هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
❗️نمونه لباس هایی که در پاساژ کوروش (تهران) به فروش میرسد!
✖️اگر اسلام را هم کنار بگذاریم، اصالت و تمدن ایرانی چه میشود!؟
آیا نباید جلوی فروش لباس های اینچنینی گرفته شود!؟
#گاندو
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
اینارو میپوشید واقعا؟؟؟
مثلا میگین وای ما زانو داریم شما ندارید:/
وای ببین پای ما پا تره؟!
جمع کنید این مسخره بازیا رو!
این پوسیدگی محضه..
_داستانهایموندگاربرایاوناییهست
کهمیدونستندنیاجایموندننیست!
#امام_زمان
:)
خدایا
توییآنکهدرهرحسوحال
حواسشبهمونهست📼(:
#خدای_مهربانم
#امام_زمان
━•❥•
و به هنـگامِ دلتنگـے، به آسمـٰان نگاه کن . .
ما نگـاههای تورا به طرفِ آسمان می بینیم!♥️
•بقـرة ۱۴۴
#دلتنگی
#میلاد_پیامبر_اکرم
#امام_زمان
#حرفاےخودمونۍ🌱":)
😍دیدےمامانا چجورےوقتے
بچہ هاشوݩ حرف میزنݩ
با ذوق نگاهشوݩمیڪنن و قربوݩ صدقشونمیرݩ...؟؟؟😍
🌹حالا ببیݩ
خدا وقتے اوݩ بنده هاے خیلےخیلےخوب و خاصش
🌹مناجاٺ میخونݩ و اشڪمیریزݩ
با چه ذوقو شوقے نگاهشون میڪنہ...:)))🌹"
#التماس_تفکر💡🖇
#امام_زمان
------------------"💛💭"
#تلـنگرانهـ
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج*
بازار دنیا....
عجیب شلوغ است....
و...
ما، راه نور را گم کرده ايم!
و تو....
تنها راه بلدِ جادهی نوری...
بر تاریکی های دلمان، خط بکش...
به دادمان برس یگانه امیدِ اهل زمین
#امام_زمان
━•❥•
https://eitaa.com/joinchat/1442644116C3573ef3419
لینک گروه دختران
💠قسمت بیست ششم
به اصرار ماهورآ و فائقه باهم رفتیم بیرون تا یه دست لباس جدید برام بخرن. ایندفعه راحله هم همراهمون بود. 😊
_ماهورآ من باید سوال طرح کنم جان بچت بیا بریم دیگه بسه آخه واسه یه شب چند دست لباس میخوام یه پیراهن بس بود 😩😩
فائقه :تو چقد غر میزنی دختر، بدبخت شوهرت، بداخلاق. 😒
بعد رو کرد به راحله
فائقه :تو چجوری این بداخلاق رو دوست داری؟ ایششش 😒
راحله:وای فائقه خانم نگو! خانم معلم گله 😍
ماهورا:آره گل کلپوره 🤢
یکدفعه چيزی به ذهنم رسید 🤓
_ماهورآ این سوئیچ ماشین بگیر، برید با فائقه بشینید تو ماشین، من و راحله هم الان میایم
بدون صبر کردن سوئیچ رو بهشون دادم و دست راحله رو گرفتم و به سمت پاساژ های لباس حرکت کردم 🛍️
راحله:کجا میریم خانم معلم 🧐
_هیسس، صدا نشنوم بیا بریم 🤫🤫
وارد مزون پوشاک اسلامی شدم، فروشنده ای با خوشروئی به طرفمان آمد
فروشنده:چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟🙂
_سلام، برای ایشون لباس میخواستم
راحله چشماش رو گرد کرده بود و به من نگاه میکرد 😦
فروشنده:پس برای دخترتون لباس میخوایید 😍
_دخترم نیست، خواهر کوچیکمه 🤦🏻♀️
داشتم به مانتو ها نگاه میکردم
راحله:خانم معلم دست از سر کچل من بردار لباس میخوام چیکار؟
_ساکت دختر، مگه. نگفتم حرف نباشه، دلت منفی میخواد نکنه؟ خواهر کوچیکمی دوست دارم واست لباس بخرم 😠
حالا هم انتخاب کن که اون دوتا دیر کنیم کلمونو میکنن 🤣
میخواست اعتراض کنه که با چشم غره من ساکت شد و شروع به برانداز لباس ها کرد به هر لباسی که میرسید و دوست داشت اولین کاری میکرد اتیکت قیمت را نگاه میکرد 🎫🤦🏻♀️
