eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
19هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
16 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت اللّٰه بهجت(ره): دعا برای ظهور؛ دعوتِ امام زمان(عج) است و گناه؛ بستنِ در به روی امام(عج)، اوّل باید در را باز کرد سپس مهمان دعوت کرد .. الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها🫀 🌷@emam_zmn🌷
❣ خواب مہدی (عج) را ببینید شب بخیر ❣بوسہ از پایش بچینید شب بخیر ❣خواب زهرا(س)را ببینید شب بخیر ❣هدیه از مادر بگیرید شب بخیر ❣شبتون مهدوی ❣دمتون مادری ❣نفستون حیدری😌 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـسمـ ربِّ‌ المھد؎‌ فـٰاطمہ♥️🌿 اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🌙✨ مبارک باد بر جانم به هر صبحی که از یادت نشان بر جان من باشد!❤️‍🔥 😍 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💛. 🌷@emam_zmn🌷
امام زمانت با تو سخن می‌گوید! 🌹عاقبت به خیر باش! قال مولانا الامام المهدي-عجل الله تعالي فرجه الشريف- : وَالْعاقِبَةُ بِجَميلِ صُنْعِ اللّهِ سُبْحانَهُ تَكُونُ حَميدَةً لَهُمْ مَا اجْتَنَبُوا الْمَنْهِيَّ عَنْهُ مِنَ الذُّنُوبِ با صنع خداوند، فرجام كار، مادامى كه شيعيان از گناهان دورى گزينند، پسنديده و نيكو خواهد بود. اين حديث، بخشى از نامه‌اى است كه امام زمان عليه السلام براى شيخ مفيدمرقوم داشته‌اند. حضرت ولی عصر علیه السلام به نكته‌اى مهم اشاره كرده‌اند كه اگر شيعيان ما، عاقبت به خيرى را مى‌خواهند، سببش لطف و توجّه خاصّ خداوند است; پس بايد از گناهانى كه خداوند متعال از آن‌ها منع كرده است، اجتناب كنند; زيرا هر عملى، اثر مخصوص خود را دارد و نَفْس ما، مطابق كارها، سخنان و حتّى افكارى كه داريم، ساخته مى‌شود. آن كس كه از انجام دادن گناه باكى ندارد ـ حال آن گناه كم باشد يا زياد، كوچك باشد يا بزرگ ـ بداند كه حقيقت خود را تيره و تار كرده، شايستگى ورود به جايگاه نور و پاكى را ندارد. يك گناه، آتشى است كه در خرمنى مى‌افتد. انسان سال‌ها تلاش مى‌كند و ثواب‌ها براى خويش فراهم مى‌آورد، ولى با يك گناه، حاصل عمرى را به هدر مى‌دهد; از اين رو، حضرت، در اين حديث، خطر گناه را گوشزد كرده است. 📚 احتجاج، ج2 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها🫀 🌷@emam_zmn🌷
🌟 اصحاب صراط مستقیم ✅ امام موسی کاظم (ع) در تفسیر آیه شریفه: 📜 «فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ الصِّراطِ السَّوِیِّ وَ مَنِ اهْتَدی‌» (۱)، (ترجمه آیه: بگو: همه (ما و شما) در انتظاریم! (ما در انتظار وعده پیروزی، و شما در انتظار شکست ما!) حال که چنین است، انتظار بکشید! امّا بزودی می‌دانید چه کسی از اصحاب صراط مستقیم، و چه کسی هدایت یافته است!) فرمود: ▫️ «از پدرم در مورد این آیه پرسیدم، فرمود: 🔸 آنها مهدی قائم (عج) و کسانی هستند، که به اطاعت او هدایت شوند». (۲) ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۱، ص: ۴۳۵ (۱). طه: ۱۳۵. (۲). الزام النّاصب صفحه ۲۴. 🏷 (عج) 🌷@emam_zmn🌷
