💠قسمت یازدهم
_بابا مطمئنی امروز نمیری سر کار ببرم ماشین رو؟
بابا :آره دخترم برو اگه خواستم با پراید میرم ، خدا پشت و پناهت😘
از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
ساعت 8 بود و من هنوز نرسیده بودم ساعت 8 و 5 دقیقه رسیدم و با دو وارد کلاس شدم
_سلام به همه، صبحتون بخیر، عذر میخوام بابت....
به اینجا که رسید قلبم تیر کشید.💔😣 ناراحتی قلب ارث مادرم برای من بود وهنگام استرس امانم را میبرید
روز صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم
_بابت تاخیر. یک نفر داوطلبانه خلاصه درس جلسه قبل رو بگه
بعد از چند ثانیه دست آقای فرخی رفت بالا✋🏻
_بفرمایید
خلاصه درس را کامل توضیح داد و من بقیه درس را دادم از دانشگاه خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم به سمت مدرسه. وارد مدرسه شدم زنگ تفریح بود همه بچه ها هجوم آوردند سمتم یکی از دانش آموزان
/خانم رحمانی قربونت برم امروز رو درس نپرس جون عزیزت 😭
_چی شده راحله، نفس بگیر جونم😱
/خانم ما نخوندیم
_خيله خب حالا بیایید سر کلاس ببینم چی میشه؟🤨
زنگ کلاس خورد.
_درس نمیپرسم اما باید یه کار انجام بدید که نمره مثبت داره 😎اگر درست هم انجام ندادید هیچ نمره منفی بهتون تعلق نمیگیره
همه سوالی نگاهم کردند😙
_امروز چون بین تعطیلیه از 20 نفر 9 نفر اومدن🙁
دیوان حافظ رو باز کنید اینقدر باز کنید تا یک شعر 9 بیتی پیدا کنید بعد از پیدا کردن 10 دقیقه وقت دارید تا هرکس یک بیتش رو حفظ کنه و بعد برای من بخونید چطوره؟
/همه با هم/عااااالی🤩
_شروع کنید👏🏻
اینقدر دیوان حافظ رو باز و بسته کردند تا بالاخره شعر پیدا شد
راحله:خانم پیدا شد
_دست بکار شيد💪🏻
بعد از 5 دقیقه گفتند حاضرند و شروع به خواندن کردند📣
با جان و دلم گوش میدادم و واقعا شرح حال خودم بود
💌دردم از یار است و درمان نیز هم.... دل فدای او شد و جان نیز هم
❤️اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن...... یار ما این دارد و آن نیز هم
💚یاد باد آن کو به قصد خون ما..... عهد را بشکست و پیمان نیز هم
از اینجا به بعد خودم شروع به خواندن کرد🥺
💕دوستان در پرده میگویم سخن... گفته خواهد شد به دستان نیزهم
💗چون سرآمد دولت شب های وصل.... بگذرد ایام هجران نیزهم
💘هردوعالم یک فروغ روی اوست.... گفتمت پیدا و پنهان نیزهم
💓اعتمادی نیست بر کار جهان.... بلکه بر گردون گردان نیزهم
💙عاشق از قاضی نترسد می بیار.... بلکه از یرغوی دیوان نیزهم
💛محتسب داند که حافظ عاشق است.... واصف ملک سلیمان نیزهم
بعد از تمام شدن کلاس ها اومدم توی ماشین و گوشیم رو از توی کیفم درآوردم بابا دوبار زنگ زده بود 🔕
زنگ زدم بهش به یک بوق نرسیده جواب داد
بابا:سلام ریحانه جان خوبی؟ کجایی؟
_سلام باباجون ممنون تو خوبی؟ ببخشید صدای گوشیم قطع بود چیزی شده؟
صدای بابا بغض داشت، سکوت کرده بود و این سکوتش بند دلم را پاره کرد💔
_بابا یه چیزی بگو. چیزی شده؟
با حرف بابا به یک آن قلبم تیر کشید حرفش مانند پُتک در سرم کوبیده میشد.....