مشغول نگاه کردن روسری ها بودم
راحله:خانم معلم همین خوبه
برگشتم سمتش و به مانتو توی دستش نگاه کردم یه مانتو صورتی که جنس پارچه اش افتضاح بود به قیمتش نگاه کردم 50000 تومن نسبت به همه ارزون تر بود 🥺🤦🏻♀️
_خیله خب برو پرو کن
همینکه رفت داخل اتاق پرو رفتم سراغ تمام مانتوهایی که قیمتشان را نگاه کرده بود اما دم نزده بود، دوست داشتم خودش انتخاب کند اما خجالت میکشید سه مانتو برداشتم و یک پیراهن به سمت در اتاق پرو رفتم در زدم و لباس ها را با طرفش گرفتم 👗👗
_اینارو دونه دونه میپوشی و من رو خبر میکنی
در رو بستم و فرصت اعتراض را ازش گرفتم🤭
بعد از پوشیدن همه لباس ها انتخاب واقعا سخت بود در همه زیبا بود
_همه رو میبریم با روسری هایی که گذاشتم اونجا برو ببین اگه دوست نداری عوضشون کنم😍😍
راحله:خانم معلم نمیشه که اینجوری
بی توجه به حرفش به سمت صندوق رفتم حساب کردیم و بیرون آمدیم
_ماهورآ و فائقه میایید خونه بابا دیگه؟ 🤔
هر دو باهم :بله 😂
_بچه هاتون و شوهرتون چی 😶
ماهورا:اونا زودتر از ما اونجان 😂
همه باهم خندیدیم 😂😂
به خونه رسیدیم پیاده شدم و خریدار آوردم داخل همینکه وارد شدم علي پرید و بغلم کرد 👫
علی:واااااای آبجی کوچیکه داره عروس میشه،اونم باکی؟😍 محمد، یه پارچه آقا 😍
_وای علي ولم کن داداش کشتیم
خریدار بردم داخل به حسین آقا سلام کردم و بلافاصله زهرا و مهدی پریدن تو بغلم 😍😍😍
زهرا:سلام خاله خانم
_سلام زهرا طلا، مدرسه چطور بود؟ 🤔
زهرا:عااااااالی 😍
مهدی:سلام عمه ژون 🥺
_سلام قربون زبونت برم عمه 🥺💕
بابا:سلام دخترم
بلند شدم و دستش رو بوسیدم
ریحانه :سلام بابایی 😇
ماهورا:بابا به این ریحانه یه چیزی بگو خیلی غر میزنه بخدا حالت تهوع گرفتم از بس که گفت میخوام برم خونه سوال طرح کنم. 🤢
_وااااای، سوالام. فائقه خریدارو بیار توی اتاق من برم به کارم برسم 😱
فائقه :بفرما باز از من مظلوم تر ندیدن🥺😭
بابا خندید:بیا عروس گلم بیا باهم جمعشون کنیم😘🥰
💠قسمت بیست و هفتم
ساعت 6 و نیم بود و همه آماده برای حضور مهمان ها درحال حاضر شدن بودم
یک پیراهن سفید با روسری سفید و طلایی پوشیدم و اتاق را متر میکردم😨😨
راحله:میگم خانم معلم بگو کدوم قسمت مهم تره من فقط اونجا رو بخونم🤔🤔
_راحلهههه🤫🤫🤫
راحله:چشم چشم، درس میخونم😂😩
صدای زنگ در بلند شدم و پریشان به بیرون نگاه کردم
راحله:اومدن..... وای خانم معلم داماد اونیه کت و شلوار مشکی پوشیده؟😍😍😍
_آره دیگه اون یکی باباشه
راحله:چه خوشگله واااااای، خدا نصيب کنه😍
_دختر خجالت بکش😠
راحله:راست میگم خب، یه پسر بور با چشمای عسلی و ریش بلند، موهاشو ببین چه ساده و تمیز شونه کرده اینجور چیزی کم گیر میاد 😍😍😍
هیچوقت اینطوری محمد رو نگاه نکرده بودم و الان هم نگاهش نمیکردم
_راحله بس کن دخترم، بیا کنار میبیننت😂
ماهورآ وارد اتاق شد
ماهورا:پاشو اجي، قربون قدت برم، بیا بیرون💕
همراه ماهورآ بیرون رفتم، نیره خانوم به محض دیدنم بلند شد و مرا در آغوش گرفت. چقدر آغوش پر از مهرش را دوست داشتم🥰😇
نگاهم به نگاه پر از عصبانیت فاطمه گره خورد و دلم خالی شد😨
کنار پدر نشستم و عباس آقا شروع به حرف زدن کرد