❇️ ماجرای گرد آمدن ۳۱۳ یار اصلی امام زمان (عج) در مکه در شب قبل از ظهور و عکس العمل مردم مکه ✅ امام صادق (ع) در یک حدیث طولانی از اجتماع یاران حضرت ولیّ عصر (عج) و واکنش مردم مکّه سخن می‌گوید: 🕋 «خداوند آنها را در یک شب جمعه در مکّه معظّمه و در بیت اللّه الحرام گرد می‌آورد، که حتّی یک نفر نیز از آنها تخلّف نمی‌کند. آنگاه‌ در کوچه‌های مکّه به راه می‌افتند، تا برای خود محلّ اقامتی پیدا کنند. 👥 مردم مکّه افراد ناشناسی را در میان خود می‌بینند، درحالیکه از ورود هیچ قافله‌ای به قصد حجّ، عمره، تجارت و غیره اطلاعی ندارند، از این رهگذر به یکدیگر می‌گویند: 🔹 افراد غریبی را می‌بینیم که تا به امروز در این شهر آنها را ندیده‌ایم! اینها اهل یک شهر و یک قبیله و یک تیره و یک نژاد نیستند، و خود هیچ اهل و عیال و وسیله و مَرکبی همراه ندارند! ▫️ درحالیکه آنها مطالبی در این مقوله بازگو می‌کنند، مردی از قبیله مخزوم وارد می‌شود و می‌گوید: 🔹 من خوابی دیده‌ام که بسیار پریشان و نگران هستم. ▫️ مردم می‌گویند: 🔸 بیا به نزد فلان ثقفی برویم. ▫️ چون به پیش او می‌روند، مرد مخزومی چنین می‌گوید: ☁️ من ابری را دیدم که از اعماق آسمان ظاهر شد و به‌تدریج پائین آمد تا به نزدیکی کعبه رسید و آنگاه دور کعبه طواف نمود. 🌪 در این ابر ملخهای فراوانی با بالهای سبز بود که تا مدّتی بس دراز دور خانه خدا طواف کردند. آنگاه به چپ و راست پراکنده شدند، به هیچ آبادی نمی‌رسیدند جز اینکه به خاکستر می‌نشاندند، به هیچ قلعه‌ای نمی‌رسیدند جز اینکه ویران می‌کردند، سپس از خواب بیدار شدم و چون بید لرزیدم و تا اکنون هم در ترس و وحشت هستم. ▫️ مرد ثقیفی می‌گوید: 🔸 امشب لشکری از لشکرهای الهی به شهر شما وارد شده، که شما را یارای مقاومت در برابر آنها نیست. ▫️ مردم مکّه از شنیدن این مطلب هراسان می‌شوند و با یکدیگر می‌گویند: 🔹 چیزی عجیبی پیش آمده است! ▫️آنگاه درحالیکه همه‌شان از این سپاه الهی سخن می‌گویند از نزد مرد ثقیفی بیرون می‌آیند و به جستجوی آن لشکر می‌پردازند. و درحالیکه خداوند قلبشان را از رعب و وحشت پر کرده است، به عنوان مشاوره و خیرخواهی با یکدیگر می‌گویند: 🔸 در مورد این سپاه شتاب نکنید که آنها در شهر شما کار خلافی انجام نداده‌اند و به روی کسی شمشیر نکشیده‌اند و کار ناشایستی از آنها دیده نشده است و شاید در میان آنها از تیره و نژاد شما هم کسی باشد. و اگر بخواهید در مورد آنها تصمیمی بگیرید توجّه داشته باشید که آنها مشغول عبادت هستند و سیمای صالحان را دارند و خود در حرم امن الهی هستند که هرکس داخل آن شود خونش در امان است تا وقتی‌که حادثه‌ای بیافریند و آنها تاکنون حادثه‌ای ایجاد نکرده‌اند که سوژه و بهانه ستیزه‌جوئی باشد. ▫️ زعیم مردم مکّه که یک نفر مخزومی است می‌گوید: 🔹 من مطمئن نیستم که پشت سر آنها نیروئی نباشد، شاید نیروی وسیعتری به دنبال آنها باشد که با ورود آنها مسئله بسیار حسّاس و مهمّ شود. از این رهگذر مصلحت آنست که تا نیرو نرسیده اینها را درهم شکنید که تعدادشان اندک و به وضع شهر ناآشنا هستند. و خیال می‌کنم که رؤیای دوستتان حقّ است. ▫️ برخی از آنها به برخی دیگر می‌گویند: 🔸 اگر نیروئی که ممکن است به اینها ملحق شود، اگر آنها نیز مثل اینها باشند که نه اسب دارند و نه اسلحه، و نه سنگری که به آن پناه ببرند و خود در این شهر غریب و بی‌چیز هستند، ترسی برای شما نیست. و اگر سپاه مجهّزی به یاری آنها بیاید با یک حمله اینها را نابود می‌سازید که برای شما چون یک جرعه آب در کام انسان تشنه است. ▫️ سخنانی از این قبیل با یکدیگر بازگو می‌کنند تا پاسی از شب می‌گذرد و خواب بر دیده‌ها چیره می‌شود و تاریکی شب و سنگینی خواب در میان آنها جدائی می‌اندازد. بعد از پراکنده شدن دیگر فرصت اجتماع پیدا نمی‌کنند، که حضرت ولیّ عصر (عج) قیام می‌کند. 