eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان اگر بداند کھ از پس امروز فردایۍ ھم هست و حساب و کتابۍ وجود دارد خوب و پاک زندگی می‌کند و احتیاجۍ به یک پاسبان ندارد، خود و اعتقاداتش نگهبان می‌شود.🌱
انسان اگر بداند کھ از پس امروز فردایۍ ھم هست و حساب و کتابۍ وجود دارد خوب و پاک زندگی می‌کند و احتیاجۍ به یک پاسبان ندارد، خود و اعتقاداتش نگهبان می‌شود.🌱
♥️: [ هرگاه میخواهید‌با‌من‌حَرف‌بزنید بخوانید🌱✨ ] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر شهیدی را که دوستش داری کوچه دلت را بہ نامش کن یقین بدان در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهایت نمیگذارد✨🕊
سلام به همه 🙋🏻‍♂️ ادامه پارت هام هم پیمان تا امنیت 🤝 🇮🇷
💠قسمت سی و هفتم پرستار پتو را از روی بابا کنار زد. با کنار رفتن پتو به سلامت چشم هایم شک بردم. 😱👁پای بابا نبود، نصفه شده بود.😵 اشک هایم که تا الان خودشان را محبوس زندان پلک هایم کرده بودند آزادانه رها شدند.😭 _م... حمد، پاش. پا نداره😨 +ریحانه جان، قربونت برم. آروم باش عزیزم😰 ناباورانه به بابا نگاه میکردم که ماهورآ وارد بخش ICU شد. نباید میدید آنچه را که من دیدم. سریعا وارد اتاق شدم پتو را روی پدر کشیدم و پرده را کشیدم تا داخل مشخص نشود. اشک هایم را پاک کردم خارج شدم و به سمت ماهورآ قدم برداشتم ماهورا:ریحانه بابا کو؟ چی شده؟ چرا ICU؟😱 _چیزی نشده آبجی جون حالش خوبه، برای چندتا مراقبت کوچیک آوردنش اینجا ماهورا:میخوام ببینمش🥺 _الان نمیشه عزیزم ماهورا:به عنوان یه پزشک که میتونم ببینمش.👩🏻‍⚕ خسته بودم، حوصله بحث نداشتم، ای کاش ماهورآ متوقف میشد و تمام می‌کرد این بحث جانگداز را. چاره ای نداشتم سرش فریاد کشیدم🔊 _بشین ماهورا. میگم نمیشه.😠😠 ماهورآ روی صندلی نشست. رو به محمد کردم. _محمد جان، برو خونه☺️. کاری باشه علی داره میاد. +زرنگی ها. میخوای از دستم خلاص شي؟😂 کنارم روی صندلی نشست و دستم را گرفت +اینجا میمونم، ولتم نمیکنم😉💕 لبخندی زدم به مهربانی اش.😇 علی وارد شد و به سمتش رفتم _علی، آروم باش، خودتو حفظ کن بخاطر ماهورآ. بهت میگم بابا چی شده اما بعد از اینکه ماهورآ رفت. باشه علی:باشه با علی و محمد و ماهورا نشسته بودیم. ماهورآ حالش خوب نبود. از صورتش پیدا بود. رو کردم به محمد. _محمد جان بی زحمت ماهورآ رو می سونی خونشون؟ ❣ ماهورآ:من هیچ جا نمیرم _به خودت فکر نمیکنی به بچه تو شکمت فکر کن. 🤰🏻تو فکر میکنی بابا راضیه که اینجا باشی🧐. بلند شد و راه رفتن را در پیش گرفت، میانه راه ایستاد ماهورآ :ریحانه _جانم ☺️ ماهورا:بابا راضی نیست توهم توی خودت بشکنی. 