عباس اقا:خب دخترم بهتره که قبل از محرم و صفر یه صیغه محرمیت بینتون جاری بشه دیگه انشاالله بعد از ماه های عزاداری آقا امام حسین عقد و عروسی باشه😍
_هرجور شما صلاح میدونید😊
عباس:خب اول مهریه. هرچی دخترمون میگه
نگاهی به بابا انداختم و با مهربانی لبخند زد و رضایتش رو اعلام کرد. دوست داشتم محمد هم با من هم نظر باشه. انگار نيره خانم ذهنم رو خوند.🤩🤩
نیره خانم:میخوایید جوونا باهم مشورت کنند.🤔
محمد:نظر من، نظر ریحانه خانمه، هرچی ایشون بگن سمعا وطاعة🙂
_برای من مهریه مهم نیست، مهم اینه زندگیم از هم نپاشه، زندگی متلاشی شده با گرفتن مهریه دیگه برنمیگرده😔
خب قرآن و اینه و شمعدان که پایه ثابت همه مهریه هاست، کنار اونها یه سفر حج هم میخوام. 😍
محمد:14 تا سکه و یه ماشین هم من اضافه میکنم.😉
عباس آقا :خب پدر عروس خانم راضی هستند؟
بابا:بله، بسیار هم عالی🙂🙂
عباس آقا:خب حالا صیغه محرمیت، اگر دختر گلمون بلده خودش بخونه اگر نه بنده یا آقا رضا قرائت کنند
بابا:ریحانه جان بلده
عباس:خب پس محمد جان بابا پاشو کنار دخترمون بشین فقط مهریه صیغه چی باشه؟🤔🤔🤔
بابا:ریحانه بابا چی باشه؟ 🤔
دستم را دراز کردم از توی گلدان روی میز یک شاخه گل رز برداشتم 🌹
_این گل، خشک شده اش هم قبوله 🥀🌹
پدر از کنارم بلند شد و محمد با نهایت فاصله نشست به اندازه یک آدم بالغ بینمون فاصله بود، نگاه فاطمه از اول خواستگاری مانند پتک توی سرم میخورد، حواسم پرت شده بود که با صدای علی به خودم آمدم🥺🥺
علی:ریحانه جان، بسم الله
چشمانم را بستم و با استعانت از خدا شروع کردم🤲🏻
_زَوَجتُکَ نَفسی، فِي مُدَّتِّه مَعلومَةِ، عَلَی المِهرِ المَعلوم
محمد:قَبِلتُ التَّزویج
عباس آقا:مبارکه باباجان😍😍
چشمام رو باز کردم و به محمد نگاه کردم، اولین بار از روی آسودگی خیال بهش نگاه میکردم، چه صورت دلنشینی داشت.😍🥺 به قول راحله پسر بور اتوکشیده کم گیر میاد😂
راحله شیطونی گل کرد و خواست من و محمد کنار هم بشینم اومد بالای سر من
راحله:ریحانه جون من با فائقه خانم کار دارم برو اونطرف تر بشینم کنارش😨
راه در رو نداشتم به سمت محمد حرکت کردم و با نشستن راحله فاصله بینمان پر شد. محمد سرش پایین بود و لبخند آرامی روی لب داشت.🥺
نیره خانم:خب محمد مامان میخواستی یه چیزی بگی، بگو دیگه🤭
منتظر نگاهش کردیم
محمد:راستش میخواستم اگر آقا رضا اجازه بدهند حدود یک ساعت منو ریحانه تا جایی بریم و برگردیم👫
از بکار بردن اسمم بدون لفظ خانم توسطش خوشحال شدم😍 اما کنجکاو شدم که کجا🤔🤔
بابا:دیگه محمد تویی و خانمت، برو باباجان من مشکلی ندارم
محمد نگاهی به من انداخت:دوست دارم اولین باری که با هم بیرون میریم، چادر مشکی رو خودم بهتون بدم😍😊
دست توی نایلونی برد و یک چادر بیرون آورد و به سمتم گرفت
+خدمت شما
_ممنون🙂
به اتاقم رفتم چادر سفید را درآوردم و چادر مشکی را پوشیدم چادر عربی که آستین هایش نگین کاری بود، از حق نگذریم خیلی زیبا بود با عجله جعبه انگشتری را که امروز به عنوان هدیه برایش خریدم برداشتم و بیرون رفتم 😍
به طرف ماشین محمد رفتیم، در ماشین را برایم باز کرد
+اینم از رخش من، البته از امروز به بعد تحت فرمان شماست😂
