eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
پسری از دختری شماره خواست.😶 دختر گفت چرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 . پسر شگفت زده شد😳 و گفت: این چه نوع شماره ایست؟🤔 دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید:👇 (وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/ 🍃دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا پخش میکنی !!! حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. ﷽ ﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾. فکرش رابکن.. روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم...
🤝هم پیمان تا امنیت 💠قسمت هفتم علی :میگم ریحانه اون دوستت که امروز تو دانشگاه دوید سمتت کی بود؟ _چطور!؟🧐 علی:هیچی همینطور دو هزاریم افتاد _اسمش فائقه است با هم همکلاسیم سه سال از من بزرگتره علی هیچی نگفت و تو فکر بود اما این فکر کردنش زیاد طول نکشید در کل علی پسری نیست حرف تو دهنش بمونه علی:میگم ریحانه _بله؟؟؟؟ اگه گذاشتی بخوابم😩 علی:میتونی با فائقه ابروهامو دادم بالا علی:یعنی با فائقه خانم صحبت کنی؟ _درمورد چی؟ علی:درمورد، درمورد امر خیر _علی تو اونو نمیشناسی علی:ولی تو میشناسی چطور دختریه _خب من چند ماه بیشتر نیست میشناسمش دختر نجیب و خوبیه ولی خودمونیما از وقتی معلم شدی عاشق شدی 😂 علی:نمکدون، باهاش صحبت کن یادت نره _باشه فردا با بابا و مامان میریم خونشون صحبت کنیم وقتی علی خوابید پا شدم رفتم توی هال طبق معمول چراغ اتاق بابا روشن بود _سلام بر قهرمان من، نیروی با وفای ایران اسلامی 🇮🇷🇮🇷 بابا:سلام شیرین زبون نشسته بودم و نمیدونستم چطوری به بابا بگم که بازم خودش مثل همیشه فهمید بابا:ریحانه جان مشکلی پیش اومده؟ نکنه توی دانشگاه.... _نه باباجان توی دانشگاه همه چیزی عاديه👌🏻 درمورد عليه بابا:نکنه آقا معلم ایندفعه میخواد مهندس شه؟ 😂 _نه، ایندفعه میخواد.... میخواد،یعنی میخواد همسر شه بابا:همسر؟ همه چیز رو براش توضیح دادم و گفتم که فردا که پنجشنبه است طرف صبح یه چند ساعت بیاد که بریم و هماهنگ کنیم. خیلی خوشحال شد از اینکه علی هم بالاخره میخواد داماد شه 👨🏻‍💼 همون شب به فائقه پیام داد که فردا اگه خونه هستید با مامان و بابا  مزاحمتون شیم و گفت مشکلی نیست صبح فردا ساعت 7 دم در خونه شون بودیم مادر فائقه در رو باز کرد مادر فائقه :سلام خوشامدید بفرمایید رفتیم داخل و حرف ها را زدیم فائقه از خجالت سرخ شده بود و بالاخره موافقت کردند که فردا شب برای خواستگاری برویم به خونه برگشتیم علي منتظر توی حیاط بود تا از در وارد شدم دست هام رو گرفت علی:چی شد؟ کی بریم خواستگاری _متأسفانه گفتن گزینه بهتری برای دخترشون دارن😔 علی دستام رو یک دفعه رها کرد دستی توی موهای مشکی ژل زده اش کشید هاله اشک رو توی چشمای مشکیش دیدم 😱 _شوخی کردم بابا فردا شب خواستگاریه علی دستاش رو از توی حوض پر آب کرد و پاشید روم _عههههههه علي  نکن، سرده علی:تا تو باشی نمک اضافه نریزی بابا :خداحافظ _کجا بابا بابا:سرکار دختر گلم مواظب خودتون باشید وقتی بابا رفت آماده شدم و رفتم پیش ماهورآ خیلی دلم برای خواهر بزرگم تنگ شده بود 8 سال اختلاف سنی داشتیم و خیلی باهم دعوا داشتیم اما علاقه زیادی بهش داشتم ساعت ۱٠ بود رسیدم دم در خونش همینکه در رو زدم صدای حسین آمد حسین:کیه؟ _ریحانه ام حسين آقا حسین:خواهر زن بزرگوار بفرمایید رفتم داخل حسین آقا لباس فرم سبز رنگش را پوشیده بود داشت میرفت سر کار و ماهورا و زهرا هم خداحافظی می‌کردند زهرا تا منو دید از بغل مامانش آمد پایین👩‍👧 زهرا:وااااای خایه یحانه گرفتمش تو بغلم و به گرمی فشردمش بوسه ای روی لپش کاشتم و دستی توی موهاش کشیدم خیلی دوسش داشتم بیشتر از خودم 💕 حسین:بفرما تا الان داشت میگفت بابایی دلم برات تنگ میشه الان دوید بغل خالش زهرا:خب خایه باشه دیگه دلم برا تو تنج نمیشه همه باهم خندیدیم حسین:خب ماهورآ جان من دیگه برم دیرم شد 👋🏻 ماهورآ :خدا به همرات، حسین رسیدی خبر بده حسین:چشم، خداحافظ ریحانه خانم _خدانگهدار بعد از اینکه حسین رفتم رو کردم به ماهورآ _خوش یه حال خودم شوهر ندارم نگران رسیدنش باشم 😍 ماهورآ :هنوز زودته انشاالله نوبتت میشه _ یک اینکه من با سپاهی و پلیس ازدواج نمیکنم که استرس بکشم تو هم بیخودی نگرانی توی  انتظامی چیزیش نمیشه   بعدشم فعلا خان داداش پیش قدمه ماهورآ که داشت چایی می‌ریخت بلند داد زد ماهورآ :چیییییی؟ 😳 زهرا :مامان داد نزن ترسیدم ماهورا:ببخشید مامانی، ریحانه درست بگو چه خبره _بیا بشین بگم چایی نمیخوام اومد و سریع نشست کنارم ماهورا:خب بگو دیگه از اول تا آخر ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم فردا شب خواستگاریه ذوق رو از توی چشمای قشنگش میدیدم لبخند زیبایی روی صورتش نقش بسته بود _خب ماهورآ پاشو بریم ماهورا:کجا؟! _خونه آقا شجاع، باید بریم من و تو حلقه نشون و چادر و اینطور خرت وپرتا بخریم مامان امروز رفت خونه خاله سعيده حالش خوب نبود ماهورا:باشه الان میام رفت تا آماده بشه و منم منتظر نشستم و به زهرا نگاه میکردم که با شوق و ذوق نقاشی می‌کشید زهرا:تمام شد، خایه ببینش _اینا کین خاله جون زهرا :تو و شوهلت ببین مث بابای من پلیسه 💑 مات و مبهوت نقاشی شدم عجب بچه ای هست این😐 منو کشیده بود با یه چادر سفید یه مرد قد بلند هم با یونیفرم سپاه پاسداران کنارم داشتم نقاشی رو برانداز می‌کردم ماهورا:بریم _بریم
🤝هم پیمان تا امنیت 💠قسمت هشتم _وای ماهورآ بسه خسته شدم😓 ماهورا:غر نزن دیگه دختر بیا بریم کفش بخریم دیگه تمام وارد مغازه کفش فروشی شدیم و یک جفت کفش سفید که پاشنه های طلایی داشت رو انتخاب کردیم که با چادر یکی باشه👡👠 بعد ماهورآ من رو دم در خونه پیاده کرد و رفت ساعت 9 شب بود ولی کسی خونه نبود چراغ ها رو  روشن کردم که یهو همه شروع کردن به داد زدن /تولدت مبااااااااارک 🥳🤩/ شوکه شدم اصلا یادم نبود امروز 5 بهمن هست، تولدم بابا:ریحانه جان بابا نگو که یادت رفته بود که طبیعی نیست یه دختر ١۵ ساله تولدش رو فراموش کنه _درگیر علي و دانشگاه شدم اصلا یادم نبود😅 علی:والا بابا این دختر آخری تو هیچ چیزش به آدمیزاد شبیه نیست😂 ماهورآ کلید انداخت به در و با یه جعبه کیک وارد شد🎂 ماهورا:تولدت مبارک خانم حقوق دان 😂 _ممنون آبجی جون❤️ زهرا :خایه تولدت مبارچ. منم برات کادو آوردم همون نقاشی🤦🏻‍♀ سرخ شدم عجب دختریه 🤦🏻‍♀ وقتی وارد حیاط شدم سور و سات یه تولد گوشه حیاط به پا بود. شب خوبی را گذروندیم بعد از اینکه همه خوابیدن نشستم داشتم درس میخوندم که صدای در آمد علی:اجازه هست!؟ _شما صاحب اختیاری، بفرما☺️ علی آمد داخل و روی تخت نشست صندلی رو برگردوندم سمتش علی:راستش میخواستم ازت عذرخواهی کنم این چند ماه همش درگیر زحمت های من بودی خودت رو پاک فراموش کردی خوشحال شدم از درک و شعورش اومدم رو تخت و کنارش سرم رو گذاشتم رو پاش _خب دستمزدم اینه موهامو ناز کنی تا بخوابم😂 خندید و دستش رو توی موهام کشید چقد دست علی شبیه دست باباست گفتم بابا، وقتی اسمش رو میارم نیمی از قلبم فرو می‌ریزد برای ترس از دست دادنش _علی؟ علی:جانم _من میترسم از نبود بابا😭 علی:ریحانه میخوای دوباره گریه کنی برم _نه نه بمون دیگه چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد روز بعد تماما در حال تکمیل مقدمات خواستگاری بودیم ماهورآ از صبح اونجا بود ولی حال ندار بود و همه کار ها روی دوش من و مامان بالاخره شب شد بابا:آقا داماد زود باش باباجان دیر شد علی:اومدم. علی اومد بیرون چشمام محوش شد موهای مشکیش توی اون کت خیلی زیبا شده بود🤵🏻😍 مامان:چشام کف پات مادر😇 ماهورا:حالا همچین تعریفی هم نشده حسین خوشگل تره حسین:آره دیگه ماست فروش نمیگه ماست من ترشه 😂 ماهورآ یکی زدتو بازوی حسین ماهورا:داشتیم آقا حسین بابا:بشه دیگه بریم دیر شد زهرا رو بغل کردم زهرا :خایه میریم برای تو شوهل پیدا کنیم؟ چشمام از حدقه زد بیرون🤯 بابا خندید :نه باباجان فعلا میریم برای دایی علي زن پیدا کنیم خاله تو باید یکی پیداش کنه رسیدیم اونجا و بعد از سلام و استقبالی گرم وارد شدیم لرزش حسین رو به وضوح میدیدم زهرا هم هی وسط شیطونی می‌کرد و ماهورا دعواش می‌کرد مامان و بابا و حسین آقا هم با پدر و مادر فائقه صحبت می‌کردند بابا:خب عروس گلم کجاست؟؟ مادر فائقه :الان میاد خدمتتون، فائقه دخترم بیا فائقه از در آشپزخانه اومد بیرون الحق که زیبا شده بود با پیراهن صورتی روشن و چادر و روسری همرنگش چایی را به همه داد و نشست 🧕🏻 بابا:ماشاالله دخترم خب شما که پسر مارو از طریق ریحانه میشناسی یه جورایی فائقه :بله بابا:خب اگه پدر گرامیتون اجازه بدن جوونا باهم صحبت کنند پدر فائقه :بفرمایید خواهش میکنم فائقه بلند شد و به سمت اتاقی رفت و علی پشت سرش مامان:خب عروس خانم انشاالله کی جواب قطعی رو میدن مادر فائقه :همین امشب بعد از صحبتا شوکه شدم چقدر سریع نکنه فائقه هم علی رو زیر نظر داشته حدود 1 ساعت باهم حرف زدن و بعد از اتاق اومدن بیرون بابا:خب ما منتظرجوابیم علی چشمش رو بسته بود پاشو به زمین می‌کوبید گوش ها به دنبال صدای فائقه بود فائقه :انشالله خیره حسین :پس مبارکه 🤩 همه دست زدند و حلقه نشان رو در دست فائقه انداختیم💍