💠قسمت دوازدهم.
بابا:مادرت حالش بد شده اومديم بيمارستان🏩
ریحانه بابا، ریحانه جان صدامو میشنوی؟
رگهای سرم به سختی کشیده میشد نفس هایم را با زحمت و مشقت از محبس تنم خارج میکردم
_بابا آدرس رو پیامک کن📱
تماس رو قطع کردم راه افتادم به سمت آدرسی که بابا گفته بود با سرعت نور رانندگی میکردم و به بوق ها و ناسزا های دیگران هیچی توجهی نداشتم.🚗
اشک چشم هایم بی رحمانه صورتم را میخراشید
به بیمارستان رسیدم پیاده شدم دویدم داخل به سمت پذیرش رفتم.
پرستار:سلام گلم، بیمارتون کی هستن؟
_خانم سميه...
به اینجا که رسیدم صدای علی توجهم را جلب کرد
علی:ریحانه جان
برگشتم سمتش چقدر چهره پریشونی داشت چشم ها قرمز و موهایی که برخلاف همیشه آشفته بود با دیدن صورت علي بدنم شروع به لرزیدن کرد😞 دستانم را روی شانه های علی گذاشتم تا پخش زمین نشوم تکان های محکم به علی میدادم
_علی!! چی شده داداش؟ علی حرف بزن جان مهدی حرف بزن
علی هیچی نمیگفت و شانه هایش میلرزید و سرش پایین بود اشک هایش را میدیدم
بدنم سست شده بود شانه های علی را ول کردم و روی سرامیک های بیمارستان نشستم سردی آنها را به جان خریدم
علی:ریحانه پاشو آبجی، پاشو قربونت برم، پاشو بریم پیش بابا و ماهورا
به کمک علی بلند شدم پاهایم سست بود علی دستم را دور گردنش حلقه کرد
هنوز نمیدانستم چه به سر مادرم آمده اما از بغض پدر و اشک های علی میتوان حدس زد دور از تحمل من است
به کمک علی وارد راهرو ICU شدیم به بابا و ماهورا نگاه کردم
ماهورآ کتاب کوچکی در دست داشت و دعا میخواند پدر زیر لب چیزهایی میگفت📿
_علی ولم کن
علی:اما حالت...
_خوبم
علی دستم را از دور گردنش آزاد کرد دستم را به دیوار تکیه دادم و به سمت پدر حرکت کردم متوجه حضورم نشد
دیگر توان ایستادن را نداشتم جلوی پای پدر روی دو زانویم فرود آمدم
بابا:ریحانه! بابا خوبی دخترم؟😰
_مامان
بابا: پاشو بیا بشین رو صندلی
نیم خیز شد تا بلند شود و مرا کمک کند اما با صدای داد من متوقف شد
_مامانم کجاااااست!؟
شوری خون را در گلویم احساس کردم گلویم خشک بود و داد زدم دیگر نای سر بلند کردن نداشتم سرم را روی پاهای بابا گذاشتم
_بگو مامان چی شده؟ تو رو به حضرت زهرا بگو بابا
بابا دستش رو روی سرم کشید خم شد و بوسه ای روی سرم زد
که ماهورآ بی مقدمه گفت
ماهورا:مامان سکته کرده، سکته قلبی، آخرش قلبش کار دستش داد. الانم حالش هیچ خوب نیست 🤕
با حرف ماهورآ سرم را بلند کردم و ناباورانه چشم به لب های پدر دوختم تا حرف ماهورآ را نفی کند
بابا :ماهورآ
ماهورا :چیه بابا باید بدونه آخرش که، ریحانه حال مامان خوب نیست، دکتر ها ازش قطع امید کردن سپردنش به خدا 😱
به اینجا که رسید بغضش راه سخنش رو گرفت🥺
حرف های ماهورآ در ذهنم اکو میشد
حال مامان خوب نیست.... قطع امید کردن..... سپردنش به خدا 😭
انگار سرم سنگین شده بود بلند شدم و به سمت علی رفتم که به دیوار تکیه زده بود و به زمین چشم دوخته بود
_علی.... یه چیزی بگو، نذار باور کنم، خواهش میکنم 💔
تعادلم را از دست دادم تنها چیزی که فهمیدم خوردن محکم سرم به زمین و صدای داد علی که منو صدا میزد.....
