eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
7 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🪴 خادم حرم مطهّر امام رضا عليه السلام مشغول خواندن قرآن است که صداي شخصي را مي شنودکه به او سلام مي کند. سرش را که بالا مي آورد، چشمش به تاجر بزرگ و دوست قديمي و صميميِ تهراني اش مي افتد. شوق کنان و بي اختيار از جاي خود بلند مي شود و درحالي که او را درآغوش مي کشد و با وي مصافحه مي کند مي گويد: - و عليکم السّلام، بَه بَه چشم ما به جمال دل آراي دوست عزيز و قديمي، جناب حاج قادر[2] روشن! چه عجب از اين طرفها؟! بعد از خوش و بِش اوّليّه، هنگامي که خادم، استکان چايي را به حاج قادر تعارف مي کند، مي پرسد: - خب حاجي، چطور شد از اين طرفها، آنهم در اين فصل سال که مي دانم وقت سرخاراندن هم نداري؟! و حاجي در حالي که استکان خالي را به نعلبکي برمي گرداند،آهي کشيده و مي گويد: - راستش مجبور شدم، يعني حال و حوصله ي کسب و تجارت را ندارم. مي داني که من با اينهمه ثروت و دارايي، تنها يک پسر دارم که توي دانشگاه درس مي خواند. حالا مدتي است که ليسانسش را گرفته و پايش را کرده است توي يک کفش که اِلاّ و بِلّا مي خواهم بروم خارج! هر چه من و مادرش نصيحتش کرديم فايده نکرد که نکرد! با اينکه من و مادرش عزا گرفتيم و تَهِ دلمان سخت مخالف بوديم، مجبور شديم موافقت کنيم. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ هر چه توي گوشش خواندم که همينجا بمان، من برايت خانه مي خرم، ماشين مي خرم، کاسبي راه مي اندازم و هر چقدر هم دلت بخواهد پول و سرمايه در اختيارت قرار مي دهم، يا اگر هم مي خواهي ادامه ي تحصيل بدهي در همين ايران ادامه ي تحصيل بده، توي گوشش نرفت که نرفت! دست آخرگفتم؛ پس بيا براي خداحافظي، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام برسيم، بعد از زيارت آقا، به هر جايي که مي خواهي بروي برو. او هم قبول کرد و الان با مادرش در هتل است. راستش قصد من اين بود که به اين بهانه خدمتِ آقا برسم و از او بخواهم يک جوري پسرم را از رفتن به خارج منصرف کند... خادم که تا اين لحظه با دقّت به حرف هاي حاجي گوش مي دهد يکدفعه مي پرد توي حرف هاي او و با لحني اميدوارانه مي گويد: - اتّفاقاً، فردا صبح زود مي خواهند ضريح آقا را غبار روبي کنند. اگر دوست داشته باشي مي توانم تو را ببرم داخل ضريح تا با خيال راحت، حسابي باآقا دردِ دل کني؟ ها؟ چطور است؟ و حاجي با بي حوصلگي جواب مي دهد: - خيلي ممنون. گمان نمي کنم احتياجي به اين کارها باشد. اگر آقا بخواهد کار ما را درست کند، همينطوري هم درست مي کند، لازم نيست برويم داخل ضريح. امّا اگر ممکن است وقتي داخل ضريح رفتي، کمي از غبار ضريح آقا را براي تبرّک و تيمّن برايم بياور. - اي به چشم. اين که کاري ندارد... بعد از اين گفتگو، حاجي از دوست خادمش خداحافظي مي کند و مي رود. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ کبوتران حرم، درآسمان آبي و شفّاف شهر مشهد پرواز مي کنند، اوج مي گيرند، چند دوري اطراف گنبد طلايي وگلدسته هاي آن مي چرخند و در داخل صحن عتيق، کمي آن طرفتر از سقّاخانه، درست همانجايي که مقدار زيادي گندم بر روي زمين ريخته شده است فرود مي آيند. باخيال راحت و در امنيّت کامل بر زمين نوک مي زنند، دانه بر مي چينند و بي آن که از جمعيت انبوهي که آنها را محاصره کرده اند هراسي به دل راه دهند، «بَقْ بقو» کنان، سرودهاي عاشقانه سر مي دهند. زن حاجي و پسر جوانش «جواد» هم در بين جمعيت اطراف کبوترها ايستاده اند و هر کدام غرق در حال و هواي خودشان مي باشند. جواد براي کبوتران، دانه مي پاشد و مادرش در فکر کبوترِ جوان خودش نَم نَمَکْ اشک مي ريزد و زير لب با امام رضا عليه السّلام مناجات مي کند: «آقا جون! الهي قربونت بشم. توکه اين همه کبوتر بي کس وکار را زير بال و پرِ خودت گرفتي و پناهشان دادي، سر و سامانشان دادي، تأمينشان کردي و نگذاشتي که به غريبه ها پناهنده بشوند، زير بال و پرِ اين کبوتر جوان من «جواد» را هم بگير و همينجا پيش خودمان نگاهش بدار و نگذارکه برود روي بام غريبه ها بنشيند. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ انگار کن اين «جواد» همان «جوادِ» خودت است. من هم مثل خودت همين يک «جواد» را دارم. تو که درد دوري از تنها پسرت «جواد» را چشيده اي، نگذار اين پسر از ما دور شود...» حاج خانم غرق مناجات است که ناگهان رشته ي افکار مناجاتي اش با صداي حاج قادر، پاره مي شود: - اين هم غبار! وقتي رويش را بر مي گرداند چشمش به شوهرش مي افتد که دارد يک پاکت نامه ي چهارتا شده را به او نشان مي دهد. با پَرِ چادرش اشک هايش را مي چيند و مي گويد: - اين که يک پاکتِ نامه است! و حاجي درحالي که لبخندي بر لب دارد جواب مي دهد: - بله يک پاکت نامه است، امّا تويش غبار متبرّک داخل ضريح مطهّر است. حاج خادم مي گفت؟ «وقتي که رفتم توي ضريح، يادم از سفارش شما آمد، امّا متأسفانه فراموش کرده بودم که يک پاکت پلاستيکي براي غباري که خواسته بوديد با خودم ببرم. اين بود که همان داخل ضريح به دُوْر و بَرَم نگاه کردم، چشمم افتاد به اين پاکتِ نامه. آن را برداشتم و مقداري غبار ريختم داخلش و آوردم خدمت شما.» حالا ببينم چقدر غبار متبرّک داخلش هست؟... و با گفتن اين جمله، با احتياط و به آهستگي، تاهاي پاکت را باز مي کند و دَرِآن را مي گشايد. جواد و مادرش هم از روي کنجکاوي به سوي پاکت نامه سَرَک مي کشند. وقتي حاجي با دقت بيشتري به درون پاکت نگاه مي کند، متوجّه مي شود که يک برگ نامه درون آن است. آن را در مي آورد و مطالعه مي کند. وقتي نامه به پايان مي رسد اشک هاي حاجي از ديدگانش دور شده و از روي گونه هايش سُر خورده در درون ريش هاي جو گندمي اش گم مي شوند. جواد و مادرش، نگاهي به يکديگر انداخته و وقتي نگاهشان را به سوي حاجي بر مي گردانند همزمان مي پرسند: - مگر توي اين نامه چه نوشته است؟! و حاجي بي آن که کلمه اي حرف بزند، نامه را به دست جواد مي دهد. جواد هم با صداي بلند شروع مي کند به خواندن: 💐 ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ «به نام خداوند حکيمي که همه چيز به دست او است. امام رضا جان سلام! من مريم تهراني، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محلّه اي فقير نشين زندگي مي کنم. البته چند تا خواهر و برادر ريز و دُرشت هم دارم. پدرم مدّتي است که بدجوري مريض است و خانه نشين! البتّه شکرِ خدا بيماري اش لاعلاج نيست، ولي متأسفانه ما به دليل فقرِ مالي و تنگدستي، قادر به معالجه اش نيستيم. همين باعث