💠قسمت نهم چهار سال از 6 بهمن 138‪5 میگذرد،شب خواستگاری علی و فائقه، اسفند همان سال  باهم ازدواج کردند و یک پسر 3 ساله دارند به نام مَهدی من هم 19 سال دارم فوق لیسانس حقوق و لیسانس ادبیات را کسب کردم و در حال خواندن دکتری حقوق هستم. با ضمانت یکی از استاد هایم مشغول تدریس در دانشگاه هستم و دبیر ادبیات آموزش و پرورشم👩🏻‍🏫 ... _مامان خداحافظ، ما رفتیم مامان:خداحافظ مامان جان آروم رانندگی کن مراقب خودتون باشید 😘 بابا:چشم سمیه جان❤️ با بابا سوار شدیم ماشین رو روشن کردم وراه افتادیم 🚗 مثل همیشه بابا رو تا محل کارش بردم و خودم رفتم سمت دانشگاه‌ تا سال تحصیلی جدید رو شروع کنم رئیس دانشگاه :خانم رحمانی یک لحظه لطفا _بفرمایید رئیس دانشگاه :امسال شما کلاس های ترم اول را به عهده ندارید کارشناسی دارید. یعنی  حقوق تدریس میکنید نه شاخه قضاوت، شاخه امنیت اطلاعات قضایی _چشم علی رغم میل باطنیم قبول کردم 🤦🏻‍♀ چون به عنوان یک استاد سنم کم بود و ترجیح میدادم  ترم اول باشم وارد کلاس شدم _ سلام، رحمانی هستم استاد درس امنیت قضایی شما، سوالی هست بپرسید⁉️ کسی چیزی نگفت لیست را باز کردم و شروع به خواندن اسم ها کردم📋 به شماره 23 که رسیدم خشکم زد..... شماره 23 محمد فرخی شاید تشابه اسمی باشد _آقای محمد فرخی با دیدن چهره فردی که بلند شد بی صدا ماندم 😨 خودش بود پسر عباس آقا همکار بابا _خب درس رو شروع میکنیم بعد از اتمام درس به سمت مدرسه رفتم که کلاس آنجا را هم برگزار کنم اما فکرم درگیر آن پسر بود و مدام خودم را سرزنش میکردم که نباید ذهنم را درگیر گناه کنم اما چرا او یک گوشه کلاس جدا نشسته بود و حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهی به من بیندازد؟ دانش آموز :خانم بقیه سوال  رو نمیگید ؟ _ببخشید دخترم، الان میگم، یادداشت کنید✍🏻✍🏻 نقش کلمات در بيت زیر را مشخص کن . کتاب حافظ را جلویم گذاشته بودم و ابیات را از توی آن میگفتم تا پایه شان قوی شود یک صفحه از حافظ را باز کردم و بیت اول را خواندم تا دانش آموزم بنویسد 💌منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن 💌منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن آن روز حواسم جمع نبود بعد از تمام شدن کارم رفتم گلزار شهدا سر مزار اونی که همیشه آرومم میکنه 🌷شهید محمد سلیمی کیا🌷 تا به خودم آمدم ساعت 4 عصر بود گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود 📞 _بله بفرمایید؟
💠قسمت دهم با شنیدن صدا بدنم سرد شد 🥶 ناشناس :الو سلام خانم رحمانی فرخی هستم، شرمنده مزاحم میشم بی صدا فقط گوش میدادم😶 محمد:خانم رحمانی صدای من رو دارید؟🤔 _الو... سلام، اختیار دارید مراحمید. کاری داشتید؟ محمد:راستش من میخواستم توی بسیج دانشگاه عضو شم گفتند که باید امضا شما پای فرمم باشه، میخواستم بدونم الان کجایید جسارتا بیام سریعا امضا رو بگیرم و همین امروز عضو شم _من بیرون از خونه ام میام دانشگاه امضا رو میدم✍🏻📑 محمد :نه نه نمیخوام مزاحم شم بگید کجایید من خودم میام _من گلزار شهدام🌷 محمد:چه خوب پس نباید زیاد با هم فاصله داشته باشیم من هم همونجا سر مزار 🌻شهید يوسف الهی🌻 شما کجایید بیام سمتتون🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ یه نگاه انداختم درست میگفت همونجا بود _من سمت چپتونم. برگشت محمد:بله دیدمتون تماس رو قطع کردم و به سمتش حرکت کردم🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ به هم رسیدیم سرش پایین بود محمد:سلام، بازم عذر میخوام😓 _سلام، اشکال نداره، فرم کجاست؟