eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💢یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود: نه فیس بوک،نه وات ساپ،نه توییتر،نه اینستاگرام داره ✌️اما یک میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده داره 🌸 او محمد پیامبر خداست 🌸 🕊زنگ نماز 🕊 🌿
🍂 🔰 یادتان باشد مهم نیست که از کجا آمده‌اید تنها چیزی که مهم است این است که به کجا می‌روید. و جایی که می‌روید تنها بوسیله‌ی خیالات شما محدود می‌شود. 📕 درآمدی را که واقعا ارزشش را دارید به دست آورید ✍🏻
*‌* ♨️. شاید گناه کردی اما... تو هنوز زنده ای تو داری نفس میکشی✨ تو هنوز اختیار داری تو میتونی برگردی.. 🌱 پس برگرد تا دیر نشده همین امروز،با اولین گام ✨❣️ ** *امرک🤲* 💔
👓 شخص سمت چپ با برائت کامل از دشمنان اهل بیت، با اخلاق خوش، با ، با منطق و با تعامل عالی با اهل سنت، توانسته بین ۳تا۲۰میلیون نفر را کند!! 🔹 شخص سمت راست با فحاشی، با بی ادبی، با توهین به علمای شیعه و اهل سنت، بدون منطق و ادب بحث توانسته چند نفر را به مکتب اهل بیت نزدیک کند؟!! ❗️ امام زمان از کدام راضی‌تر است؟ ائمه به کدام دستور دادند؟ امام صادق علیه السلام: فَإِنَّ اَلرَّجُلَ مِنْکُمْ إِذَا وَرِعَ فِی دِینِهِ وَ صَدَقَ اَلْحَدِیثَ وَ أَدَّى اَلْأَمَانَةَ وَ حَسَّنَ خُلُقَهُ مَعَ اَلنَّاسِ قِیلَ هَذَا جَعْفَرِیٌّ ، فَیَسُرُّنِی ذَلِکَ وَ یَدْخُلُ عَلَیَّ مِنْهُ اَلسُّرُورُ وَ قِیلَ هَذَا أَدَبُ جَعْفَرٍ! ، وَ إِذَا کَانَ عَلَى غَیْرِ ذَلِکَ دَخَلَ عَلَیَّ بَلاَؤُهُ وَ عَارُهُ وَ قِیلَ هَذَا أَدَبُ جَعْفَرٍ!
🌙وَ أَنَّکَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِینَ وَ غَلُظْتَ عَلَى الْکَافِرِینَ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ‌... فَبَلَغَ اللَّهُ بِکَ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُکَرَّمِینَ‌... وَ أَعْلَى مَنَازِلِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَرْفَعَ دَرَجَاتِ الْمُرْسَلِینَ حَیْثُ لاَ یَلْحَقُکَ لاَحِقٌ‌... و با اهل ایمان با کمال رأفت و با کافران در نهایت شدت بودى و خدا را خالص بى‌شایبه شک و ریب عبادت کردى تا به مقام یقین رسیدى... آنگاه خدا تو را به شرافتمندترین‌ مقام اهل کرامت... و عالی ترین رتبه مقربان درگاهش و رفیع ترین درجات پیمبرانش رساند که دیگر هیچکس به مقام تو نخواهد رسید...🍃 📚فرازی از زیارت حضرت رسول(ص)
گاهۍ‌گمان‌نمیکنۍ‌ولۍ‌مۍ‌شود گاهۍ‌نمۍ‌شود‌که‌نمۍ‌شود گاهۍ‌هزار‌دعا‌بۍ‌اجابت‌ست گاهۍ‌نگفته‌قرعه‌به‌نام‌تو‌مۍ‌شود🥰 (: شبتون مهدوی 🌹 یا علی🍃 ♥️اللهم عجل لولیک الفرج♥️
خوب که به چشمانش نگاه کنی در برق نگاهش می‌بینی خیلی حرف دارد حرف هایی از جنس خدا از جنس مردانگی از جنس شهادت خوبتر که نگاه کنی شرمنده می‌شوی از اینکه همیشه نگاه مهربانش به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست مثل آرامش بعد از یک غم مثل پیدا شدن یک لبخند مثل بوی نم بعد از باران در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست من به آن محتاجم....