💔مراعات حال منو میکنی اما میفهمم تو دلت چه خبره. با علی راحت باش. 🥺 این را گفت و رفت. علی به سمتم امد. علی:ریحانه، بابا چی شده قول دادی بگی؟؟؟ 🤔 _باشه، برو لباس بپوش بریم تو اتاق علی لباسش را پوشید. در اتاق را باز کردم و وارد شدیم. با دیدن پدر انگار آتش روی خاکسترم کشیده باشند 🔥🔥 علی چشمانش را یک لحظه بست. پتو را از روی پدر کنار زدم. علی با دیدن پای قطع شده پدر روز زمین اتاق نشست و دست توی موهایش فرو برد. 😱 علی:وای ریحانه، وای، پای بابا کو؟ 😨چرا اینجوری شده لبم را به دندان گزیدم و اشک هایم را پاک کردم سعی در صبر و شکیبایی داشتم میخواستم به وصیت مادرم عمل کنم و هوای مرد های زندگی ام را داشته باشم. دست علی را گرفتم _بلند شو داداشم. قربونت برم. حتما حکمتی داشته. پاشو، برو خونه بابا راحله رو ببر پیش فائقه گناه داره طفلی توی اون خونه بزرگ تنها. 🥺 علی از اتاق خارج شد علی:من میمونم تو برو خونه _من هستم قربونت برم، محمدم میاد. نگران نباش برو خونه ت 🏡 علی:باشه. پس کاری بود زنگ بزن دیگه _باشه، خدا به همرات بعد از رفتن علی روی صندلی نشستم و هندزفری رو زدم به گوشیم و آهنگ رو پلی کردم. چه خوب حرف دلم را می‌زد. واقعا هم رگ خواب دل من دست بابا بود. خوب می‌فهمید پریشان حالی ام را. 😓 محمد کنارم نشست و یک هندزفری را از گوشم درآورد و در گوش خودش گذاشت. سرش را به دیوار تکیه داد و مشغول گوش دادن شد. 👂🏻 بعد از نیم ساعت به محمد نگاه کردم خواب بود. خندیدم و پالتو خودم را رویش انداختم و خودم وارد اتاق پدر شدم. 😴 _آقا رضا این رسمش نیستا. 🥺مامان بچه ماهورآ رو دید، تو بچه علی رو دیدی👧🏻👶🏻، ولی بچه من... 💔 مامان که رفت، تو هم نمیخوای ببینیش🥺 بابایی؟ بابا یادته همیشه میگفتی تنهات نمی‌ذارم سر قولت بمون، زیرش نزن حاج رضا. بابا یادته روزی که کنکور دانشگاه حقوق قبول شدم گفتی (ریحانه تو میتونی گردش چرخ گردون رو تغییر بدی؟) 🎡 بابا ولی من الان نمیتونم. 😣خیلی خستم خیلی. کاش برگردم به موقعی که نهایت ناراحتیم تموم شدن پاک کنم بود بابا خواه‌ش میکنم پاشو باهام حرف بزن، پاشو بگو خجالت بکش دختر گنده.😭😩 گریه امانم را بریده بود شاید اینجا توی این خلوت تخت بابا بهترین جا برای گریه بود. سرم را روی تخت گذاشتم و بی صدا اشک هایم روی تخت می‌چکید. 🥺 پلک هایم سنگین شد و خوابیدم. در خواب در دشتی بزرگ با بابا راه میرفتم🌳🌴 که پدر از کنارم رفت. فریاد میکشیدم و صدایش میزدم که با صدای مادر ساکت شدم 🔇 مامان:ریحانه بابا پیش منه تو هم بیا مادر😍 پشت سرم را نگاه کردم بابا پیش مامان وایساده بود. به سمتشان دویدم هرچی میدویدم دورتر میشدم.....