🧐 یه پوشه رو به سمتم گرفت🗂از دستش گرفتم، کیفم توی ماشین بود و خودکار نداشتم _کیفم توی ما‌شینه، خودکار دارید محمد:بله دست کرد توی جیبش و یه خودکار در آورد🖊 انتهایی ترین نقطه خودکار رو گرفت تا از دست من دور باشه و مبادا سایه دستش دستم رو بگیره محمد:بفرمایید خدمت شما _ممنون💐 امضا هارو زدم و خداحافظی کردیم رفت و سوار یک پارس سفید رنگ شد من هم به سمت ماشین حرکت کردم.به خانه رسیدم و بعد از خوردن شام خوابیدم😴 از فردا صبح که به دانشگاه رفتم سعی کردم تمرکزم را روی درس بگذارم اما انصافا این پسر خیلی باهوش و نجیب بود🤓
منتظر نظراتتون هستم لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛ https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
ای کـه در دلـبــری از ما یـد طولـیٰ داری آن چـه خـوبان همـه دارند تو تنهـا داری تا تو هستی به دل هیچ کسـی غم نرسد از کـرم‌خانـه‌ ی تو هیـچ زمـان کم نرسد (ص) و آغاز بر شما خوبان مبارک. •💚🙂
💠قسمت یازدهم _بابا مطمئنی امروز نمیری سر کار ببرم ماشین رو؟ بابا :آره دخترم برو اگه خواستم با پراید میرم ، خدا پشت و پناهت😘 از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم ساعت 8 بود و من هنوز نرسیده بودم ساعت 8 و 5 دقیقه رسیدم و با دو وارد کلاس شدم _سلام به همه، صبحتون بخیر، عذر میخوام بابت.... به اینجا که رسید قلبم تیر کشید.💔😣 ناراحتی قلب ارث مادرم برای من بود وهنگام استرس امانم را می‌برید روز صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم _بابت تاخیر. یک نفر داوطلبانه خلاصه درس جلسه قبل رو بگه بعد از چند ثانیه دست آقای فرخی رفت بالا✋🏻 _بفرمایید خلاصه درس را کامل توضیح داد و من بقیه درس را دادم از دانشگاه خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم به سمت مدرسه. وارد مدرسه شدم زنگ تفریح بود همه بچه ها هجوم آوردند سمتم یکی از دانش آموزان /خانم رحمانی قربونت برم امروز رو درس نپرس جون عزیزت 😭 _چی شده راحله، نفس بگیر جونم😱 /خانم ما نخوندیم _خيله خب حالا بیایید سر کلاس ببینم چی می‌شه؟🤨 زنگ کلاس خورد. _درس نمیپرسم اما باید یه کار انجام بدید که نمره مثبت داره 😎اگر درست هم انجام ندادید هیچ نمره منفی بهتون تعلق نمیگیره همه سوالی نگاهم کردند😙 _امروز چون بین تعطیلیه از 20 نفر 9 نفر اومدن🙁 دیوان حافظ رو باز کنید اینقدر باز کنید تا یک شعر 9 بیتی پیدا کنید بعد از پیدا کردن 10 دقیقه وقت دارید تا هرکس یک بیتش رو حفظ کنه و بعد برای من بخونید چطوره؟ /همه با هم/عااااالی🤩 _شروع کنید👏🏻 اینقدر دیوان حافظ رو باز و بسته کردند تا بالاخره شعر پیدا شد راحله:خانم پیدا شد _دست بکار شيد💪🏻 بعد از 5 دقیقه گفتند حاضرند و شروع به خواندن کردند📣 با جان و دلم گوش میدادم و واقعا شرح حال خودم بود 💌دردم از یار است و درمان نیز هم.... دل فدای او شد و جان نیز هم ❤️اینکه می‌گویند آن خوشتر ز حسن...... یار ما این دارد و آن نیز هم 💚یاد باد آن کو به قصد خون ما..... عهد را بشکست و پیمان نیز هم از اینجا به بعد خودم شروع به خواندن کرد🥺 💕دوستان در پرده می‌گویم سخن... گفته خواهد شد به دستان نیزهم 💗چون سرآمد دولت شب های وصل.... بگذرد ایام هجران نیزهم 💘هردوعالم یک فروغ روی اوست.... گفتمت پیدا و پنهان نیزهم 💓اعتمادی نیست بر کار جهان.... بلکه بر گردون گردان نیزهم 💙عاشق از قاضی نترسد می بیار.... بلکه از یرغوی دیوان نیزهم 💛محتسب داند که حافظ عاشق است.... واصف ملک سلیمان نیزهم بعد از تمام شدن کلاس ها اومدم توی ماشین و گوشیم رو از توی کیفم درآوردم بابا دوبار زنگ زده بود 🔕 زنگ زدم بهش به یک بوق نرسیده جواب داد بابا:سلام ریحانه جان خوبی؟ کجایی؟ _سلام باباجون ممنون تو خوبی؟ ببخشید صدای گوشیم قطع بود چیزی شده؟ صدای بابا بغض داشت، سکوت کرده بود و این سکوتش بند دلم را پاره کرد💔 _بابا یه چیزی بگو. چیزی شده؟ با حرف بابا به یک آن قلبم تیر کشید حرفش مانند پُتک در سرم کوبیده میشد.....
💠قسمت دوازدهم. بابا:مادرت حالش بد شده اومديم بيمارستان🏩 ریحانه بابا، ریحانه جان صدامو میشنوی؟ رگهای سرم به سختی کشیده میشد نفس هایم را با زحمت و مشقت از محبس تنم خارج میکردم _بابا آدرس رو پیامک کن📱 تماس رو قطع کردم راه افتادم به سمت آدرسی که بابا گفته بود با سرعت نور رانندگی میکردم و به بوق ها و ناسزا های دیگران هیچی توجهی نداشتم.🚗 اشک چشم هایم بی رحمانه صورتم را میخراشید به بیمارستان رسیدم پیاده شدم دویدم داخل به سمت پذیرش رفتم. پرستار:سلام گلم، بیمارتون کی هستن؟ _خانم سميه... به اینجا که رسیدم صدای علی توجهم را جلب کرد علی:ریحانه جان برگشتم سمتش چقدر چهره پریشونی داشت چشم ها قرمز و موهایی که برخلاف همیشه آشفته بود با دیدن صورت علي بدنم شروع به لرزیدن کرد😞 دستانم را روی شانه های علی گذاشتم تا پخش زمین نشوم تکان های محکم به علی میدادم _علی!! چی شده داداش؟ علی حرف بزن جان مهدی حرف بزن علی هیچی نمی‌گفت و شانه هایش میلرزید و سرش پایین بود اشک هایش را می‌دیدم بدنم سست شده بود شانه های علی را ول کردم و روی سرامیک های بیمارستان نشستم سردی آنها را به جان خریدم علی:ریحانه پاشو آبجی، پاشو قربونت برم، پاشو بریم پیش بابا و ماهورا به کمک علی بلند شدم پاهایم سست بود علی دستم را دور گردنش حلقه کرد هنوز نمی‌دانستم چه به سر مادرم آمده اما از بغض پدر و اشک های علی می‌توان حدس زد دور از تحمل من است به کمک علی وارد راهرو ICU شدیم به بابا و ماهورا نگاه کردم ماهورآ کتاب کوچکی در دست داشت و دعا می‌خواند پدر زیر لب چیزهایی میگفت📿 _علی ولم کن علی:اما حالت... _خوبم علی دستم را از دور گردنش آزاد کرد دستم را به دیوار تکیه دادم و به سمت پدر حرکت کردم متوجه حضورم نشد دیگر توان ایستادن را نداشتم جلوی پای پدر روی دو زانویم فرود آمدم بابا:ریحانه! بابا خوبی دخترم؟