eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت دلتنگی 💔😭👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر بی رحمانه تو را از ما گرفتند ان ملعون ها جرات رو به رو شدن با شیر مردی مثل شما رو نداشتن 🇮🇷 مدیونتیم
دوستانی که کاناال دارن یه کمکی برسونن اولین ترنز ایتا کنیمش
ســلام امام زمانم، سلام پدر مهربانم✨ چشمان تو پایان پریشانے هاست دست تو ڪلید قفل زندانی هاست اے یوسف گمگشتہ ڪجایے برگرد!؟ دیدار تو آرزوے ڪنعانی هاست اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج 🍃 🕊
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا آقا پر عطر حضور توئه اگه نوریه نور توئه چشمون به ظهور توئه مولای من...♥️ 🔅 الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ
🔴 هشدار گاز ⚠️ دارند با شیب تند ما رو وارد بیماری بیشتر می‌کنند. ویروسی وجود ندارد اما می‌خواهند به ما بگویند سویۀ جدید ویروس، از غیب آمده و روحشان خبر ندارد که بر سر مردم کم‌تریل و سموم می‌ریزند، گازها رو در فضای شهری و فاضلاب و ... نشت می‌دهند، آب پر از آرسنیک و فلزات و کلر و آهک و ... در لوله‌های کلونی (آپارتمان‌های ما) جاری می‌کنند و مرتب سطح امواج رو بالاتر می‌برند! بدتر این بخش هست که روحشان از هیچ‌یک از سموم خبر ندارد و گویی خود طبیعت تصمیم گرفته خودسر چنین کند اما برای بیماری و سویۀ جدید که آبان می‌آید، واکسینه‌نشده‌ها مقصرند! در هیچ کجای تاریخی هم که خودشون نوشتند چنین نبوده فرد واکسینه که به کدها (حرف خودشون) آلوده هست، از فرد سالم در هراس باشد! شخص گاز تنفس می‌کند، سرفه می‌کند، مقصر، فرد سالم هست! شخص آرسنیک و فلز آب رو می‌خورد و روی اعصاب بدنش تأثیر می‌گذارد مقصر، فرد سالم هست که هر چه تلاش کردند، او هم بیمار نشده و باید یک‌جایی یقه‌اش را بگیرند که واکسن بزند! طلب آگاهی داریم 🌳
پسری از دختری شماره خواست.😶 دختر گفت چرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 . پسر شگفت زده شد😳 و گفت: این چه نوع شماره ایست؟🤔 دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید:👇 (وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/ 🍃دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا پخش میکنی !!! حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. ﷽ ﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾. فکرش رابکن.. روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم...
🤝هم پیمان تا امنیت 💠قسمت هفتم علی :میگم ریحانه اون دوستت که امروز تو دانشگاه دوید سمتت کی بود؟ _چطور!؟🧐 علی:هیچی همینطور دو هزاریم افتاد _اسمش فائقه است با هم همکلاسیم سه سال از من بزرگتره علی هیچی نگفت و تو فکر بود اما این فکر کردنش زیاد طول نکشید در کل علی پسری نیست حرف تو دهنش بمونه علی:میگم ریحانه _بله؟؟؟؟ اگه گذاشتی بخوابم😩 علی:میتونی با فائقه ابروهامو دادم بالا علی:یعنی با فائقه خانم صحبت کنی؟ _درمورد چی؟ علی:درمورد، درمورد امر خیر _علی تو اونو نمیشناسی علی:ولی تو میشناسی چطور دختریه _خب من چند ماه بیشتر نیست میشناسمش دختر نجیب و خوبیه ولی خودمونیما از وقتی معلم شدی عاشق شدی 😂 علی:نمکدون، باهاش صحبت کن یادت نره _باشه فردا با بابا و مامان میریم خونشون صحبت کنیم وقتی علی خوابید پا شدم رفتم توی هال طبق معمول چراغ اتاق بابا روشن بود _سلام بر قهرمان من، نیروی با وفای ایران اسلامی 🇮🇷🇮🇷 بابا:سلام شیرین زبون نشسته بودم و نمیدونستم چطوری به بابا بگم که بازم خودش مثل همیشه فهمید بابا:ریحانه جان مشکلی پیش اومده؟ نکنه توی دانشگاه.... _نه باباجان توی دانشگاه همه چیزی عاديه👌🏻 درمورد عليه بابا:نکنه آقا معلم ایندفعه میخواد مهندس شه؟ 😂 _نه، ایندفعه میخواد.... میخواد،یعنی میخواد همسر شه بابا:همسر؟ همه چیز رو براش توضیح دادم و گفتم که فردا که پنجشنبه است طرف صبح یه چند ساعت بیاد که بریم و هماهنگ کنیم. خیلی خوشحال شد از اینکه علی هم بالاخره میخواد داماد شه 👨🏻‍💼 همون شب به فائقه پیام داد که فردا اگه خونه هستید با مامان و بابا  مزاحمتون شیم و گفت مشکلی نیست صبح فردا ساعت 7 دم در خونه شون بودیم مادر فائقه در رو باز کرد مادر فائقه :سلام خوشامدید بفرمایید رفتیم داخل و حرف ها را زدیم فائقه از خجالت سرخ شده بود و بالاخره موافقت کردند که فردا شب برای خواستگاری برویم به خونه برگشتیم علي منتظر توی حیاط بود تا از در وارد شدم دست هام رو گرفت علی:چی شد؟ کی بریم خواستگاری _متأسفانه گفتن گزینه بهتری برای دخترشون دارن😔 علی دستام رو یک دفعه رها کرد دستی توی موهای مشکی ژل زده اش کشید هاله اشک رو توی چشمای مشکیش دیدم 😱 _شوخی کردم بابا فردا شب خواستگاریه علی دستاش رو از توی حوض پر آب کرد و پاشید روم _عههههههه علي  نکن، سرده علی:تا تو باشی نمک اضافه نریزی بابا :خداحافظ _کجا بابا بابا:سرکار دختر گلم مواظب خودتون باشید وقتی بابا رفت آماده شدم و رفتم پیش ماهورآ خیلی دلم برای خواهر بزرگم تنگ شده بود 8 سال اختلاف سنی داشتیم و خیلی باهم دعوا داشتیم اما علاقه زیادی بهش داشتم ساعت ۱٠ بود رسیدم دم در خونش همینکه در رو زدم صدای حسین آمد حسین:کیه؟ _ریحانه ام حسين آقا حسین:خواهر زن بزرگوار بفرمایید رفتم داخل حسین آقا لباس فرم سبز رنگش را پوشیده بود داشت میرفت سر کار و ماهورا و زهرا هم خداحافظی می‌کردند زهرا تا منو دید از بغل مامانش آمد پایین👩‍👧 زهرا:وااااای خایه یحانه گرفتمش تو بغلم و به گرمی فشردمش بوسه ای روی لپش کاشتم و دستی توی موهاش کشیدم خیلی دوسش داشتم بیشتر از خودم 💕 حسین:بفرما تا الان داشت میگفت بابایی دلم برات تنگ میشه الان دوید بغل خالش زهرا:خب خایه باشه دیگه دلم برا تو تنج نمیشه همه باهم خندیدیم حسین:خب ماهورآ جان من دیگه برم دیرم شد 👋🏻 ماهورآ :خدا به همرات، حسین رسیدی خبر بده حسین:چشم، خداحافظ ریحانه خانم _خدانگهدار بعد از اینکه حسین رفتم رو کردم به ماهورآ _خوش یه حال خودم شوهر ندارم نگران رسیدنش باشم 😍 ماهورآ :هنوز زودته انشاالله نوبتت میشه _ یک اینکه من با سپاهی و پلیس ازدواج نمیکنم که استرس بکشم تو هم بیخودی نگرانی توی  انتظامی چیزیش نمیشه   بعدشم فعلا خان داداش پیش قدمه ماهورآ که داشت چایی می‌ریخت بلند داد زد ماهورآ :چیییییی؟ 