💠قسمت سیزدهم
چشمام رو باز کردم سرم خیلی درد میکرد دستمو بردم سمت سرم که فهمیدم باند پیچی شده 🤕
به سمت راستم نگاه کردم بابا داشت نگاهم میکرد وقتی متوجهش شدم یه لبخند به روم زد ☺️
بابا:خوبی باباجان؟
_آره خوبم، چیشد؟
بابا:از حال رفتی باباجان
بابا یه طور خاصی نگام میکرد
_بابا چرا اینطوری نگام میکنی؟
بابا:ریحانه، نسخه کپی شده مامانتی
گفت مامان. بغض سختی به گلوم چنگ انداخت
_بابا، مامان چی شده؟ راستشو بگو
بابا: سکته کرده بود، علی رفته سر بزنه بهش دیده بی حال وسط خونست
به اینجا که رسید بغض توی صداشو شنیدم🥺
بابا:تا الان دوبار رفته و احیاش کردن
_میخوام تنها باشم 😔
بابا رفت بیرون چشمام رو بستم و فکر میکردم به مامان کسی که از اول زندگیم همه جا دستم رو گرفت. بچه آخر بودم ولی به لطف تربیت مامان به قول علی (جوجه مامانی) نبودم. اشک از گوشه چشمام میریخت روسریم خیس شده بود. سعی میکردم به نبود مامان فکر نکنم
شب شده بود و سرم همچنان توی دستم بود ماهورا روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود . 😴
سرم رو از دستم بیرون کشیدم و پتو روی ماهورآ کشیدم و از اتاق بیرون رفتم
پرستار:خانم، خانم کجا؟
_میرم نمازخونه، برمیگردم
نگاه مهربونی بهم کرد
پرستار :میخوای باهات بیام 👩🏻⚕
_نه حالم خوبه
پرستار:التماس دعا 😘
سر گیجه شدیدی داشتم و دستم را به دیوار گرفته بود
به وضوخانه رسیدم به روسری طوسی ام توجه کردم که گوشه اش خونی شده بود
روسری را درآوردم و وضو گرفتم چادرم را سر کردم و به نماز ایستادم
نمازم تمام شد
دیگه پاهام توان نشستن نداشت به سجده رفتم کسی توی نمازخونه نبود و راحت صحبت میکردم
_خدایا قربونت برم، نگاهم کن، کمک مادرم کن، بهم برش گردون، هنوز نیازش دارم
بغض گلومو میفشرد صدایم با گریه همراه شده بود و داد میزدم و گریه میکردم
_يا حضرت رقیه، بی بی سه ساله، من مادرم رو زنده میخوام ازت تورو قسم به سر بریده پدرت
نفسم داشت میرفت، قلبم درد گرفته بود
سرم رو از روی مهر بلند کردم
ماهورآ رو دیدم رو به روی من نشسته بود و نگاهم میکرد
تمنای خاصی تو نگاهش بود
دستام رو از هم باز کردم و ماهورای 27 ساله مانند دختر بچه ای 3 ساله به سمت من دوید خودش را توی بغلم پرت کرد و بی امان گریه میکرد و حرف میزد
ماهورا:ریحانه تو برو به مامان بگو خوب شه، به حرفت گوش میده، ریحانه قسم بده امام حسین رو بگو برش گردونه بهمون، ریحانه منو از بغلت جدا نکن میترسم
ماهورآ بلند گریه میکرد و من بی صدا به حرف هاش گوش میداد و اشک میریختم
بعد از نیم ساعت ماهورآ از بغلم بیرون آمد
ماهورا:پاشو بریم شام هم نخوردی🍱
بلندشدیم و شانه به شانه هم از نمازخونه بیرون آمدیم
_اول بریم پیش مامان
ماهورا:باشه
به سمت ICU رفتیم
_ من آب میخورم میام پیشتون تو برو.
