خواهد بود حضرت فرمودند : هیهات هیهات، هرگز این فرج رخ نخواهد داد؛ مگر اینکه غربال بشوید، سپس غربال بشوید، سپس غربال بشوید. سه‌بار تأکید کردند. 🔸مواظب باشیم در فتنه ها بسیاری غــــــربال می شوند و عده قلیلی وسط این فتنه ها محکم می ایستند... 🔸فتنه و لغزش همیشه در کمین ماست. 🌷@emam_zmn🌷
تابحال فکر کردیم که ما چقدر امام زمانمون رو دوست داریم؟ استاد مهدی توکلی می‌گفتن: شما موتورتو بیشتر دوست داری یا حجة‌ابن‌الحسن؟ لباساتو، این لباس‌های خوشگل که می‌خری می‌پوشی رو بیشتر دوست داری یا امام زمان؟ انقدری که نگرانی اتوی این‌ها نره، این‌ها آسیب نبینند، انقدر نگران هستی امشب امام زمان کجاست و چی کار می‌کنه؟ شما بچه‌هاتو بیشتر دوست داری یا پسر نرجس خاتون؟ یه خورده باید دوستش داشته باشید، یه ذره باید باهاشون انس داشته باشید، یه ذره یادش کنید! هرکی رو اونقدری دوست داری، که یادش می‌کنی. مثلا شما یه ماشین صفر گرفتی گذاشتی دم در، الان اینجا نشستی همه‌ش میگی خط نندازن بهش! انقدری نگران پسر نرجس خاتون هستی که نگران موتورتی، نگران ماشینتی، نگران بچه‌‌تی؟ همو‌ن‌قدر که آقا رو یاد می‌کنی، همون‌قدر دوستش داری. 🌱♥️ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💌 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت: _بده داداشم،الان خفه میشه. امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت: -تو از کجا میدونی؟ -یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه. -اگه ازت پرسید بگو. -نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری. دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟ فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن. حاج محمود گفت: _من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه. همه خندیدن. امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت: _برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست. دوباره همه خندیدن. فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد. زهره خانوم گفت: _کجاست؟ -خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین. همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت: _بفرمایید. امیررضا هم هول شد، گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت: _سلام محدثه جان،خوبی؟ زهره خانوم چشمش به امیررضا بود. بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده. تو همون فاصله به امیررضا گفت: _چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟ امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد. دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت: -بگم؟ امیررضا با اشاره سر گفت آره. زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت: _فاطمه هم خوبه.ازدواج کرده..یک ماه دیگه عقد و عروسی شه.شما هم دعوتید. کارت هم تقدیم میکنیم.... از امیررضا هیچی نگفت و قطع کرد.همه با تعجب به زهره خانوم نگاه کردن.زهره خانوم با لبخند به امیررضا نگاه میکرد. امیررضا گفت: _پس چرا نگفتین؟!! -حالا بذار مراسم فاطمه تموم بشه،خیال مون راحت بشه.بعد برای تو اقدام میکنیم. فاطمه گفت: _بله داداش جان.آسیاب به نوبت.دیر اومدی میخوای زود بری. همه خندیدن. حاج محمود گفت: _منافاتی نداره خانوم.الان که نمیشه دوباره تماس بگیری.