💠قسمت سی و هشتم 🌱محمد🌱 کنار ریحانه نشستم و به آهنگ گوش میدادم که پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.💤 بعد از مدتی چشمانم را باز کردم. پالتو ریحانه رویم کشیده شده بود اما ریحانه نبود. 😧بلند شدم و از پشت شیشه به داخل اتاق نگاه کردم. کنار پدرش نشسته بود و او را نوازش می‌کرد و صحبت می‌کرد. 😍چه قلب عاشقی دارد ریحانه، چقدر عاشقی کردن در کنارش زیباست. 💞 با گوش کردن حرف هایش اشک هایم سرازیر شده بودند.😢 سرش را روی تخت گذاشت و فقط شانه هایش تکان می‌خورد بعد از مدتی متوقف شد و از منظم شدن نفس هایش متوجه شدم به خواب رفته. 💤روی صندلی نشستم و مشغول فکر کردن شدم. به ریحانه وخودم فکر میکردم. به اینکه ریحانه صبر ورود من به این شغل را دارد. 🤔هرچند پدر اطمینان داده بود که از جانب ریحانه خیالم راحت باشد، اما نگرانش بودم.😅 نگران وابسته شدنش به من. وابسته شدنم به او.💘 با صدای داد ریحانه از تفکرات بیرون کشیده شدم.😱 🌱ریحانه🌱 با صدای پیوسته دستگاه ها از خواب بیدار شدم نگاهی به دستگاه انداختم. خطش صاف شده بود☠️. به بیرون از اتاق دویدم و فریاد میزدم _پرستاااااار. بابام😱 محمد به طرفم دوید و دستانم را گرفته بود تا به صورتم ضربه نزنم. 😔بعد از مدتی دکتر و پرستار با عجله وارد اتاق شدند. پشت در نشسته بودم و محمد دستانم را نگه داشته بود صدای دکتر را میشنیدم دکتر:بذار روی 220‪ شوک میداد ⚡و با هر بار شوک دادن جسم مرا از پرتگاهی به پایین می انداختند.🏔️ دکتر:260‪...280‪ پرستار:اقای دکتر از دست رفت، نبض نداره😔❌ دکتر:بذار روی 360‪⚡ پرستار:اما دکتر:همون کاری که گفتم رو بکن😠 فقط به داخل نگاه میکردم و منتظر تپش دوباره قلبش بودم.❤️ و آخرین شوک داده شد جسم پدر به شدت روی تخت کوبیده شد......... 💔 پرستار:دکتر برگشت، بیمار برگشت😍 با شنیدن کلمه برگشت. خوشحال شدم اما توان ایستادن نداشتم.🧎🏻‍♀️ محمد بلندم کرد و مرا روی صندلی نشاند.🪑 +ریحانه جان پاشو برسونمت خونه🏡 _میخوام اینجا باشم +بودنت فایده نداره خانم، اینجا کسایی که باید باشن هستند. 😉😘 به اصرار محمد بلند شدم و به سمت خانه به راه افتادیم🏡 _منو ببر خونه خودمون +اما اونجا تنهایی _محمد منو ببر خونه خودمون.🤫 خواهش می کنم +چشم، چشم به دم در خانه رسیدیم، پیاده شدم و بعد از خداحافظی کلید را به در انداختم و وارد شدم🔐 .پشت در خزیدم و روی زمین های خیس شده از باران نشستم. چقدر خانه رنگ غربت و وحشت گرفته بود😖، غبار مرگ روی خانه نشسته بود،☠️ سکوتی عذاب آور همه جا را فرا گرفته بود که با صدای گریه های من میشکست.😭 هیچوقت فکرش را نمیکردم این خانه رنگ لبخند مادر را نبیند، بوی غذایش را استشمام نکند. به خواب هم نمیدیدم پدر همیشه استوارم آنقدر بی دفاع روی تخت بیمارستان باشد....🛌🏻 بلند شدم و با قدی خمیده به داخل رفتم. روی مبل نشستم، هنوز تلویزیون روشن بود و ساعت 9 بود و شبکه یک اخبار داشت. خبر انفجار ماشین اولین خبر بود.💣🚔 _به دنبال انفجار ماشین در مرز سیستان بلوچستان و پاکستان دو فرمانده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و سه نفر مصدوم شدند. حال یکی از مصدومان وخیم است. آره حال بابای من وخيمة.😞 همه قطع امید کردند💔. اما مگر من می‌توانم از امیدم نا امید شوم.💔 از استودیو خبر با پزشک معالج پدر تماس گرفتند تا به جزئیات پی ببرند. پزشک :حال این آقا اصلا مساعد نیست. ما به خانوادش هم گفتیم که امیدی به زنده ماندن ایشون نیست.