💠قسمت نوزدهم حدود دو ماه از مرگ مادر می‌گذشت. و دل همه قرار گرفته بود مخصوصا با بارداری ماهورآ که مرهمی بود روی زخم هایمان 😍 زندگی ام به حالت عادی برگشته بود و دوباره به دانشگاه و مدرسه میرفتم برای تدریس. 👩🏻‍🏫 در آذر ماه بودیم. شبی سرد بود در خانه با پدر نشسته بودیم و بابا اخبار میدید و من در حال ریختن چای بودم☕☕ که کسی زنگ خانه را زد. 🔔تعجب کردم منتظر کسی نبودم چادرم را سر کردم که بروم و در را باز کنم با صدای پدر متوقف شدم بابا:مهمان های من هستن تو برو توی اتاقت لباس بپوش من در رو باز میکنم، برو دختر گلم به سمت اتاق رفتم یه مانتوی آبی رنگ با روسری همرنگ و دامن مشکی بلند پوشیدم از پرده به بیرون نگاه انداختم، عباس آقا و نیره خانم بودند چرا بابا به من نگفته بود امشب مهمان داریم؟🤔 چادرم را سرم کردم و به استقبال مهمانان رفتم نیره خانم به گرمی مرا بغل کرد و صورتم را بوسید عباس آقا هم خیلی خوش برخورد بود خلاصه دم هردوشون گرم بود😍💖 به سمت آشپزخانه رفتم و به چای های قبل دو استکان دیگر اضافه کردم چای را ریختم بیرون آمدم☕☕ نیره :نیا بشین دخترم، زیاد مزاحمتون نمیشیم _مراحمید نيره خانم💋 چای را تعارف کردم و نشستم عباس آقا :خب آقا رضا شما بزرگ مایی اما توی این یه مورد ما باید پیش قدم بشیم بابا:اختیار داری عباس جان، بگو داداش توی چه موردی؟🤔 عباس :راستش برای امر خیر مزاحمتون شدیم، می‌خواستیم هر وقت که مشکلی ندارید برای خواستگاری از ریحانه خانم برای پسرمون بیاییم😨😨 در یک لحظه بدنم داغ شد، به بابا نگاه کردم او هم متعجب شده بود😳😳 بابا:مراحمی عباس جان داداش، حالا برای زمانش من باید مشورت کنم بهتون متعاقبا اعلام کنم بعد از خوردن چای و میوه، نیره خانم و عباس آقا رفتند بابا توی حیاط قدم میزد دویدم توی حیاط🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ _بابا شما میدونستی امشب برای این کار میان؟😫 بابا:نه والا باباجان عباس گفت میان یه سر بزنن. رفتم روی پله ها نشستم بابا آمد و کنارم نشست بابا:حالا چرا اینقدر بهم ریختی اینم مثل بقیه خواستگار هات میاد اگه بد بود قبول نمیکنی حالا برای کی هماهنگ کنم؟ _امروز 12 آذره، 17 آذر محرمه میخوای بذاریم بعد محرم و صفر؟😍 بابا:ریحانه آتیش پسرشون خیلی تنده بگیم بعد محرم و صفر سکته میکنه من میگم 14 آذر بیان😝 _بابا😨 بابا:بابا نداریم فردا به عباس میگم تو هم دست بکار شو🤦🏻‍♀️