😳 زهرا :مامان داد نزن ترسیدم ماهورا:ببخشید مامانی، ریحانه درست بگو چه خبره _بیا بشین بگم چایی نمیخوام اومد و سریع نشست کنارم ماهورا:خب بگو دیگه از اول تا آخر ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم فردا شب خواستگاریه ذوق رو از توی چشمای قشنگش میدیدم لبخند زیبایی روی صورتش نقش بسته بود _خب ماهورآ پاشو بریم ماهورا:کجا؟! _خونه آقا شجاع، باید بریم من و تو حلقه نشون و چادر و اینطور خرت وپرتا بخریم مامان امروز رفت خونه خاله سعيده حالش خوب نبود ماهورا:باشه الان میام رفت تا آماده بشه و منم منتظر نشستم و به زهرا نگاه میکردم که با شوق و ذوق نقاشی می‌کشید زهرا:تمام شد، خایه ببینش _اینا کین خاله جون زهرا :تو و شوهلت ببین مث بابای من پلیسه 💑 مات و مبهوت نقاشی شدم عجب بچه ای هست این😐 منو کشیده بود با یه چادر سفید یه مرد قد بلند هم با یونیفرم سپاه پاسداران کنارم داشتم نقاشی رو برانداز می‌کردم ماهورا:بریم _بریم
🤝هم پیمان تا امنیت 💠قسمت هشتم _وای ماهورآ بسه خسته شدم😓 ماهورا:غر نزن دیگه دختر بیا بریم کفش بخریم دیگه تمام وارد مغازه کفش فروشی شدیم و یک جفت کفش سفید که پاشنه های طلایی داشت رو انتخاب کردیم که با چادر یکی باشه👡👠 بعد ماهورآ من رو دم در خونه پیاده کرد و رفت ساعت 9 شب بود ولی کسی خونه نبود چراغ ها رو  روشن کردم که یهو همه شروع کردن به داد زدن /تولدت مبااااااااارک 🥳🤩/ شوکه شدم اصلا یادم نبود امروز 5 بهمن هست، تولدم بابا:ریحانه جان بابا نگو که یادت رفته بود که طبیعی نیست یه دختر ١۵ ساله تولدش رو فراموش کنه _درگیر علي و دانشگاه شدم اصلا یادم نبود😅 علی:والا بابا این دختر آخری تو هیچ چیزش به آدمیزاد شبیه نیست😂 ماهورآ کلید انداخت به در و با یه جعبه کیک وارد شد🎂 ماهورا:تولدت مبارک خانم حقوق دان 😂 _ممنون آبجی جون❤️ زهرا :خایه تولدت مبارچ. منم برات کادو آوردم همون نقاشی🤦🏻‍♀ سرخ شدم عجب دختریه 🤦🏻‍♀ وقتی وارد حیاط شدم سور و سات یه تولد گوشه حیاط به پا بود. شب خوبی را گذروندیم بعد از اینکه همه خوابیدن نشستم داشتم درس میخوندم که صدای در آمد علی:اجازه هست!؟ _شما صاحب اختیاری، بفرما☺️ علی آمد داخل و روی تخت نشست صندلی رو برگردوندم سمتش علی:راستش میخواستم ازت عذرخواهی کنم این چند ماه همش درگیر زحمت های من بودی خودت رو پاک فراموش کردی خوشحال شدم از درک و شعورش اومدم رو تخت و کنارش سرم رو گذاشتم رو پاش _خب دستمزدم اینه موهامو ناز کنی تا بخوابم😂 خندید و دستش رو توی موهام کشید چقد دست علی شبیه دست باباست گفتم بابا، وقتی اسمش رو میارم نیمی از قلبم فرو می‌ریزد برای ترس از دست دادنش _علی؟ علی:جانم _من میترسم از نبود بابا😭 علی:ریحانه میخوای دوباره گریه کنی برم _نه نه بمون دیگه چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد روز بعد تماما در حال تکمیل مقدمات خواستگاری بودیم ماهورآ از صبح اونجا بود ولی حال ندار بود و همه کار ها روی دوش من و مامان بالاخره شب شد بابا:آقا داماد زود باش باباجان دیر شد علی:اومدم. علی اومد بیرون چشمام محوش شد موهای مشکیش توی اون کت خیلی زیبا شده بود🤵🏻😍 مامان:چشام کف پات مادر😇 ماهورا:حالا همچین تعریفی هم نشده حسین خوشگل تره حسین:آره دیگه ماست فروش نمیگه ماست من ترشه 😂 ماهورآ یکی زدتو بازوی حسین ماهورا:داشتیم آقا حسین بابا:بشه دیگه بریم دیر شد زهرا رو بغل کردم زهرا :خایه میریم برای تو شوهل پیدا کنیم؟ چشمام از حدقه زد بیرون🤯 بابا خندید :نه باباجان فعلا میریم برای دایی علي زن پیدا کنیم خاله تو باید یکی پیداش کنه رسیدیم اونجا و بعد از سلام و استقبالی گرم وارد شدیم لرزش حسین رو به وضوح میدیدم زهرا هم هی وسط شیطونی می‌کرد و ماهورا دعواش می‌کرد مامان و بابا و حسین آقا هم با پدر و مادر فائقه صحبت می‌کردند بابا:خب عروس گلم کجاست؟؟ مادر فائقه :الان میاد خدمتتون، فائقه دخترم بیا فائقه از در آشپزخانه اومد بیرون الحق که زیبا شده بود با پیراهن صورتی روشن و چادر و روسری همرنگش چایی را به همه داد و نشست 🧕🏻 بابا:ماشاالله دخترم خب شما که پسر مارو از طریق ریحانه میشناسی یه جورایی فائقه :بله بابا:خب اگه پدر گرامیتون اجازه بدن جوونا باهم صحبت کنند پدر فائقه :بفرمایید خواهش میکنم فائقه بلند شد و به سمت اتاقی رفت و علی پشت سرش مامان:خب عروس خانم انشاالله کی جواب قطعی رو میدن مادر فائقه :همین امشب بعد از صحبتا شوکه شدم چقدر سریع نکنه فائقه هم علی رو زیر نظر داشته حدود 1 ساعت باهم حرف زدن و بعد از اتاق اومدن بیرون بابا:خب ما منتظرجوابیم علی چشمش رو بسته بود پاشو به زمین می‌کوبید گوش ها به دنبال صدای فائقه بود فائقه :انشالله خیره حسین :پس مبارکه 🤩 همه دست زدند و حلقه نشان رو در دست فائقه انداختیم💍
💠قسمت نهم چهار سال از 6 بهمن 138‪5 میگذرد،شب خواستگاری علی و فائقه، اسفند همان سال  باهم ازدواج کردند و یک پسر 3 ساله دارند به نام مَهدی من هم 19 سال دارم فوق لیسانس حقوق و لیسانس ادبیات را کسب کردم و در حال خواندن دکتری حقوق هستم. با ضمانت یکی از استاد هایم مشغول تدریس در دانشگاه هستم و دبیر ادبیات آموزش و پرورشم👩🏻‍🏫 ... _مامان خداحافظ، ما رفتیم مامان:خداحافظ مامان جان آروم رانندگی کن مراقب خودتون باشید 😘 بابا:چشم سمیه جان❤️ با بابا سوار شدیم ماشین رو روشن کردم وراه افتادیم 🚗 مثل همیشه بابا رو تا محل کارش بردم و خودم رفتم سمت دانشگاه‌ تا سال تحصیلی جدید رو شروع کنم رئیس دانشگاه :خانم رحمانی یک لحظه لطفا _بفرمایید رئیس دانشگاه :امسال شما کلاس های ترم اول را به عهده ندارید کارشناسی دارید. یعنی  حقوق تدریس میکنید نه شاخه قضاوت، شاخه امنیت اطلاعات قضایی _چشم علی رغم میل باطنیم قبول کردم 🤦🏻‍♀ چون به عنوان یک استاد سنم کم بود و ترجیح میدادم  ترم اول باشم وارد کلاس شدم _ سلام، رحمانی هستم استاد درس امنیت قضایی شما، سوالی هست بپرسید⁉️ کسی چیزی نگفت لیست را باز کردم و شروع به خواندن اسم ها کردم📋 به شماره 23 که رسیدم خشکم زد..... شماره 23 محمد فرخی شاید تشابه اسمی باشد _آقای محمد فرخی با دیدن چهره فردی که بلند شد بی صدا ماندم 😨 خودش بود پسر عباس آقا همکار بابا _خب درس رو شروع میکنیم بعد از اتمام درس به سمت مدرسه رفتم که کلاس آنجا را هم برگزار کنم اما فکرم درگیر آن پسر بود و مدام خودم را سرزنش میکردم که نباید ذهنم را درگیر گناه کنم اما چرا او یک گوشه کلاس جدا نشسته بود و حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهی به من بیندازد؟ دانش آموز :خانم بقیه سوال  رو نمیگید ؟ _ببخشید دخترم، الان میگم، یادداشت کنید✍🏻✍🏻 نقش کلمات در بيت زیر را مشخص کن . کتاب حافظ را جلویم گذاشته بودم و ابیات را از توی آن میگفتم تا پایه شان قوی شود یک صفحه از حافظ را باز کردم و بیت اول را خواندم تا دانش آموزم بنویسد 💌منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن 💌منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن آن روز حواسم جمع نبود بعد از تمام شدن کارم رفتم گلزار شهدا سر مزار اونی که همیشه آرومم میکنه 🌷شهید محمد سلیمی کیا🌷 تا به خودم آمدم ساعت 4 عصر بود گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود 📞 _بله بفرمایید؟