🌟 یاران قائم (ع) یکدیگر را طوری ملاقات می‌کنند که گویی از یک پدر و یک مادر به دنیا آمده‌اند و صبح از خانه بیرون آمده پراکنده شده‌اند و شبانگه همه به خانه آمده با یکدیگر گرد آمده‌اند!». (۱) ✍ در بامداد چنین شبی بیعت مبارکه انجام می‌پذیرد و سنگرهای ظلم و استبداد یکی پس از دیگری سقوط می‌کند و چیزی نمی‌گذرد که مردم مکّه نیز بیعت کرده به سپاه حقّ ملحق می‌شوند و خواب مخزومی و تعبیر ثقیفی تحقّق می‌یابد. و ما منتظر چنین روزی هستیم. ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۱، ص ۴۳۲ تا ص: ۴۴۵ (۱)‌. الملاحم و الفتن صفحه ۱۶۹- ۱۷۱ و بشاره الاسلام صفحه ۲۱۰- ۲۱۱. 🏷 (عج) 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬ذکری که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برای توسل به خودش آموزش داد 🎙استاد 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت. حاج آقا گفت: _بیا بریم باهم یه چایی بخوریم. افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن. با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن. -این اتاق شماست؟ -بله. حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد. افشین گفت: _شما چند سالتونه؟ -بیست و نه سال. برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت: -شما متاهلین؟ -با اجازه بزرگترها...بله. خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد. -بچه هم دارین؟ -دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله. در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت: _اجازه هست؟ افشین نگاهش کرد. خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت: -برادر حاج آقا هستم. افشین هم خندید و گفت: _کاملا مشخصه. پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من مهدی موسوی هستم.خوشبختم. افشین هم بلند شد.دست داد و گفت: _افشین مشرقی هستم.منم خوشبختم. حاج آقا گفت: _مهدی جان،کاری داشتی؟ دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت: -این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین. -اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم. به افشین گفت: _شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟ افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم. -بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم. -پس زحمتش رو بکشید لطفا. افشین کتاب ها رو گرفت. مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید. حاج آقا با لبخند گفت: _افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم. افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز 🔥 💚🍀 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتون نمیشم.ولی بازهم میام پیشتون اگه اشکالی نداره. -نه،خوشحال هم میشم.من از صبح تا غروب اینجام.نماز ظهر و مغرب میرم مسجد نزدیک اینجا.هروقت دوست داشتی بیا. شماره همراه افشین رو گرفت. افشین هم شماره حاج آقا رو گرفت،کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت.به کتاب ها نگاهی کرد.با خودش گفت فاطمه هم چه کتاب هایی میخونه ها. صبح شده بود.چشم هاشو باز کرد. تا چشم هاشو باز کرد یاد فاطمه افتاد. سریع آماده شد.کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت. تو محوطه دانشگاه فاطمه رو دید؛ با مریم بود.فاطمه و مریم بازهم کلاس داشتن.کلاس فاطمه زودتر تموم شد و سمت کتابخانه میرفت. افشین از فرصت استفاده کرد و دنبالش رفت. -سلام فاطمه برگشت سمت صدا.