💠قسمت هفدهم 🌱ریحانه🌱 با اصرار بالاخره همه رفتند و سر قبر مامان تنها شدم. قرآن را باز کردم ايه ٨٩ سوره نمل پدیدار شد. {مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِّنْهَا وَ هُم مِّن فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ ءَامِنون} [کسانیکه نیکوکار آیند پاداش بهتر از آن یابند و هم از هول و هوس قیامت ایمن باشند] به راستی که سخن حق، حق است.👌🏻 مامان خیلی زن خوبی بود. به هیچکس بدی نمی‌کرد و بی نهایت مهربان بود.🥺🥰 در زندگی زناشویی با پدر همتا نداشت و همه جوره صبور بود و هر وقت ازش می‌پرسیدم: مامان، تو چرا به بابا چیزی نمیگی شب ها دیر میاد خونه، همیشه سرکار؟🤔 مامان:ریحانه مادر جهاد حج ضعفاست  و جهاد زن شوهر داری خوب است. من روز اول پدرت رو با همین شغل پذیرفتم و الان راضی ام ازش. شروع به خواندن قرآن کردم و اختیار اشک هایم را نداشتم نمیخواستم مادرم را در اولین شب قبرش تنها بگذارم😭 میخواستم یک شب برای دلش شب زنده داری کنم مانند تمام شب هایی که بر بالینم نشست 😓 توی این دو روز شکسته بودم بعد از خواندن دعای نور از حضرت زهرا خواستم مادرم رو شفاعت کنه 🤲🏻 نزدیک اذان صبح بودسرم رو روی قبر مامان گذاشتم و بوسه ای بر خاکی زدم که حالا به واسطه جسم  مادرم دیگر  برایم سرد نبود، گرم تر از هرچیزی بود.🌤️ بلند شدم و به سمت ماشین رفتم، حالم خوب نبود یک لحظه حس کردم سایه مردی پشت سرم است، برگشتم اما چیزی ندیدم سوار ماشین شدم و راه افتادم خیابان ها خلوت بود و یک. ماشین پارس سفید دورادور پشت سرم می‌آمد اهمیت ندادم و راهم را ادامه دادم تا به خانه رسیدم کلید را به در انداختم و در را باز کردم وارد خانه شدم چقدر رنگش پریده بود حوض وسط خانه پر از برگ های زرد پاییزی شده بود و حیاط خاک گرفته بود🍂🍁 توی پاییز مامان همیشه برگ های توی حوض رو جمع می‌کرد دم در نشستم و پای ورود به خانه بدون مامان رو نداشتم چشم هایم را بستم و به اشک هایم اجازه ریختن دادم 😭با حس کردن نشستن بابا کنارم چشم هام رو باز کردم👁️ گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد چادرم را روی صورتش گذاشت و بغضش را در گلویش خفه کرد شانه هایش بالا و پایین میشد🥺 به سمت بابا رفتم و او را گرم در بغل گرفتم _گریه نکن دورت بگردم، دلمو خون نکن بابا، طاقت ندارم اینطور ببینمت💔 بابا:ریحانه سکوت نکن، حرف بزن بابا، جنس صدات مثل مامانته، دستات عین خودش گرمه، صورتت عین مادرت سفید و گرده، چشمات آبی دریای چشمای مادرتو داره🧕🏻 صدای اذان بلندشد به کمک پدر بلند شدم و وضو گرفتم و به نماز ایستادم🕋
💠قسمت هجدهم نمازم تمام شد و طبق عادت هر روز وارد آشپزخانه شدم که صبحانه بخوریم.🥞 خودم هیچ میلی نداشتم ولی مامان همیشه میگفت بابات صبحانه نخوره معده درد میشه ظرف حلوا رو برداشتم با کره و مربا. سفره رو چیدم چایی هم آوردم.☕ هر چی صبر کردم بابا نمیومد بلند شدم که برم اتاقش و بهش بگم بیاد صبحانه بخوریم. در اتاق را باز کردم با دیدن بابا قلبم صد پاره شد. عکس مامان توی دستش بود و روسریش رو صورتش و به خواب عمیقی فرو رفته بود. 😴بغضم گرفت. اشک هایم امانم نمی‌داد.