شده که مادر مجبور شود روزها برود توي اين خانه و آن خانه کلفتي کند، و طبيعي است که کسي به خواستگاري دختري که پدرش مريض و مادرش کُلفَت است و وضع مالي دشواري هم دارند نمي آيد. آقاجان دستم به دامنت، يک کاري براي ما بکن...». نامه که به اينجا مي رسد، اشکِ گرم، ميهمان خانه ي چشمان جواد هم مي شود. جواد رو مي کند به پدرش و مي پرسد: - بابا. اگر من تصميم بگيرم که در ايران بمانم، آنهم در تهران و پيش شما، حاضري برايم چه کار کني؟ حاجي و همسرش نگاهي به يکديگر مي اندازند. برق شادي به وضوح در چشمانِ هر دويِ آنها ديده مي شود و گلِ لبخند ميهمان لبانشان مي گردد و حاجي رو به سوي جواد برمي گرداند و با دستپاچگي جواب مي دهد: - هرکاري که دلت بخواهد عزيزم. من که جز تو کسي را ندارم، حاضرم تمامي ثروت و دار و ندارم را به پاي تو بريزم به شرطي که به خارج نروي و همينجا پيشِ ما بماني. ادامه دارد 🔵🌷💐 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ - من به يک شرط پيش شما مي مانم. - چه شرطي عزيزم؟! هر چه باشد قبول مي کنم. - اين که همين دختر را براي من بگيري، هزينه ي معالجه ي پدرش را بپردازي و سر و ساماني هم به وضع زندگي شان بدهي. - همين؟! - بله همين. حاجي با شنيدن اين جملات جلو مي آيد. با دو دست سر پسرش را مي گيرد، پيشاني اش را غرق بوسه مي کند و سرش را به سينه مي چسباند و مي گويد: - با کمال ميل قبول مي کنم عزيزم. با کمال ميل. آنگاه نگاهش را به گنبد طلايي امام رضا عليه السّلام مي دوزد و مي گويد: -آقا جان ممنونتم، خيلي آقايي! به خدا خيلي کارت درسته!... اتومبيل بنز، کوچه هاي خاکي، تنگ و پر از کودکان ژوليده اي را که با يک توپ پلاستيکي، فوتبال مي زنند، يکي پس از ديگري پُشت سر مي گذارد و بالاخره در برابر يک کوچه ي يک متري مي ايستد. حاج قادر، به همراهِ همسر و پسرش از آن پياده مي شوند. جواد که يک دسته گل و يک جعبه ي شيريني در دست راست دارد به زحمت با دست چپ يک بار ديگر آدرس روي پاکت نامه را چک مي کند و مي گويد: - درست است. بايد توي همين کوچه باشد. سه نفري وارد کوچه مي شوند. درب اوّل و دوّم را پشت سر مي گذارند. به درب سوّم که مي رسند مي ايستند. حاج خانم جلو مي رود وکوبه ي در را دو بارِ پي در پي مي کوبد: - کيه؟ صداي دخترکي جوان است که از درون دالانِ منزل به گوش مي رسد. حاج خانم جواب مي دهد: - منزل آقاي تهراني؟ - بله همين جا است. الان خدمت مي رسم. و لحظه اي بعد در باز مي شود. تا چشم حاج خانم به دخترکِ جوان و زيبا، امّا ساده پوش و متين، مي افتد لبخند زنان مي پرسد: - شما مريم خانم هستي؟ و دخترک با تعجب نگاهي به حاج خانم، حاج آقا و جواد مي اندازد و پاسخ مي دهد: - بله... شُ... شما؟! - ما آمده ايم حال بابا را بپرسيم. ايشان در منزل تشريف دارند؟ مريم، دستپاچه شده و جواب مي دهد: - بَ.. بله... خيلي خوش آمديد. بفرماييد داخل... ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ آقاي تهراني کمي خودش را داخل بسترش جابجا مي کند و مي گويد: - خيلي ببخشيد! شما بدون اطلاع قبلي تشريف آورديد و ما هم متأسفانه غير از چايي، چيزي در منزل نداشتيم تا از شما پذيرايي کنيم. حالا بفرماييد چايي تان را ميل کنيد تا سرد نشده... در همين موقع، صداي بر هم خوردنِ در حياط به گوش مي رسد. مريم به سرعت به طرف در حياط مي دود. در وسطِ دالان به مادرش مي رسد و پيش ازآن که او چيزي بپرسد مي گويد: - مامان... مامان...! سه نفر غريبه به منزل ما آمده اندکه از همه چيزِ زندگي ما خبر دارند؛ يک حاج آقا، يک حاج خانم و يک جوان شيک و پيک و محترم! نمي دانم چکار دارند. مي گويند مي خواهند احوال بابا را بپرسند. يک جعبه شيريني و يک دسته گل هم با خودشان آورده اند... وقتي احوالپرسي مادر مريم با ميهمانان ناشناس به پايان مي رسد، آقاي تهراني سر صحبت را باز مي کند که: - خيلي معذرت مي خواهم. من شما را به جا نياوردم، فرموديد از کجا تشريف آورده ايد و از کجا ما را مي شناسيد؟! حاج قادر دست دراز مي کند و نامه را از جواد مي گيرد و در حالي که آن را به دست مريم مي دهد مي پرسد: - اين دستخط شما نيست؟ و مريم با ديدن نامه غش مي کند. مادر مريم دستپاچه مي شود و در حالي که با دو دست محکم بر سر خود مي کوبد گريه کنان مي گويد: - اي واي خدا مرگم! چه بلايي بر سر دختر نازنينم آمد؟ پدرمريم هم مات و مبهوت، صحنه را مشاهده مي کند و نمي تواند کلمه اي بر زبان جاري کند. حاج خانم، بلافاصله مقداري از آب پارچ بر روي دست خود ريخته و بر سر و صورت مريم مي پاشد. مريم نَفَسِ عميقي مي کشد و به هوش مي آيد و فوراً دست و پاي خود را جمع کرده، مؤدّبانه مي نشيند و مي گويد: - به خدا قسم، کسي جز خدا و امام رضا و من از اين نامه خبر نداشت. اين نامه در دست شما چه مي کند؟ پدر و مادر مريم، سرزنش کنان مي گويند: - ديگر همين را کم داشتيم! دختر اين نامه ديگر چيست که تو نوشتي؟! ما آبرو داريم، ما تو را با نان حلال بزرگ کرده ايم، ديگر فکر نمي کرديم تو هم اهل اين برنامه ها باشي و به اين وآن نامه بنويسي. آخر مگر... حاجي مي دَوَد وسط که: - فکر بد نکنيد. اين نامه، نامه ي خيلي خوبي است. نامه اي است که مريم جان به آقا امام رضا عليه السلام نوشته، حالا آقا هم ما را مأمورکرده که خدمت شما برسيم و با دل و جان به مشکلات شما رسيدگي کنيم... پدر و مادر مريم نگاهي به يکديگر انداخته و نَفَسِ راحتي مي کشند. حاجي ادامه مي دهد: - من يک تاجر هستم و پسرم «جواد» هم که تازه ليسانسش را گرفته، هيچ چيز توي زندگي کم وکسر ندارد و از اين جهت خدا را شکر مي کنيم. حالا خدمت رسيده ايم تا از شما خواهش کنيم جوادِ ما را به غلامي قبول کنيد. هر شرطي هم که بگذاريد ما قبول مي کنيم. در ضمن يک منزل خوب هم براي شما در يک محلّه مناسب مي خريم و تمامي مخارج درمان شما را هم مي پردازيم. براي عروس و داماد هم، يک خانه مناسب و ماشين و وسايل کامل منزل را فراهم مي کنيم. البته، مراسم عروسي زماني برگزار خواهد شد که شما از بيمارستان مرخص شده و سلامتي کامل خودتان را به دست آورده باشيد. حالا چه مي گوييد؟ آقاي تهراني که سخت متعجّب شده است، ابتدا کمي مِنّ و مِنّ مي کند و از ترس اين که مبادا منّتي بر او يا دخترش از طرف خانواده ي داماد باشد قبول نمي کند، امّا هنگامي که مطمئن مي شود اين کبوتران نامه بر را امام رضا عليه السّلام فرستاده است، مي گويد: - باشد، قبول مي کنم. من که باشم که دست رد به سينه ي فرستاده هاي امام رضا عليه السّلام بزنم؟!... پایان @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