لبخندی زدم و سوار شدم در را بست و خودش هم سوار شد و حرکت کردیم
💠قسمت بیست و هشتم
از مسیرش حدس زدم که میخواهد مرا کجا ببرد این مسیر را خوب میشناختم هر وقت دلم میگرفت به اینجا میآمدم دو ماه است که اینجا شده جایی که باید به ملاقات مادرم😔🥀 بیایم.صورتم با یادآوری مادر خیس شد. 🥺
با صدای محمد از افکارم بیرون آمدم
+ریحانه، چیزی شده؟ چرا گریه؟😨
_چیزیم نیست، فهمیدم کجا میری گریه شدم🙂
+يعني گلزار شهدا رو دوست نداری🤔
_اشک شوقم نباید بریزم😂
لبخندی زد، چقدر آرامش داشت جنس صدایش، غبار غم را از دلم می زدود🥰
به گلزار شهدا رسیدیم ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم هنوز معذب بودم و با فاصله کنارش قدم برمیداشتم که او پیش قدم شد برای شکستن این حیا بی مورد من. خودش را به کنارم رساند و شانه به شانه راه میرفتیم، به آرامی دستم را گرفت با حس کردن گرمای دستش نگاهم را به صورتش دوختم، متوجه تعجبم شدم همینطور که راه میرفت لبخندی زد 💕💕👫
+ریحانه، جلوی پاتو به پا زمین نخوری خانم ما رو هم دنبال خودت بکشی😂
سرم را پایین انداختم و دستش را در دستم فشردم، گرمای وجودش را دوست داشتم، جنس خاصی داشت که اجازه ترس به من نمیداد.😇😍
سر قبر شهید 🌷محمد حسین يوسف الهی🌷 توقف کرد و روی دو زانو نشست و بوسه ای روی قبر زد به من. نگاهی کرد
+از همین آقا طلبت کردما😁
دستشو به سمتم دراز کرد کنارش نشستم، دستم رو گرفت و روی مزار شهید گذاشت دست خودش رو هم روی دستم قرار داد😇
+آقا محمد حسین، آوردمش، دیدی گفتم دلم فقط یه جا گیر میکنه. ریحانه همونیه که میخواستم👌🏻، دمت گرم
فقط نگاهش میکردم و بغضم سنگین تر میشد. اشکام بی اختیار میریخت
+چیه ریحانه خانم؟ باز که....😕
_راستش هیچوقت فکر نمیکردم که با تو اینجا بشینم، آخرین بار از سر قبر مامان اومدم اینجا، ولی تنها... اما الان...🙃
+خب راضی هستی یا نه؟🧐
مستقیم تو چشماش نگاه کردم :خیلی راضیم🥰
دست توی جیبش کرد و یه جعبه کوچیک بیرون آورد و درشو باز کرد یه انگشتر تک نگین با رکاب طلا💍
+انگشتر نشونه، دوست داشتم اینجا بهت بدم😍👩❤️👨
دست راستمو گرفت و انگشتر رو در دستم انداخت و بوسه ای روی چادرم کاشت😘
_بریم تا یه جایی؟
+هرجا شما بگی😍
بلند شدیم و به سمت قبر شهید محمد سلیمی کیا رفتیم دو طرف مزار رو به روی هم نشستیم
_محمد، تا آخر به حرفام گوش کن وسطش هیچ چیز نگی باشه؟ ازت خواهش میکنم که هرچی شنیدی همینجا چال شه و راستشو بهم بگی قول؟ 🥺
+باشه خانم قول زنونه😁
_وقتی اومدی خواستگاریم اگه بخوام رو راست باشم باید بگم بعد از مرگ مامان بهترین حسی بود که داشتم، اما یه چیزی خیلی بهمم ریخت. موقع خروجتون فاطمه بهم گفتم (به عواقب جوابت فکر کن، محمد لایق بیشتر از توئه)😔
به اینجا که رسیدم بغض راه گلومو بست🥺
+اینو فاطمه گفت؟🧐
_محمد هیچی نگو، تورو به زهرا فقط گوش کن.😭
میلرزیدم و حرف میزدم
+ریحانه حالت خوبه؟ 😨بسه ولش کن
_نه بذار بگم بعد از حرف فاطمه خیلی بهم ریختم روز بعدش بعد از دانشگاه و مدرسه اومدم اینجا همینجایی که تو الان نشستی، نشستم و از همین شهید خواستم آشکار کنه برای چی فاطمه اون حرف رو زده، ازش خواستم اگر تو لایق بیش از منی مهرت رو از دلم بکنه.