بعد از اینکه آب خوردم🥤 به سمت در ICU حرکت کردم که فائقه از در بیرون آمد چشم هایش قرمز بود، سریعا به سمتم امد
فائقه :سلام، بیا بریم کارت دارم
_سلام عروس خوشگلمون، بذار مامان رو ببینم بعد میام
دستم را گرفت و من را پشت سرش کشید
فائقه :نه نه بیا بریم
همین لحظه بود که صدای ناله ماهورا بلند شد
دستم را از دستش بيرون کشیدم و به سمت راهرو حرکت کردم در ICU را باز کردم و به سمت شیشه اتاق مامان دویدم....... 💔
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت چهاردهم
به پشت شیشه رسیدم با دیدن مامان خون در بدنم از حرکت ایستاد😰
دکتر پی در پی شوک میداد و بدن نحیف مادرم روی تخت کوبیده میشد😭
بابا با دیدنم به سمتم اومد دستم را گرفت و به سمت صندلی کشید ممانعت کردم عین تنه درخت بدنم خشک شده بود🥀
اشک هایم رو گونه هایم میچکید، قلبم تیر میکشید و در دهانم میکوبید نفس نفس میزدم💔
با کشیده شدن پارچه سفید رو سر مامان از جا کندم به سمت در دویدم و به داخل اتاق رفتم🛌
پارچه رو کنار زدم رو پوش سفید دکتر رو گرفتم👨🏻⚕😭
_چرا پارچه میکشی رو سر مامانم، چرا دست از کار کشیدی هنوز زندست👵🏻
دکتر:خواهرم بیمارتون تمام کرده. روح توی بدن نیست دیگه، قلب ایستاد دستگاه هارو ببینید.
تن بی جان مامان رو در آغوش کشیدم، صدای پیوسته دستگاه مانند میخ روی سرم کوبیده میشد خط صاف تپش قلب مادر، چشم های بسته اش یعنی نابودی زندگی ام.
دستانم را قاب صورت مادرم کردم
_مامان پاشو قربونت برم، پاشو تو نباشی کی برام تلخی های روزگار رو شیرین کنه
پی در پی دستاش رو میبوسیدم
_مامان جونم الهی فدات شم قهر کردی باهام که دیر کردم، مامان با توام
داد زدم
_پاشوووووو🤯
میلرزیدم و سرم گیج میرفت، گیج بودم
بابا منو از مامان جدا کرد و محکم کشید تو بغلش.
سکوت کرده بودم، مغزم فرمان هیچکاری رو بهم نمیداد
بابا محکم تکونم میداد اما داشتم از حال میرفتم که با سیلی محکمی که بابا زد انگار برگشتم
انگار تازه فهمیدم دیگر دستان گرم مادرم، لبخند های پر مهرش و صدای همچو بارانش را ندارم سرم را روی شانه پدر گذاشتم و فقط گریستم. بابا چیزی نمیگفت و فقط شانه هایش تکان میخورد دستانم را دور بدن ستبرش زنجیر کردم و محکم یکدیگر را در آغوش کشیدیم من زجه میزدم و پدر نوازشم میکرد
💠قسمت پانزدهم
روز تشییع جنازه بود ١٢ مهر ١٣٨٩
حالم اصلا خوب نبود. رنگ صورتم پریده بود از روز مرگ مامان نه خواب داشتم نه خوراک
روی تخت نشسته بود و زل زده بودم به عکس خودم و مامان که توی حیاط گرفته بودیم حتی چشم هایم خشک شده بود اشکی برای ریختن نداشتم😞
بابا:ریحانه بیام تو؟
_بفرما باباجون
با حرف من بابا داخل شد بهش نگاه کردم چقدر توی همین یک روز تکیده شده بود🥺
آقا رضای همیشه استوار الان شانه های افتاده داشت و چهره ای آشفته. خیلی مامان رو دوست داشت و هیچوقت از گفتنش پروا نداشت💕
بابا:پاشو بیا بیرون باباجان مهمونا تک تک دارن میان
_بابا
بابا:جان بابا
_دلم مامانو میخواد💔
بابا:ریحانه قوی باش بابا، درست مثل مادرت، توی این خونه من به تنها کسی امید دارم تویی امیدم رو نا امید نکن دخترم☺️
اشکمو پاک کردم و رفتم بیرون
بعد از رسیدن به بهشت زهرا رفتم که منزل ابدی مادرم رو ببینم چادرم رو در آوردم و پریدم توی قبر پیشونیم رو روی زمین گذاشتم و بی صدا اشک ریختم😢
_مامان قربونت برم نترسی یهو، امشب خودم مهمون خونتم میمونم پیشت. ولی سمیه خانم خودمونیما جات راحته.