😔 متأسفانه از دست ما کاری برنمیاد و اگر تا دو روز دیگه علائم حیاتیشون بالا نره دستگاه ها ازشون جدا میشه.❌ دنیا برایم قفسی شده بود تنگ.⛓️ نمی‌توانستم نفس بکشم و بغض راه گلویم را بسته بود🥺 سرم را در کوسن مبل فرو بردن و ناله زدم و گریستم به بخت شومم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.💤😭 با صدای علی بيدار شدم. علی:ریحانه جان، آبجی.پاشو فدات شم چشمانم را باز کردم و به علی نگاه کردم چشم هایش قرمز بود چهره اش خسته.🥴 _علي... علی:جان دلم _دلم میخواد یه بار دیگه سرمو بذارم رو شونه بابا و گریه کنم. علی دستانش را باز کرده، خودم را در آغوشش پرت کردم و بی امان گریه میکردم. علی ساکت بود و هیچ نمی‌گفت و اجازه می‌داد تا خودم را سبک کنم. با صدای اذان متوقف شدم و بلند شدم و وضو گرفتم و به نماز ایستادم. 📿نمازم را خواندم و رو به علی کردم. _علی راحله کجاست؟🧐 علی:با راحله اومدم دیگه، فهمید خونه ای گفت میخواد بیاد پیشت  الانم تو اتاق خودشه. بدجور بهت وابسته شده🤦🏻‍♂️ بلند شدم و به سمت اتاقش حرکت کردم، پشت پنجره ایستادم، راحله داشت نماز می‌خواند برایم شگفت آور بود،🤩 راحله ای که روسری به زور سرش می‌کرد حالا دارد نماز می‌خواند. سلام نمازش را داد در زدم و در را باز کردم _اجازه هست؟ راحله:وای خانم معلم قربونت برم بیا تو😍 خودش را به من رساند و محکم بغلم کرد. بوسیدمش. _مگه قرار نشد به من بگی ریحانه راحله:عادت کردم لبخ
ندی زدم. نمی‌دانستم چه بگویم، حالم گرفته بود. راحله:میدونم چی میکشی.😔 خودم تجربه اش کردم. وقتی که بابام دق کرد و رفت. وقتی سکته کرد. راحله صحبت می‌کرد و اشک می‌ریخت💔
💠سی و نه راحله:من وقتی پدرمو از دست دادم 12 سال بیشتر نداشتم ولی خب غم از دست دادن پدر و مادر بچه شیری هم باشی برات سنگینه.🥺 الانم آقا رضا واسه من هیچ فرقی نداره با پدر خودم. 😇بهم جا داد.🏘️ عین شما بهم محبت کرد. میخوام بدونید بیشتر از شما ناراحت نباشم کمتر نیستم. بعد از تمام شدن حرفش مرا در آغوش کشید و گریه میکرد. _پاشو دختر گنده، خجالت بکش، پاشو آماده شو برسونمت مدرسه.😂 راحله:چشم بلند شدم و به اتاق خودم رفتم و آماده شدم با راحله به سمت مدرسه راه افتادیم. 🏫او را به مدرسه رساندم و خودم به طرف دانشگاه رفتم.🚗 برگه های امتحان را پخش کردم و بین دانشجویان راه میرفتم.🗞️ یک نفر دستش را بالا برد دانشجو :استاد فلسفه واژه پدر را تحلیل کنید. توی جزوه ها نبود🧐 _این سوال، سواله نجاته، زیباترین تحلیل نمره میگیره.🥰 برگه ها را جمع کردم و به مدرسه رفتم وارد کلاس شدم. _سلام سلام. بشینین دخترا خب..... موضوع انشاتون چی بود؟🧐 دانش آموز:خانم گفتید آزاد😁 _خب پس هر کسی رو صدا زدم بیاد و بخونه. یک نفر دستش را بالا برد.🙋🏻‍♀️ _بگو دختر گلم دانش آموز:خانم، ما با بچه ها تصمیم گرفتیم و همه با هم یه موضوع رو انتخاب کردیم و نوشتیم🖋️ _خیلیم عالی😍، موضوع چیه؟ سارا پاشو رو تخته بزرگ بنویس. بلند شد و نوشت پدر. عادت داشتم هر جلسه خودم یه جمله ادبی پیرامون موضوع بنویسم ماژیک را گرفتم و نوشتم✒️(چه ماهر سوارکاری هستی که با فن حرفه ای اسب وحشی دلم را رام میکنی)🏇🏻 _خب خانم.... زهرا میرشکاری بیا بخون عزیزم. به انشایش گوش دادم👂🏻 /خانم آخرش یه شعره بخونم يا نه؟ _بخون گلم😘 /پدر يعني تپش در قلب خانه، پدر یعنی تسلط بر زمانه، پدر احساس خوب تکیه بر کوه،🏔️ پدر یعنی تسلی وقت اندوه، پدر یعنی ز من نام و نشانه، پدر یعنی فدای اهل خانه🏡، پدر یعنی تمام هستی من، پدر یعنی تمامی وجودم، پدر بعد از خدا تنها سجودم....📿 بی اختیار اشک هایم جاری شده بود و متوجه نگاه های بهت زده بچه ها نبودم😳 /خانم بشینم؟ _آره دخترم بشین. خوب بود عزیزم. میرشکاری شعرتو روی یه برگه بنویس بده به من✉️ /چشم. بعد از تمام شدن مدرسه راحله را به خانه علی بردم تا پیش فائقه باشد و خودم به بیمارستان رفتم.🏥 همینکه وارد شدم، پرستار به سمتم دوید... 😱
💠چهل همینکه وارد شدم، پرستار به سمتم دوید. پرستار:ریحانه خانم مشت و لق بده خبر خوب دارم برات😍 _علائم حیاتی بابا بالا رفته🤩 پرستار:بهوش اومده عزیزم، بهوش اومده با خوشحالی به سمت  علی و ماهورا که پشت شیشه بودند دویدم. 😍و به داخل نگاه کردم. چشمای بابا باز بود. دکتر از اتاق بیرون آمد و به سمتش رفتیم علی:آقای دکتر چی شد؟ _راستش برگشت این بیمار باورنکردنیه.🤯 چی بگم؟ راستی ریحانه خانم کیه؟ برید تو باهاتون کار دارن. لباس مخصوص را پوشیدم و وارد شدم.😷 صورتش باند پیچی بود اما چشمان همیشه مهربانش مشخص بود.☺️ _دورت بگردم بابا جونم😇 تقلا می‌کرد حرف بزنه _بابا بخواب عزیزم بریده بریده سخن میگفت:ری... حانه بابا. ما... مانت رو.... دیدم. و... ولی نذاشت بم.. مونم پیشش. گفت بر... گردم پیش تو🥺 _راس گفت انصاف نبود همتون منو بذارین برید که آقا رضا. 😔 دستی رو پای نصفش گذاشتم. _پاتونم جا گذاشتید جناب.🦵🏻😂 خوبه بهت منفی بدم دیگه از این کارا نکنی.😠 لبخندی بهم زد. ساعت 2 نیمه شب بود با اصرار علی و ماهورا و محمد را راهی خانه کردم و خودم ماندم. پرستار به سمتم امد پرستار:بیایید داخل اتاق کمک کنید باند پیچی های صورت رو باز کنیم . بلند شدم و به همراهش رفتم دستکش به دست کردم و کنارش ایستادم.🧤 باند های صورت بابا را کم کم باز میکردم. صورتش در اکثر برخورد ترکش نابود شده بود😞 پوست سمت چپ صورتش کلا رفته بود و استخوان فک مشخص بود. باند ها را به آرامی برداشتم. پرستار با بداخلاقی نگاهی به من کرد پرستار:غذاش سوپه میدی بهش؟🥘 _بله. یک لحظه شک کردم و با حرفم پرستار سر جایش میخکوب شد _پرستار جدید هستید؟ اسمتون چيه؟ پرستار:چکار به اسمم داری؟ بعد از ربع ساعت با یک ظرف سوپ وارد شد به دست من داد و بیرون رفت. بابا منتظر نگاهم کرد. _یه دیقه صبر کن بابا. یک قاشق از سوپ را به سمت دهانم بردم و خوردم و صبر کردم. بعد از نیم ساعت دهانم به شدت تلخ شد و حالت تهوع عجیبی بهم دست داد🤢 به سمت سرویس بهداشتی رفتم و حالم بهم خورد. از سرویس بهداشتی خارج شدم، بابا نگران نگاهم می‌کرد.😰 تنها سه کلمه گفتم و از حال رفتم. _بابا، سوپ نخوری.
https://harfeto.timefriend.net/16365726611890 لینک نظر به رمان هم پیمان تا امنیت 🤝 🇮🇷
السلام: پيوسته در حجاب است، تا آن گاه كه بر محمّد (ص) و خاندان محمّد (ص)، درود فرستاده شود. 🍃 كافی، ج ۲، ص ۴۹۱
راهکار زندگی موفق در احادیث (ع)✨
‌ ‌آیا امروز برای تعجیل در فرجش صلوات فرستادی؟! :)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اى آن‌که گره ِ کارهای فروبسته به سرانگشت تو گشوده میشود، و ای آن‌که سختی دشواری ها با تو آسان می‌گردد، و ای آن‌که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.