وقتی ظهر خوابیدم خواب دیدم مامان بهم گفت خیره مادر ازش بپرس بخاطر همین جواب مثبت دادم و الان با عشق کنارتم محمد 💕اما میخوام این آتیش دلمو 🔥خاموش کنم،کمکم کن میخوام از خودت دلیل حرف فاطمه رو بشنوم.
+ریحانه، خدا منو ببخشه که باعث عذابت شدم😔🥺
_محمد تو منو عذاب ندادی ولی اگه الان همه اون چیزی رو که میدونی بهم نگی. منو توی برزخ گذاشتی
+من یه دختر عمو دارم که اسمش آتنا ست. از بچگی همه میگفتن محمد و آتنا واسه همن. چمیدونم میگفتن عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن.🤦🏻♂️ اما ریحانه خدا میدونه لحظه ای به آتنا فکر نکردم. فاطمه خیلی پافشاری میکنه روی ازدواج من با آتنا، واقعا هم دلیلشو نمیدونم. 🤷🏻♂️قبل از ازدواجش بدتر بود اما بعدش به مراتب بهتر شد. ولی دلیل این حرفش به تورو نمیفهمم.
بهش نگاه کردم، راستش رو میگفت مشخص میشد از چشمای پاکش😍😍 لبخندی زدم و جعبه انگشتر را بیرون آوردم یه نگین سبز با رکاب نقره 🤩
_آرومم کردی، خدا ازت راضی باشه😘، اینم هدیه ات🎁
بازش کرد و به دستش کرد رو به من گفت :میدونستم سلیقه ات خوبه 🤣
لبخندی بهش زدم با صدای یک زن به پشت سرم برگشتم، محمد به یک آن بلند شد و از چشمانش آتش میبارید
💠قسمت بیست و نهم
دختر با عشوه دستش را به سمتم دراز کرد😕
👩🏻🦰سلام عروس خانم. آتنا هستم دخترعمو محمد جان
حالا دلیل عصبانیت محمد را فهمیدم، خودم هم دست کمی از او نداشتم چرا به محمد میگفت جان؟😠 نباید جلویش عقب نشینی کنم، دستش را گرفتم
_سلام آتنا خانم، خوشبختم. 😍😒ظاهرا شما منو میشناسید ولی باز میگم، ریحانه هستم همسر محمد جان👩❤️👨
با نفرت سر تا پایم را برانداز کرد چادرم را گرفت و پوزخندی زد و رفت، 😐اختلال روانی داشت به گمانم😑
+ریحانه واقعا عشق خودمی😂، خوب جوابشو دادی
_وااااای محمد دیر شد ساعت 11 شبه بریم
باهم به سمت ماشین دویدیم، محمد سوار شد و به سمت خانه حرکت کردیم🚗
بالاخره رسیدیم و خداحافظی کردم داخل رفتم، پدر لبه حوض نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود، به طرفش رفتم😍
_سلام بابای نازم، چرا اینجا نشستی🤔
بابا:سلام باباجان، هیچی کارم تمام شدم اومدم یه آب به صورتم بزنم
فکر میکرد من حرفش را باور کرده ام. همه چیز از دوماه پیش، وقتی که مادرم رفت شروع شد. 😔تفکر های عمیق پدر، خیره شدن به یک نقطه، چشم های همیشه بارانی🥺
حالا خوب درکش میکردم چون خودم دل داده بودم💕، حتی فکر نبود محمدی که چند ساعت است با او محرمم دلم را به درد میآورد💔
_خب حالا پاشو بریم داخل یه چایی باهم بخوریم☕
بلند شد و داخل رفتیم
_راحله کجاست؟ راحلهه🤔?