به اینجا که رسیدم صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد سرم را بالا آوردم نیره خانم بود مادر آقا محمد
نیره:بیا بالا مادر😇
دستم را گرفت بعد اینکه بالا اومدم منو توی آغوش کشید
چه آغوش مادرانه ای داشت، چقدر دلم برای این جنس آغوش تنگ شده بود🧕🏻
آرامش آغوش نیره خانم مثل مادر بود
نیره:قربونت برم دخترم، غمت نباشه مطمئنم جای سمیه عالیه😘
شونه هام میلرزید و او مادرانه نوازشم میکرد
از آغوشش بیرون آمدم چادرم را سرم کردم ماهورآ روی زمین نشسته بود و نیره خانم کنارش بود من هم روی زمین کنار فاطمه دختر نیره خانم بودم
باصدای لا اله الا الله سرم را بالا آوردم بابا و علی و حسین و آقا محمد و آقا عباس زیر تابوت رو گرفته بودند به سمتمان می آمدند ماهورآ بلند شد و زجه زنان خودش را کنار تابوت رساند.⚰️
غبطه خوردم به حال ماهورا توانست بایستد و راه برود اما پاهای من یارای ایستادن را نداشت و فقط اشک میریختم و به تابوت زل زده بودم. 😔
پدر که فهمید حالم را، با علی تابوت را بلند کرد و روبرویم گذاشت.
سرم را روی تابوت خم کردم تا برای آخرین بار بوی مادرم را استشمام کنم و به خاطر بسپارم.🥀
پدر خواست داخل قبر برود تا پیکر مادرم را بگذارد مانع شدم خودم چادرم را درآوردم داخل قبر رفتم💔 و دستانم را بالا آوردم تا تن مادرم را بگیرم پدر و علی جسم مادر را روی دستانم من ⚰️
پیکر را در قبر گذاشتم و صورتش را بیرون آوردم، چهره اش قلبم را صد پاره کرد. مگر میشود باور کرد مرگ یگانه مادرم را که همیشه کنارم بود. مگر میشود قبول کرد تنهایی را، دنیای بدون او را؟؟؟ 🌏🚫
با دیدن صورتش یاد روزهایی افتادم که پیشانی اش را میبوسیدم😘 و با مهربانی میگفت :نکن دخترجان
خم شدم و پیشانی اش را بوسیدن هنوز امید داشتم به اینکه سخن بگوید اشک راه چشمانم را بسته بود آنها را کنارمیزدم تا صورت مادرم را برای آخرین بار ببینم 🥺😭
سنگ های لحد را گذاشتم به آخرین سنگ رسیدم دیگر صورت مادرم از دیدم خارج میشد. بوسه ای روی صورتش زدم.
_سمیه خانم ما دوست داریم. چشم به راهم مامان گلم، مبادا تنها بذاری دخترتو هنوز نیازت دارم 🥺 مامان خیلی دوست دارم..... خداحافظ
سنگ رو گذاشتم و با کمک بابا اومدم بیرون روی خاک نشستم پدر و علی خاک توی قبر میریختند و قلبم را دفن میکردند ناگاه حس کردم کسی از پشت چادرم را روی تن خسته ام انداخت.