‏میگم که‌... دارید رد میشید یه صلوات هم برا ظهور آقا بفرستید🌱
💠چهل و یک 🌱محمد🌱 هر چی با گوشی ریحانه تماس میگرفتم جواب نمی‌داد، نگران شدم. 😣از درس و کتاب دل کندم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.🏥 بعد از 20 دقیقه رسیدم. با هزار اصرار وارد بخش ICU شدم. کیف ریحانه رو صندلی توی راهرو بود اما خودش کجاست....؟ 🧐 به سمت شیشه رفتم تا یه سلامی به آقا رضا بکنم که با دیدن صحنه روبرویم خشکم زد.😨 ریحانه بی جان روی زمین افتاده بود و آقا رضا تقلا می‌کرد از جایش بلند شود اما فقدان پا و دستهای شکسته مانعش بود. 😔 به سرعت وارد اتاق شدم. آقا رضا را آرام کردم به سمت ریحانه رفتم هرچه صدایش کردم بیدار نشد به طرف اتاق پرستاری دویدم و با پزشک برگشتم ریحانه را روی تخت گذاشتم 🛏️پزشک شروع به معاینه کرد. 👨🏻‍⚕️ پزشک:خانم پرستا سریعا شستشو معده. زووووود با شنیدن اسم شستشو معده متعجب شدم یعنی ریحانه.... خودکشی؟💊 نه نه ریحانه اهل این حرفا نیست.🤦🏻‍♂️ به طرف اتاق آقا رضا رفتم +بابا، ریحانه چش شد؟ به سمت ظرف سوپ اشاره کرد. یک قاشق از سوپ برداشتم همینکه خواستم بخورم پزشک وارد اتاق شد پزشک:آقای فرخی نخورید، همون سوپ آلوده ست و خانم رحمانی رو به این روز نشونده. 🤦🏻‍♀️ +ریحانه کجاست؟ پزشک :الان میارنش همینجا 🌱ریحانه🌱 چشمانم را باز کردم و به دور و برم نگاه کردم بابا روی تخت خواب بود. 💤محمد هم آمده بود. سرش را روی تخت من گذاشته بود و خواب بود. هنوز مزه خون در گلویم حس میکردم. 🩸 با دیدن موهای مرتب محمد شیطونی ام گل کرد😆 و برای بیدار کردنش دست توی موهایش بردم و آن ها را بهم ریختم. +زهرا خیلی بیشعوری، نکن 😡 با شنیدن حرفش خنده ام😂 گرفت و بلند خندیدم. محمد که تازه متوجه داستان شد سرش را خاراند +ببخشید، خوبی؟ _ممنون، تو بهتری 😂 +مسخره نکن _دارم تعریف میکنم😂 متوجه پدر شدم که مسرور به من و محمد نگاه می‌کرد.... 😍🥰
💠چهل و دوم مرد مسنی وارد اتاق شد و با پدر به گرمی برخورد کرد و به سمتم آمد.👨🏻‍🦳 /سلام دخترم.همکار پدر هستم _سلام، خوشبختم از آشنایی تون 🌹 /أحسنت به هوشت،👌🏻 دکتر میگفت اگه اون غذا رو رضا می‌خورد الان معلوم. نبود چی میشد. 😶 ناگهان صدای پزشک از پشت سرش آمد پزشک:بله جناب توی اون سوپ یه ماده سمی تقریبا شبیه☠️ سیانور بود منتهی یکم ضعیف تر و اگه خانم رحمانی بیشتر میخوردن من بعید میدونم الان اینجا بودند. در اثر خوردن همون یک قاشق هم خونریزی معده خواهید داشت و الان هم اگر مزه خون توی دهنتون حس میشه بخاطر همینه /واقعا نمیدونم چی باید بگم. _اون پرستار چی شد؟ 🧐 /بازداشت شده. بعد از رفتن همکار پدر، به محمد اصرار کردم که منو به بخش منتقل کنند تا اگر حالم بد بود بابا نبینه. 🌱محمد🌱 حال ریحانه هیچ خوب نبود. به اصرار خودش به بخش منتقل شد. اما نگذاشت شب را پیشش بمونم و گفت که برم خونه. با علی تماس گرفتم و گفت که امشب خودش پیش آقا رضا میاد. +ریحانه جان کاری به دست من نداری؟ _نه عزیزم، برو..... راستی محمد +جانم؟😘 _تست های روی جزوه رو کار کردی؟تست های هوشن به درد میخوره +بله استاد 😂 _خداحافظ از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه رفتم.🏠 برایم جالب بود. که حتی در آن حال هم نگران من بود. هوای همه کس را داشت. ماهورآ خانم، زهرا، فائقه، علی، راحله..... عجیب زنی بود که اینقدر تاب و تحمل داشت. شب خوابم نمی‌برد نگران وضعیت ریحانه بودم.دکتر گفته بود ممکنه حالش دوباره بد بشه. داشتم درس میخوندم که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم علی بود، جواب دادم علی:سلام محمد جان خوبی؟ +سلام علی آقا، شکر خوبم. علی:محمدجان میتونی بیای بیمارستان؟🤔 +چیزی شده؟ علی:نه چیزی نشده، بابا باهات کار داره +چشم الان میام. بلند شدم و لباس پوشیدن به سمت بیمارستان رفتم. وارد شدم و همراه علی به سمت اتاق بابا رضا رفتم. +سلام باباجون. حالت چطوره قهرمان؟💪🏻 بابا لبخندی زد:سلام پسرم، ممنون. با دست به علی اشاره کرد و علی بیرون رفت. کنار بابا نشستم و شروع کرد به صحبت کردن. بابا:محمد جان بابا شما خانمی به نام آتنا تو خانواده دارید؟ با شنیدن اسم آتنا عصبانی شدم🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️ +بله دختر عمومه. چطور؟ بابا:دوست داره؟ +اون آره. ولی من نه. شما از کجا میدونید؟ بابا:محمد بابا این دختری که الان محرم توئه تمام دنیای منه.🌏 ریحانه بعد مادرش تنها سنگ صبور منه. خیلی مواظبش باش خیلی خیلی مخصوصا با این شغلی انتخاب کردی. نمیگم من مخالفم اتفاقا موافقم منظورم این نیست که ریحانه دختر قوی نیست نه، ریحانه محکمه خودشو زود جمع میکنه. اما این آتنا..... نمیدونم والا برخورد نداشتم باهاش اما در برابرش مواظب ریحانه باش.🙂 بوسه ای روی دستش زدم +چشم. راستی بابا شما آتنا و این موضوعات رو از کجا میدونید🧐 بابا: سمیه بهم هشدار داد. ترس جون دخترشو داشت.😞 بلند شدم و به سمت اتاق ریحانه رفتم، خواب بود. فقط بهش نگاه میکردم. صورتش خیلی زیبا بود 😍 اما دلش زیباتر بود. با دیدنش همیشه حس آرامش داشتم.☺️ هر وقت نگاهش میکردم یاد اولین روزی که دیدمش می‌افتم. از همان اول هم معقولانه رفتار می‌کرد.🧠
💠چهل و سوم 🌱ریحانه🌱 بعد از 5 روز بابا رو مرخص کردند و به خانه آمدیم.🏡 شب وقتی بابا خوابید توی هال نشسته بود و به بابا فکر میکردم که آیا به حالت قبل برمیگرده یا نه؟ به اشک هایم اجازه ریختن نمی‌دادم.😭🚫 نمیخواستم ضعیف باشم. با صدای تلفنم از افکارم بیرون کشیده شدم.به شماره نگاه کردم. ماهورآ بود❤️. جواب دادم ماهورا:سلام آبجی خوشگلم خوبی؟ _سلام آبجی جون قربونت برم تو خوبی؟ ماهورا:شکر، میگم ریحانه تو فردا عصر خونه ای ما شروع کنیم اسباب اساسیه بیاریم.🤔 توهم باشی کمک بدی؟ _آره عزیزم خونه ام، مگه خونه اونطرف باغو تمیز کردین؟ ماهورا :آره با حسین تمیز کردیم. ریحانه حسین داره صدام میکنه. خداحافظ _خداحافظ بعد قطع کردن همونجا نشستم و خوابم برد.💤 (روز بعد) بعد از مدرسه و دانشگاه رفتم خونه تا اسباب و اساسیه ماهورآ رو بچینیم سرجاش.🪑🛋️ کلید را انداختم توی در و وارد شدم.🔐 علی:بالاخره تشریف آوردن.😒 _اولا سلام داداش جان، بعدشم علی تو شد یه بار منو ببینی تیکه نپرونی؟🤨 علی:میدونی چیه، نگم روزم ساخته نمیشه.😂 یه دفعه مهدی پسرش پرید وسط حرفش مهدی:عمه بابا دیشب به من و مامانی میجفت تو و عمه ماهولا رو خیلی دوس داله🥰 ماهورا:الهی عمه قربون زبونت بره😘 علی:فسقلی دهن لق چادرمو درآوردم _چکار عزیز من داری؟ بیا دردت تو سرم بیا بغل عمه😍 مهدی پرید توی بغلم به سمت ماهورآ رفتم روی تخت گوشه حیاط نشسته بود. _ماهورای من چطوره؟ زهرا کو؟ ماهورا:خوبم، شکر. زهرا داخل داره درس میخونه. 📚میگم ریحانه این کلاس أوله، طبيعيه اینقدر درس خوندن؟☹️ علی:چه میشه کرد؟ حلالزاده به داییش میره😎🤓 فائقه خندید و گفت:آره جون خودت😂 بابا صدایش را بلند کرد و گفت:نخیر این دفعه حلالزاده به خالش رفته🧝🏻‍♀️ خندیدم و رفتم داخل پیش بابا. روی ویلچر نشسته بود 👨🏻‍🦽و به زهرا املا میگفت. بابا:بابا با دشمن مبارزه می‌کند.🗡️ زهرا مکث کرد و رو به بابا کرد. زهرا:میگم بابابزرگ پات چرا اینطوری شد؟🧐 بابا نگاهی به من کرد. حالا میخواست چی بگه؟😱 بابا:بابا جان پام شکسته بود، زود نرفتم دکتر. دیگه چند وقت پیش درد گرفت خوردم زمین صورتم برای همین اینطور شده وقتی رفتم دکتر گفت دیر اومدی و باید پا قطع شه. زهرا :خیلی درد داری؟🥺 بابا:نه دختر گلم. حالا هم پاشو املاتو بده خاله ریحانه صحيح کنه خودتم برو با مهدی بازی کن زهرا که تازه متوجه حضور من پشت سرش شده بود به طرفم برگشت و محکم بغلم کرد😍 و بعد بیرون رفت. به سمت بابا رفتم توی فکر بود. _بابا بابا:جونم _بابا شنبه تجلیل از استادان دانشگاهه. منم یکیشونم😊 بابا:مبارکه دختر گلم.🥰 چکاری از دست من برمیاد؟ _خب بیای اونجا باشی دیگه بابا سرش رو پایین انداخت _اگه سرکاری ایراد نداره😘 بابا:نه دخترم سرکار که فعلا به این وضع نمیشه رفت... منتهی تو پدری رو کنارت میخوای که برای نگاه کردن بهش سرتو بگیره بالا نه اینکه قرار باشه خم شي نگاهم کنی.😔 _بابا جونم. تو با این کارت برای من بزرگتر از قبلی. پدر من با افتخار جانبازه. من الان سرم بالاتره. شما هم شنبه حتما با من میای. این یه دستوره تمام. 👮🏻‍♀️ علی:ریحانه مهمون داری. _من؟!؟!کیه حالا علی:نمیدونم میگه دوستته _اسمش رو نگفت؟ علی:نه، بیا برو دیگه. نمیخواد ترورت کنه که😑 چادرم را روی سرم انداختم و با علی به حیاط رفتم با دیدن چهره فرد مقابلم بهت زده به او خیره شدم....😳 او اینجا چه می‌کرد؟ چی از من میخواست؟ 😶😰😰
بچه ها یه ادمین تبادل میخوایم کانالاش کاملا مذهبی باشه اگه چیز غیر اخلاقی ببینم برکنارش میکنم