تا افشین رو دید،نفس ناراحتی کشید و گفت: _سلام. افشین ناراحت سرشو انداخت پایین و گفت: _این کتاب ها رو حاج آقا موسوی دادن بدم به شما. فاطمه از طرز حرف زدن افشین جاخورد. -میدونستم حاج آقا موسوی نفس گرم و جاذبه خاصی دارن ولی فکر نمیکردم افشین مشرقی رو هم بتونن به این سرعت سر به راه کنن. کتاب ها رو گرفت و گفت: _تشکر آقای مشرقی.ولی لطفا دیگه امانتی هایی که برای من هست هم قبول نکنید.خدانگهدار. دو قدم رفت.افشین گفت: _از من بدت میاد؟ فاطمه از سوالش تعجب کرد.گفت: _خیلی اذیتم کردی.هم منو،هم خانواده مو.هیچ وقت ابراز پشیمانی نکردی.حالا چی تغییر کرده که فکر میکنی نباید ازت متنفر باشم؟ ظاهرا فقط شیوه مزاحمتت عوض شده،دیدی روش های قبلی فایده نداشت، از این روش استفاده میکنی.غیر از اینه؟ افشین ناراحت گفت: _غیر از اینه...خدانگهدار. و رفت. تو ماشینش نشست.با خودش حرف میزد. *خب فاطمه حق داره از تو متنفر باشه. توی نامرد،تویی که هر بلایی دلت خواست سرش آوردی.تا الان هم خیلی خانومی کرده که بهت بی احترامی نکرده. سرشو روی فرمان گذاشت. کسی در ماشین رو باز کرد و کنارش نشست.با تمام وجود آرزو میکرد فاطمه باشه. سرشو آورد بالا.چه توقع بیجایی... یه دختر بدحجاب و بی حیا با صورت پر از آرایش که با لبخند به افشین نگاه میکرد. با ناز گفت: _میخوای حالت خوب بشه؟..روشن کن بریم یه جای خوب. افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت.... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌✨ راز انتظار و نماد منتظر واقعی در سوره یوسـف 🎙 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💖 🌷@emam_zmn🌷
1_801982571.mp3
1.69M
💚 وقتی امام زمان (عج) از مکه ظهور میکند... 💕 ۳۱۳ نفر مثل برق خودشونو به امام زمان میرسونند ⁉️ اما چطور؟! مگه اونها کار و زندگی نداشتند؟! 🌼 اونجایی که ولی خدا تو رو دعوتت کرد، اگر یک لحظه تأخیر بندازی، ممکنه جا بمونی 🌱 استاد عالی الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💎 🌷@emam_zmn🌷
امام زمان(عج) می فرمایند : • لِيَعمَل كُلُّ امْرِءٍ علَى ما يُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا • هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديك شود. |بحار الأنوار _ج۵۳ ص۱۷۶| 🌷@emam_zmn🌷
کسی‌ڪه‌اِدعامیکندحضرت‌مھدۍ،امامِ‌اوست.. ولۍرفتارواَعمال‌وتصمیم‌گیرۍهایش، هیچ‌سنخیتۍباحضرت‌ندارد.. خودرافریب‌داده‌است! زیرااِمامِ‌واقعۍِهرکسی، ، نه‌ امامِ‌ ادعایۍ و شعارۍ..! 🤷🏻 +التماس تفکر الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها 💗 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـسمـ ربِّ‌ المھد؎‌ فـٰاطمہ♥️ اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ💎 می‌دانم.... در ورای تمام دلتنگی‌ها و نومیدی‌ها، آنسوی بی‌کسی‌ها و یتیمی‌ها، پشت تاریکی‌ها و سردی‌ها... روز روشن زیبایی در راهست. روزی سرشار از خورشید و بهار و امید تو می‌آیی و... همین جا کنار دلهای ما بهشت منزل می‌گیرد... به همین زودی...به همین نزدیکی... 🥹 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💟 🌷@emam_zmn🌷
💡 ضرورت نشر احادیث مهدوی ✅ امام صادق علیه السّلام به یار وفادارش مُفَضَّل بن عمر پیرامون مسائل حضرت مهدی و داستان ظهورش، فرمود: 🔸 «ای مفضّل! اخبار مهدی را به شیعیان ما بازگوی، تا در دین خود به شکّ و تردید نیفتند.» (۱) ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۲، ص: ۵۹۱ (۱). بشاره الاسلام، صفحه ۲۶۷ 🏷 (عج) 🌷@emam_zmn🌷