😭 از اتاق بیرون دویدم و در خانه را باز کردم و به حیاط آمدم روی تخت گوشه حیاط نشستم و بی امان گریه میکردم🥺 بدون مادر خونه سوت و کور بود و بابا حالش خوب نبود راست میگویند که(مرد وقتی گریه دارد زود خلوت می‌کند) قلبم درد گرفته بود و به سختی خودش را به قفسه سینه ام می‌کوبید.😨💔 هوای پاییز بی رحمانه سرد شده بود. روز تخت دراز کشیدم و جنین وار خوابیدم، چشم هایم گرم شده بود که با صدای پدر از عالم خواب بیرون کشیده شدم بابا :ریحانه جان پاشو دخترم الانه که بارون بگیره🌧️☁️ به کمک بابا جسم بی جانم را بلند کردم پدر لباس پوشیده بود و کیفش را برداشته بود _بابا، جایی میری‌‌؟ بابا:میرم سرکار باباجان میخواستم اعتراض کنم که بماند اما به یاد دارم هر وقت به بابا اعتراض میکردم مادر سلقمه ای بهم میزد و میگفت نباید به کار بابات اعتراض کنی، پس حرفشو تکرار کردم _خدا به همرات باباجون🥰 با بسته شدن در حیاط، دیگر تنهای تنها بودم در خانه ای که دیوار هایش به سمتم حرکت می‌کرد و هر لحظه تنگ تر میشد و نفسم را در ریه هایم خفه می‌کرد.🏠 روی زمین خوابیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. خواب دیدم در کویری میدویدم ناگاه دروازه ای از نور در جلویم گشوده شد و وارد آن شدم مادر را دیدم با لباس حریر خیلی زیبا و ملکوتی شده بود. به سمتش دویدم و خودم را در اغوشش پرتاب کردم👩‍👧 _مامان کجا رفتی قربونت برم، چرا منو ولم کردی🥺 مامان :همینجام مادر مگه نگفتی ولت نکنم، نکردم دیگه. من مادرم کلید دلت تو دستمه میفهمم چی تو دلته💖🗝️ _مامان حواست به بابا هست، دیدی چه شکسته شده، چقد تکیده، مامان بابا بدون تو نمیتونه مامان:حواسم به باباتم هست😇 به ناگاه انگار چیزی یادش آمده باشد مرا از آغوشش جدا کرد مامان:ریحانه مادر خوب گوش کن، به یاد بسپارهرچی میگم. 👂🏻🧠 ریحانه دلت رو قوی کن مامان جان، هنوز اتفاقات توی زندگیت در راه داری، نذار اینجا شرمنده بشم از تربیت کردنت ریحانه هوای مردای زندگیتو داشته باش مادر هوای بابات الخصوص همسرت تعجب کردم _همسرم؟!؟!😳 مامان:هیسسسس ،فقط گوش کن، هوای شوهرت رو خیلی داشته باش، ریحانه کوتاهی در حقش کنی.... به اینجا که رسید بغضی توی گلوش چنگ انداخت و با صدایی لرزان اما بلند حرفی زد که طنینش دلم را لرزاند😨🥺 مامان:ریحانه کوتاهی در حقش کنی قسم به گلوی چاک چاک علی اصغر مدیون عمه زینبی ناگهان دوخانم سراسر نور آمدند و صورتشان مشخص نبود دستان مادر را با مهربانی گرفتند خواستند بروند چنگ در چادر یکی انداختم و دست به دامنش شدم😭 _خانم تورو خدا، خانم بچه داری؟ جان بچت نبر مامانمو بذار نگاش کنم، خواهش میکنم خم شد و مرا بلند کرد با مهربانی دستی روی سرم کشید و گفت😊 🏵️بچه دارم تا دلت بخواد. یکیش خودت، حواسم به مادرت هست خیالت راحت از خواب پریدم، صورتم خیس  بود به یاد حرف مامان افتادم و با صدای بلند گریستم (قسم به گلوی چاک چاک علی اصغر مدیون عمه زینبی