😰 _مامان بابا: پاشو بیا بشین رو صندلی نیم خیز شد تا بلند شود و مرا کمک کند اما با صدای داد من متوقف شد _مامانم کجاااااست!؟ شوری خون را در گلویم احساس کردم گلویم خشک بود و داد زدم دیگر نای سر بلند کردن  نداشتم سرم را روی پاهای بابا گذاشتم _بگو مامان چی شده؟ تو رو به حضرت زهرا بگو بابا بابا دستش رو روی سرم کشید خم شد و بوسه ای روی سرم زد که ماهورآ بی مقدمه گفت ماهورا:مامان سکته کرده، سکته قلبی، آخرش قلبش کار دستش داد. الانم حالش هیچ خوب نیست 🤕 با حرف ماهورآ سرم را بلند کردم و ناباورانه چشم به لب های پدر دوختم تا حرف ماهورآ را نفی کند بابا :ماهورآ ماهورا :چیه بابا باید بدونه آخرش که، ریحانه حال مامان خوب نیست، دکتر ها ازش قطع امید کردن سپردنش به خدا 😱 به اینجا که رسید بغضش راه سخنش رو گرفت🥺  حرف های ماهورآ در ذهنم اکو میشد حال مامان خوب نیست.... قطع امید کردن..... سپردنش به خدا 😭 انگار سرم سنگین شده بود بلند شدم و به سمت علی رفتم که به دیوار تکیه زده بود و به زمین چشم دوخته بود _علی.... یه چیزی بگو، نذار باور کنم، خواهش میکنم 💔 تعادلم را از دست دادم تنها چیزی که فهمیدم خوردن محکم سرم به زمین و صدای داد علی که منو صدا میزد.....
💠قسمت سیزدهم چشمام رو باز کردم سرم خیلی درد میکرد دستمو بردم سمت سرم که فهمیدم باند پیچی شده 🤕 به سمت راستم نگاه کردم بابا داشت نگاهم می‌کرد وقتی متوجهش شدم یه لبخند به روم زد ☺️ بابا:خوبی باباجان؟ _آره خوبم، چیشد؟ بابا:از حال رفتی باباجان بابا یه طور خاصی نگام می‌کرد _بابا چرا اینطوری نگام میکنی؟ بابا:ریحانه، نسخه کپی شده مامانتی گفت مامان. بغض سختی به گلوم چنگ انداخت _بابا، مامان چی شده؟ راستشو بگو بابا: سکته کرده بود، علی رفته سر بزنه بهش دیده بی حال وسط خونست به اینجا که رسید بغض توی صداشو شنیدم🥺 بابا:تا الان دوبار رفته و احیاش کردن _میخوام تنها باشم 😔 بابا رفت بیرون چشمام رو بستم و فکر میکردم به مامان کسی که از اول زندگیم همه جا دستم رو گرفت. بچه آخر بودم ولی به لطف تربیت مامان به قول علی (جوجه مامانی) نبودم. اشک از گوشه چشمام می‌ریخت روسریم خیس شده بود. سعی می‌کردم به نبود مامان فکر نکنم شب شده بود و سرم همچنان توی دستم بود ماهورا روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود . 😴 سرم رو از دستم بیرون کشیدم و پتو روی ماهورآ کشیدم و از اتاق بیرون رفتم پرستار:خانم، خانم کجا؟ _میرم نمازخونه، برمیگردم نگاه مهربونی بهم کرد پرستار :میخوای باهات بیام 👩🏻‍⚕ _نه حالم خوبه پرستار:التماس دعا 😘 سر گیجه شدیدی داشتم و دستم را به دیوار گرفته بود به وضوخانه رسیدم به روسری طوسی ام توجه کردم که گوشه اش خونی شده بود روسری را درآوردم و وضو گرفتم چادرم را سر کردم و به نماز ایستادم نمازم تمام شد دیگه پاهام توان نشستن نداشت به سجده رفتم  کسی توی نمازخونه نبود و راحت صحبت می‌کردم _خدایا قربونت برم، نگاهم کن، کمک مادرم کن، بهم برش گردون، هنوز نیازش دارم بغض گلومو می‌فشرد صدایم با گریه همراه شده بود و داد میزدم و گریه میکردم _يا حضرت رقیه، بی بی سه ساله، من مادرم رو زنده میخوام ازت تورو قسم به سر