امام زمان(عج) می فرمایند : • لِيَعمَل كُلُّ امْرِءٍ علَى ما يُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا • هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديك شود. |بحار الأنوار _ج۵۳ ص۱۷۶| 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت *حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.! تو فکر بود که دختره گفت: _اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ. ماشین روشن کرد و حرکت کرد. دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت: _یه آهنگ بذار. افشین متوجه حرفش نشد. خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد. دختر گفت: _چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!! افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد. یاد حرف فاطمه که خدا و حواسش بهش هست.تو دلش گفت *خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ... اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ... خب چکار کنم؟ ... حداقل اینو پیاده کن ... اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ... تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش .. با اخم به دختره گفت: _برو پایین. دختره با تعجب گفت: _دیوانه ای؟!! -آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی. دختر پیاده شد و رفت. با خودش گفت: *اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی. بی هدف رانندگی میکرد. صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید. تو ماشین نشسته بود، و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد. -سلام افشین جان حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت: _سلام..شما؟!!..اینجا؟!! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟! افشین خیلی تعجب کرد. -نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم. -خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟ با مکث گفت: _آره..باشه. باهم داخل مسجد رفتن. نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. یاد نماز خواندن فاطمه افتاد.. یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود. متوجه گذر زمان نبود. حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت: _افشین جان حالت خوبه؟ افشین با مکث نگاهش کرد.. 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز‌🔥 💚🍀 افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز علاقه و ایمانش به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. بخاطرخدا سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود..... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️... دشمن هم در هیات سینه ‌می‌زنه... اگر حاج قاسم بود چکار می‌کرد؟ اگر حاجی بود، این روزا چی می‌گفت؟ هیچکی نمی‌گه کاش امام زمان‌مون بود... همه دعواها سر اینه که او نیاد... انقدر که دشمن منتظر ظهوره، ما نیستیم الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها💚 🌷@emam_zmn🌷
محبوب خدا، آقاجانم! 🌷 در شیداییِ ناب محبتتان خوشبختم و در بارش کریمانه عناییتان امیدوار ... آستانه خانه قلبم، در سایه روشن دنج خورشید یادتان، پر از گلدان های رازقی است ... ... و من زنده ام به این یاد ... ... به این نگاه ... به این عنایت ... ... من به امید دیدارتان زنده ام ... استشمام عطر ملیحتان ... شنیدن صوت دلنشینتان ... الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها🫀 🌷@emam_zmn🌷
1_7137462689.mp3
9.68M
خون مظلوم تو را می‌خواند🇵🇸 العجل یامهدی 🌷@emam_zmn🌷