فردا حضوری برو خونه شون و قرار خاستگاری بذار. هنوزم امیررضا سرش پایین بود، و خجالت میکشید.فاطمه بلند شد و رفت پیشش. -قربون داداش خجالتی خودم برم.من الان تازه معنی خجالت کشیدن رو فهمیدم. بقیه خندیدن. -داداش عزیزم،تقصیر شماست دیگه.چون زودتر به دنیا اومدی،همه خجالت هارو برای خودت برداشتی.چیزی برای من نذاشتی خب. دوباره همه خندیدن. امیررضا بلند شد،بشقاب فاطمه رو برداشت و گفت: _تو اصلا باید امشب رژیم بگیری. فاطمه سمتش رفت و گفت: _غذامو بده داداش،جان امیر خیلی گرسنه مه. -نمیدم تا ادب بشی. امیررضا دور میز میچرخید و فاطمه دنبالش.زهره خانوم گفت: _بچه ها،حداقل یه امشب آبرو داری میکردین. علی و حاج محمود میخندیدن. شب بعد،علی،پویان و مریم به رستوران سنتی دعوت کرد. علی و فاطمه کنارهم نشسته بودن،پویان و مریم هم کنارهم.پویان به علی گفت: _خیلی برات خوشحالم. علی هم با لبخند نگاهش میکرد.علی گفت: _معمولا آقایون بعد ازدواج چاق میشن، تو چرا لاغر شدی؟! فاطمه با دعوا به مریم گفت: _تو هنوز آشپزی یاد نگرفتی؟! مریم به پویان نگاهی کرد.پویان بلند خندید.علی گفت: _چرا میخندی؟ -مریم قبلا گفته بود تو رابطه خواهر و برادریت با فاطمه تجدید نظر کن،فاطمه زیاد خواهرشوهر بازی درمیاره.ولی من فکر نمیکردم دیگه تا این حد. علی هم خندید.فاطمه و مریم با لبخند به هم نگاه میکردن.علی گفت: _شام چی میل میکنید؟ پویان به مریم گفت: _باید گرون ترین غذا رو سفارش بدیم. این شام فرق داره. به علی گفت: _دو تا پرس بیشتر بگیر،ما میبریم.این شام تکرار شدنی نیست. فاطمه گفت: -تاوان دستپخت بد مریم رو علی باید بده؟ علی و پویان خندیدن.مریم گفت: _علی؟!!... علی کیه؟!! فاطمه به علی گفت: _مگه نگفتی بهشون؟ -هنوز نه. آروم و باشیطنت گفت: _میخوای من معرفیت کنم؟ علی خندید و گفت: _نه..نه.خودم میگم. پویان گفت: -قضیه چیه؟ علی گفت: -وقتی اسم افشین رو میشنوی یاد چی میفتی؟ -تو. -اولین چیزی که از افشین به ذهنت میاد،چیه؟ -راستشو بگم؟! -آره. -بداخلاقی،غرور و گنده دماغی. همه خندیدن. -اگه بهت بگم اسم من علیه،اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟ پویان یه کم فکر کرد و گفت: -فاطمه. علی انتظار همچین جوابی نداشت.به فرش نگاه کرد و چیزی نگفت.فاطمه به علی نگاه کرد.پویان گفت: _چیشد؟!! علی سرشو بلند کرد، و به فاطمه نگاه کرد.بعد به پویان نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم اسمم علی باشه.تو هم اگه سخت نیست برات،خوشحال میشم بهم علی بگی. پویان و مریم از تعجب سکوت کردن. پویان گفت: -جدی گفتی؟!! -بله. دوباره مدتی سکوت کرد. -خیلی خوبه....باشه. چند روز گذشت. علی و فاطمه دنبال خونه میگشتن ولی با پس اندازی که علی داشت خونه ای که به نظر خودش مناسب دختر حاج محمود باشه،پیدا نمیکرد.نمیخواست از کسی هم کمک مالی بگیره.خیلی ناراحت بود. . 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ سلام یگانه دلخوشی من، می‌دانم که چقدر قلب مهربانتان را شکسته‌ام‌، می دانم که چقدر روح صبورتان را آزرده‌ام اما ...به خودتان سوگند مهربان من که دوستتان دارم. ذره ذره‌ی وجودم از مهر شما سرشار است و قلبم از یادتان معطر و زبانم از نامتان متبرک ... من به محبتتان زنده‌ام و به نوکریتان مفتخر... این دلخوشی را از من دریغ مکنید… 😍 اللهم عجل لوليڪ الفرج بحق زینب کبرا سلام الله علیها🌤 🌷@emam_zmn🌷