بریده پدرت  نفسم داشت میرفت، قلبم درد گرفته بود سرم رو از روی مهر بلند کردم ماهورآ رو دیدم رو به روی من نشسته بود و نگاهم می‌کرد تمنای خاصی تو نگاهش بود دستام رو از هم باز کردم و ماهورای 27 ساله مانند دختر بچه ای 3 ساله به سمت من دوید خودش را توی بغلم پرت کرد و بی امان گریه میکرد و حرف می‌زد ماهورا:ریحانه تو برو به مامان بگو خوب شه، به حرفت گوش میده، ریحانه قسم بده امام حسین رو بگو برش گردونه بهمون، ریحانه منو از بغلت جدا نکن میترسم ماهورآ بلند گریه میکرد و من بی صدا به حرف هاش گوش میداد و اشک می‌ریختم بعد از نیم ساعت ماهورآ از بغلم بیرون آمد ماهورا:پاشو بریم شام هم نخوردی🍱 بلندشدیم و شانه به شانه هم از نمازخونه بیرون آمدیم _اول بریم پیش مامان ماهورا:باشه به سمت ICU رفتیم _  من آب میخورم میام پیشتون تو برو. بعد از اینکه آب خوردم🥤 به سمت  در ICU حرکت کردم که فائقه از در بیرون آمد چشم هایش قرمز بود، سریعا به سمتم امد فائقه :سلام، بیا بریم کارت دارم _سلام عروس خوشگلمون، بذار مامان رو ببینم بعد میام دستم را گرفت و من را پشت سرش کشید فائقه :نه نه بیا بریم همین لحظه بود که صدای ناله ماهورا بلند شد دستم را از دستش بيرون کشیدم و به سمت راهرو حرکت کردم در ICU را باز کردم و به سمت شیشه اتاق مامان دویدم....... 💔
🤝هم پیمان تا امنیت 💠قسمت چهاردهم به پشت شیشه رسیدم با دیدن مامان خون در بدنم از حرکت ایستاد😰 دکتر پی در پی شوک میداد و بدن نحیف مادرم روی تخت کوبیده میشد😭 بابا با دیدنم به سمتم اومد دستم را گرفت و به سمت صندلی کشید ممانعت کردم عین تنه درخت بدنم خشک شده بود🥀 اشک هایم رو گونه هایم می‌چکید، قلبم تیر می‌کشید و در دهانم می‌کوبید نفس نفس میزدم💔 با کشیده شدن پارچه سفید رو سر مامان از جا کندم به سمت در دویدم و به داخل اتاق رفتم🛌 پارچه رو کنار زدم رو پوش سفید دکتر رو گرفتم👨🏻‍⚕😭 _چرا پارچه میکشی رو سر مامانم، چرا  دست از کار کشیدی هنوز زندست👵🏻 دکتر:خواهرم بیمارتون تمام کرده. روح توی بدن نیست دیگه، قلب ایستاد دستگاه هارو ببینید. تن بی جان مامان رو در آغوش کشیدم، صدای پیوسته دستگاه مانند میخ روی سرم کوبیده میشد خط صاف تپش قلب مادر، چشم های بسته اش یعنی نابودی زندگی ام. دستانم را قاب صورت مادرم کردم _مامان پاشو قربونت برم، پاشو تو نباشی کی برام تلخی های روزگار رو شیرین کنه پی در پی دستاش رو میبوسیدم _مامان جونم الهی فدات شم قهر کردی باهام که دیر کردم، مامان با توام داد زدم _پاشوووووو🤯 میلرزیدم و سرم گیج میرفت، گیج بودم بابا منو از مامان جدا کرد و محکم کشید تو بغلش. سکوت کرده بودم، مغزم فرمان هیچکاری رو بهم نمی‌داد بابا محکم تکونم میداد اما داشتم از حال میرفتم که با سیلی محکمی که بابا زد انگار برگشتم انگار تازه فهمیدم دیگر دستان گرم مادرم، لبخند های پر مهرش و صدای همچو بارانش را ندارم سرم را روی شانه پدر گذاشتم و فقط گریستم. بابا چیزی نمی‌گفت و فقط شانه هایش تکان می‌خورد دستانم را دور بدن ستبرش زنجیر کردم و محکم یکدیگر را در آغوش کشیدیم من زجه میزدم و پدر نوازشم می‌کرد