بابا:هیسس، خوابه، خسته بود طفلی
_خیله خوب چایی رو از دست داد😁
لباس هایم را عوض کردم و با سینی چایی و شیرینی برگشتم به حریم امن پدرم👨👧
بابا:اون چیه دستت؟ حلقه اسارته؟ 😂
_عهه باباجونم، حلقه نشونه😂
بابا:امشب موقع خوندن صیغه کپی مامانت شده بودیا همونقدر خوشگل همونقدر عفیف😇
لبخندی زدم، همیشه مرا بخاطر شباهت زیادم با مادر بجای او میگذاشتند.🧕🏻 مادری که الان بیش از هر وقت به او نیاز داشتم اما نبود، مادری که اگر بود همچو پروانه به دور ماهورای باردار میچرخید 🦋و انیس دل تنهای من بود👩👧
_بابا، خیلی دوست دارم😍😍
بابا:پاشو برو بخواب دیگه داری هندی بازی میکنی خوشم نمیاد 😂
_بااااباااا😟
بابا:شب بخیر😘😂
خندیدم و رفتم خوابیدم.
فرداش چهارشنبه بود از خواب بیدار شدم نماز خوندم و به بابا صبحانه دادم و رفت سرکار.
ساعت 6ونیم راحله رو بیدار کردم آماده شد و رسوندمش به مدرسه و خودم رفتم دانشگاه.👩🏻🏫
وارد کلاس شدم اما محمد رو ندیدم.🧐 جایش گوشه کلاس خالی بود. درسم را دادم و تا مدرسه راحله تعطیل شود به سمت گلزار شهدا رفتم، روزهای چهارشنبه از ساعت 10 به بعد کلاس نداشتم.😌
سر قبر شهید سلیمی کیا نشسته بودم که دستی روی شانه ام نشست. به سمتش برگشتم، زهرا بود خواهر کوچک محمد😍😍
دختری ظریف و خوشرو😇
_زهرا جان سلام، خوبی؟
زهرا:سلام عروس گلمون،😊 خوبم تو بهتری. اینجا نشستی واسه خودت خلوت کردی😆
خندیدم و کنارم روی زمین نشست
زهرا:ميگما، مامان بابا خیلی خوشحالن که تو عروسمون شدی دیشب دست از پا نمیشناختن🤩
_توچی؟ تو خوشحالی؟
زهرا:خیلی😍، میدونی ریحانه من درسته فاطمه رو به عنوان خواهر دارم، ولی نمیدونم چرا فاطمه هیچوقت من و محمد رو به عنوان خواهر برادر نمیدونه🤷🏻♀
_بیخیال خواهرشوهر نازم، پاشو بریم دنبال راحله بعدم برا نهار بیا خونه ما، راستی زهرا از محمد خبر نداری؟🤔دانشگاه نیومد امروز
زهرا:جدی؟ 😳امروز صبح داشت صبحانه میخورد که بیاد، شاید کاری براش پیش اومده
شونه ای بابا انداختم و بلند شدم.
دنبال راحله رفتیم و هرچه به زهرا اصرار کردم که ناهار بیاد پیش ما قبول نکرد و گفت به دوستش قول داده
نگران بودم😨، شب شده بود اما از محمد هیچ خبری نداشتیم نیره خانم و عباس آقا هم خبر نداشتند، اما مامان نیره وبابا عباس حال عجیبی داشتند انگار چیزی میدانستند😔😞
ساعت 10 شب بود و توی اتاقم نشسته بودم که بابا در زد و وارد شد و گوشیش رو گرفت سمتم📱
بابا:ریحانه جان بابا، محمده کارت داره
_الو محمد😰
+سلام عزیزم💋
_تو کجایی؟ کشتی که مارو. دانشگاه نیومدی چرا؟😭
+همه چیو بهت میگم، صبر کن، از بابات اجازه گرفتم بریم تا جایی میتونی بیای؟🧐
_آره، الان آماده میشم
+باشه، خداحافظ
لباسام رو پوشیدم و از بابا و راحله خداحافظی کردم در را باز کردم و کفش هایم را پوشیدم که با حرف بابا ایستادم......💔