💠قسمت نوزدهم حدود دو ماه از مرگ مادر می‌گذشت. و دل همه قرار گرفته بود مخصوصا با بارداری ماهورآ که مرهمی بود روی زخم هایمان 😍 زندگی ام به حالت عادی برگشته بود و دوباره به دانشگاه و مدرسه میرفتم برای تدریس. 👩🏻‍🏫 در آذر ماه بودیم. شبی سرد بود در خانه با پدر نشسته بودیم و بابا اخبار میدید و من در حال ریختن چای بودم☕☕ که کسی زنگ خانه را زد. 🔔تعجب کردم منتظر کسی نبودم چادرم را سر کردم که بروم و در را باز کنم با صدای پدر متوقف شدم بابا:مهمان های من هستن تو برو توی اتاقت لباس بپوش من در رو باز میکنم، برو دختر گلم به سمت اتاق رفتم یه مانتوی آبی رنگ با روسری همرنگ و دامن مشکی بلند پوشیدم از پرده به بیرون نگاه انداختم، عباس آقا و نیره خانم بودند چرا بابا به من نگفته بود امشب مهمان داریم؟🤔 چادرم را سرم کردم و به استقبال مهمانان رفتم نیره خانم به گرمی مرا بغل کرد و صورتم را بوسید عباس آقا هم خیلی خوش برخورد بود خلاصه دم هردوشون گرم بود😍💖 به سمت آشپزخانه رفتم و به چای های قبل دو استکان دیگر اضافه کردم چای را ریختم بیرون آمدم☕☕ نیره :نیا بشین دخترم، زیاد مزاحمتون نمیشیم _مراحمید نيره خانم💋 چای را تعارف کردم و نشستم عباس آقا :خب آقا رضا شما بزرگ مایی اما توی این یه مورد ما باید پیش قدم بشیم بابا:اختیار داری عباس جان، بگو داداش توی چه موردی؟🤔 عباس :راستش برای امر خیر مزاحمتون شدیم، می‌خواستیم هر وقت که مشکلی ندارید برای خواستگاری از ریحانه خانم برای پسرمون بیاییم😨😨 در یک لحظه بدنم داغ شد، به بابا نگاه کردم او هم متعجب شده بود😳😳 بابا:مراحمی عباس جان داداش، حالا برای زمانش من باید مشورت کنم بهتون متعاقبا اعلام کنم بعد از خوردن چای و میوه، نیره خانم و عباس آقا رفتند بابا توی حیاط قدم میزد دویدم توی حیاط🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ _بابا شما میدونستی امشب برای این کار میان؟😫 بابا:نه والا باباجان عباس گفت میان یه سر بزنن. رفتم روی پله ها نشستم بابا آمد و کنارم نشست بابا:حالا چرا اینقدر بهم ریختی اینم مثل بقیه خواستگار هات میاد اگه بد بود قبول نمیکنی حالا برای کی هماهنگ کنم؟ _امروز 12 آذره، 17 آذر محرمه میخوای بذاریم بعد محرم و صفر؟😍 بابا:ریحانه آتیش پسرشون خیلی تنده بگیم بعد محرم و صفر سکته میکنه من میگم 14 آذر بیان😝 _بابا😨 بابا:بابا نداریم فردا به عباس میگم تو هم دست بکار شو🤦🏻‍♀️
🌸 Your are your own teacher. Investigate yourself to find the truth-inside, not outside. Knowing yourself is most important. Ajahn Chah 💎شما معلم خودتان هستید. در مورد خود تحقیق کنید تا حقیقت را در درون دریابید، نه در خارج. شناخت خود بسیار مهم است. اجان چاه