توان برگشتن نداشتم اما با هر سختی بود برگشتم آقا محمد بود چادر را روی من انداخت و رفت.🧔🏻
💠قسمت شانزدهم
🌱محمد🌱
از روزی که وارد دانشگاه شدم هر چند به اجبار مادر . توی ترم دوم ریحانه خانم رو به عنوان استاد دیدم حس خاصی داشتم.🤐
به قول زهرا میگفت (آقا محمد چراغ عشقت روشنه ها، حواست باشه فاطمه برات آتنا رو زیر نظر داره دل به کسی نبند)🤦🏻♂️
آتنا دختر عموم بود و فاطمه خواهرم خیلی مشتاق ازدواج من با اون بود اما من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.😒
بعد از دیدن کارت تشییع جنازه مادر خانم رحمانی به رسم ادب با خانواده به آنجا رفتیم.
من و پدر ایستادیم تا در حمل تابوت کمک کنیم⚰️
مادر و خواهرا رفتن پیش دخترای آقا رضا
تابوت را آوردند زیر تابوت را گرفتیم و طنین لا اله الا الله فضا را پر کرد برایم سخت بود باور مرگ سمیه خانم چه سریع اتفاق افتاد🥺😭
به محل دفن که رسیدیم تابوت را روی زمین گذاشتیم ماهورآ خانم گریه کنان به سمت پیکر مادرش آمد اما ریحانه خانم بی صدا اشک میریخت و اونجا نشسته بود متوجه حال ناخوشش شدم😔 آقا رضا و علی تابوت رو کنارش بردند بعد از وداع با مادرش چادرش را درآورد تا خودش مادرش رو دفن کنه چه صبري دارد این دختر.😨 دل پولادین دارد که خودش عزیزترینش را توی قبر میگذارد. 😰
بعد از گذاشتن آخرین سنگ لحد بالا آمد و روی خاک ها نشست
یک پیراهن مشکی بلند با روسری همرنگش سرش بود چادرش روی سنگ قبرکناری بود متوجه نگاه های کثیف پسران فامیل شدم😠 چادرش را برداشتم و رویش انداختم و رفتم عقب تر ایستادم
بعد از اتمام مراسم همه رفتند.خانواده ما بود و آقا رضا.
آقا رضا ماهورآ خانم رو بلند کرد و با حسین آقا روانه خانه کرد. علی و همسرش هم خداحافظی کردند و رفتند ریحانه خانم همچنان نشسته بود.
آقا رضا :ریحانه دخترم پاشو بریم بابا🙂
ریحانه :من میمونم، جایی نمیام، خواهش میکنم بابا🥺
آقا رضا:پس منم میمونم
ریحانه :میخوام تنها باشم، مواظبم، چیزیم نمیشه، بابا تو رو روح مامان راحتم بذارید. همتون برید😭
به اینجا که رسید دستش رو روی قلبش گذاشت😣
آقا رضا آشفته رفت طرفش:ریحانه بابا خوبی؟😱
_خوبم فقط برید.
آقا رضا که دید مخالفت فایده ندارد موافقت کرد
از ریحانه خانم خداحافظی کردیم و همگی دور شدیم
آقا رضا با ماشین خودش رفت، مامان و بابا و خواهرام هم رفتن🚗🚘
میخواستم سوار ماشین شم که نیرویی مانعم شد
با خودم میگفتم اگر کسی مزاحمش بشه چی؟ اینجا امن نیست تصمیم گرفتم تا زمانی که اینجاست بمانم و دورادور مواظبش باشم نمیدانستم چرا اما نسبت به او احساس مسئولیت میکردم از ساعت 6 عصر تا اذان صبح سر مزار مادرش قرآن میخوند و اشک میریخت منم داشتم قرآن میخوندم نماز صبح که شد بلند شد بوسه ای روی خاک زد و رفت سمت ماشینش🚗
حالش خیلی بد بود، امکان تصادف بود اما خیابان خلوت بود وقتی به خانه شان رسید خیالم راحت شد و به خانه رفتم🏡
💢یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود:
نه فیس بوک،نه وات ساپ،نه توییتر،نه اینستاگرام داره
✌️اما یک میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده داره
🌸 او محمد پیامبر خداست 🌸
#هفته_وحدت
🕊زنگ نماز 🕊
🌿
🍂
🔰 یادتان باشد مهم نیست که از کجا آمدهاید تنها چیزی که مهم است این است که به کجا میروید. و جایی که میروید تنها بوسیلهی خیالات شما محدود میشود.
