سلامی از قلبی گرفته
به آسمان دلخوشی ...
سلامی از چشمی به راه مانده
به مسافری عزیز ...
سلامی از جانی ملتهب
به اقیانوس آرامش ...
سلامی از نهایت تنهایی
به پناهگاه عالم ...
#صبحتون_متبرک_به_نگاه_یوسف_زهرا ✨
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵
🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊
⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️🔥🤝
نمیدونم چقدر دلمون واقعا صاحب الزمانیه
خدا کنه این حس ها
این حرف ها
درست باشه و محبت مولا تو قلب ها بیشتر کنه
-هدیهبھمحضراباصالح🫀
🌷@emam_zmn🌷
22.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ داستان نوجوون ۱۶ساله قصهی ما شنیدنیست...
🌸 تو سنِ نوجوانی عزیزِ #امام_زمان(عج) بشید...😔😔
🌷@emam_zmn🌷
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏻اگر قدرت نه گفتن نداشتی تو سپاه امام زمان نیستی...
استاد رائفی پور
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🤍🌱
🌷@emam_zmn🌷
🌱اَزمادر شهیدباقري پرسیدن:
+چیشُد که..
پسري مثه حسنآقا تَربیت کردي!؟
جملشون خیلي به دل نشست؛
-نذاشتم اِمامزمان توزندگي
مون گُم بشه!❤️
+رفیق نزاریم آقا تو زندگیامون گم بشه :))
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💟
🌷@emam_zmn🌷
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
⭕️ داستان نوجوون ۱۶ساله قصهی ما شنیدنیست... 🌸 تو سنِ نوجوانی عزیزِ #امام_زمان(عج) بشید...😔😔 🌷@em
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام. متاسفانه بعضی از مطالبی که توی گروه می گذارید خیلی سطح پایین و کوچه بازاری هستن. انگار فقط می خواید باهاشون صفحه پر کنید. مثلا مطلب پسر ۱۶ ساله ای که قراره با دروغ گفتن و ایجاد اضطراب و دلهره برای دیگران، نماز بخونه تا عزیز آقا بشه!!!...
✍️سلام اگر مطلب را تا آخر گوش دادید که انتقادتان بیجاست. اگر گوش ندادید حتما گوش کنید. در پایان گفته که من مریضم. دروغی در کار نبوده، همه مریضی ها سرماخوردگی نیست و همه داروها هم استامینوفن نیست. روح انسان بیشتر مریض می شود و درمانش ارتباط با خداست.
دَرسِینِہیِبِیـمٰاروَتَـنِخَستِہۍِبِـۍجٰـان؛
دوراَزتـووَگَـرمٰاۍِحَـریمَت،نَفَسِـۍنِیـست..!
🌷@emam_zmn🌷
1_2158109916.mp3
383.3K
#کوتاهوشنیدنی👌♥️
توضیح در مورد
[اهداء اعمال مستحبی به امام عصر]
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🤍
🌷@emam_zmn🌷
#رمانســـرباز
#پارت78
افشین یه کم ایستاد.بعد رفت.
برنامه زندگی افشین و حاج محمود همین شده بود که افشین هر روز جلوی در مغازه به حاج محمود سلام میکرد. حاج محمود فقط جواب سلام شو میداد و میرفت تو مغازه ش.افشین هم بدون اینکه از در مغازه داخل بره،مدتی جلوی در می ایستاد،بعد میرفت.
یک ماه دیگه هم گذشت.
حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_چی میخوای بگی؟
افشین سرش پایین بود.
-من تمام تلاشمو برای خوشبختی دختر شما میکنم..سعی میکنم مرد باشم مثل شما.
حاج محمود چیزی نگفت و رفت.بازهم افشین چند دقیقه ایستاد و رفت.
پویان با فاطمه تماس گرفت.
-سلام برادر...خوبین؟
-سلام..بله.خوبم.ممنون.
صدای پویان سرحال بود.
-اتفاقی افتاده؟ خیلی خوشحال به نظر میاین.
-امروز آقای مروت باهام تماس گرفتن. گفتن که برم خونه شون.
فاطمه هم خوشحال شد.
-واقعا؟ چقدر خوب..خداروشکر.
-خانم نادری،شما باهاشون صحبت کردین؟
-داداش ما رو! منو دست کم گرفتین؟
-ممنونم.
-با کی میخواین برین؟
-تا قطعی نشده،نمیخوام به اقوامم بگم.فعلا تنها میرم.
-منم جزو اقوام هستم؟!! معمولا خواهرها تو خاستگاری برادرشون هستن ها.
پویان با ذوق گفت:
_واقعا با من میاین؟
-برای کی قرار گذاشتین؟
-پس فردا عصر.
-خوبه.با خانواده م صحبت میکنم.سعی میکنم بیام.
بعد از شام همه تو هال نشسته بودن. فاطمه به امیررضا گفت:
_داداشی،پس کی میخوای ازدواج کنی؟
امیررضا با تعجب گفت:
_چرا؟!! چیشده مگه؟!!
-تا حالا فقط خاستگار میومد،منم دوست دارم برم خاستگاری.عقده ای شدم خب.
-متأسفم آبجی کوچیکه.من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
-اینجوریه؟!..باشه.پس من برای یکی دیگه میرم خاستگاری.
زهره خانوم گفت:
_برای کی میخوای بری خاستگاری؟!
-یه پسر خوبی هست.من مثل امیررضا دوستش دارم.میخواد بره خاستگاری مریم.اگه شما اجازه بدید،منم میخوام باهاشون برم.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه میکردن...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