📕 درآمدی را که واقعا ارزشش را دارید به دست آورید
✍🏻 #برایان_تریسی
*#تـلــنـــگــــر*
♨️. شاید گناه کردی اما...
تو هنوز زنده ای
تو داری نفس میکشی✨
تو هنوز اختیار داری
تو میتونی برگردی.. 🌱
پس برگرد تا دیر نشده
همین امروز،با اولین گام ✨❣️
*#اللهم_لین_قلوبنا_لولی_*
*امرک🤲*
#گره_کور_ظهور💔
👓 شخص سمت چپ با برائت کامل از دشمنان اهل بیت، با اخلاق خوش، با #ادب، با منطق و با تعامل عالی با اهل سنت، توانسته بین ۳تا۲۰میلیون نفر را #شیعه کند!!
🔹 شخص سمت راست با فحاشی، با بی ادبی، با توهین به علمای شیعه و اهل سنت، بدون منطق و ادب بحث توانسته چند نفر را به مکتب اهل بیت نزدیک کند؟!!
❗️ امام زمان از کدام راضیتر است؟ ائمه به کدام دستور دادند؟
امام صادق علیه السلام:
فَإِنَّ اَلرَّجُلَ مِنْکُمْ إِذَا وَرِعَ فِی دِینِهِ وَ صَدَقَ اَلْحَدِیثَ وَ أَدَّى اَلْأَمَانَةَ وَ حَسَّنَ خُلُقَهُ مَعَ اَلنَّاسِ قِیلَ هَذَا جَعْفَرِیٌّ ، فَیَسُرُّنِی ذَلِکَ وَ یَدْخُلُ عَلَیَّ مِنْهُ اَلسُّرُورُ وَ قِیلَ هَذَا أَدَبُ جَعْفَرٍ! ، وَ إِذَا کَانَ عَلَى غَیْرِ ذَلِکَ دَخَلَ عَلَیَّ بَلاَؤُهُ وَ عَارُهُ وَ قِیلَ هَذَا أَدَبُ جَعْفَرٍ!
#هفته_وحدت
#مناجات_پایان_شب
🌙وَ أَنَّکَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِینَ وَ غَلُظْتَ عَلَى الْکَافِرِینَ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ...
فَبَلَغَ اللَّهُ بِکَ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُکَرَّمِینَ...
وَ أَعْلَى مَنَازِلِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَرْفَعَ دَرَجَاتِ الْمُرْسَلِینَ حَیْثُ لاَ یَلْحَقُکَ لاَحِقٌ...
و با اهل ایمان با کمال رأفت و با کافران در نهایت شدت بودى و خدا را خالص بىشایبه شک و ریب عبادت کردى تا به مقام یقین رسیدى...
آنگاه خدا تو را به شرافتمندترین مقام اهل کرامت...
و عالی ترین رتبه مقربان درگاهش و رفیع ترین درجات پیمبرانش رساند که دیگر هیچکس به مقام تو نخواهد رسید...🍃
📚فرازی از زیارت حضرت رسول(ص)
#هفته_وحدت #شب_جمعه
گاهۍگماننمیکنۍولۍمۍشود
گاهۍنمۍشودکهنمۍشود
گاهۍهزاردعابۍاجابتست
گاهۍنگفتهقرعهبهنامتومۍشود🥰 (:
شبتون مهدوی 🌹
یا علی🍃
♥️اللهم عجل لولیک الفرج♥️
#واکسن
#هفته_وحدت
#امام_زمان